فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

در وصف‌حال‌یک‌پسا کنکوری1

 قسمت۱. صبح تا ظهر     در یک سال گذشته، پا از خانه بیرون نمی‌گذاشتم مگر بر ضرورت. از دنیا ادمیانش‌ دور و دور تر شدم و از عصر انگار دور افتادم. از همان روز کنکور، جهان خودساخته ام کم کم فرو ریخت و جهان جدیدی شروع به شکل گرفتن کرد.  امروز پس از مدت های طولانی، راهی بازار بوشهر شدم. ادم ها!  چه واژه ی عجیبی... مردهایی که طلا های بسیار برشان اویزان بود، عجیب تر! از صبح دارم فکر میکنم، جنسیت بندی افعال کار درستی است یا خیر، مثلا بیاییم بگوییم مو رنگ کردن مختص زنان است و اگر مردی ان فعل را انجام دهد، کار اشتباهی کرده است درست است یا خیر یا بگوییم مردانگی مرد ها با انجام برخی فعل ها به خطر می افتد درست است یا خیر.  جواب دقیقی پیدا نمی‌کنم، اما برخی افعال روی برخی افراد نمی‌نشیند، حالا می‌خواهید به من بگویید کهن فکر، بگویید باکی نیست.     دلم می‌خواست امروز توی این هوای داغ بروم تشکر از بانوان، هوا اینجا بس گرم است و زنی که تکه پارچی ای تنش می‌کند و به تاپ و شلوارکی بسنده نمی‌کند، زن است... حتی با الجبار...  داشتم فکر می‌کردم چادر زیپ دار جواب ماجراست، اما متاسفانه پارچه چادر ها نازک است و نمی‌شود رویش حساب باز کرد...    امروز مرد هایی را دیدم که طلاهای زیادی بر سر و تنش‌ان اویزان بود. مردی را دیدم که بسنده‌ای کرده بود به چند تکه پارچه، و جای دکتر غلامی خالی زنی را دیدم لباسش عجیب بود، ترکیب تاپی که رویش لباس نازکی پوشیده شده بود. بعد از مدت ها اقای خواجه را دیدم که جای پیر شدن جوان تر شده بود... امروز ظهر بعد مدت ها مدیر مدرسه فائزه را دیدم، چنان با اعتماد به نفس در مدرسه اش راه می رفتم که هرکس من را میدید متوجه می‌شد برای ان مدرسه نیستم.  امروز گرم بود و گرم بود و گرم بود...  قسمت۲   عصر  ساعت ۳ می‌رسیم خانه، املتی می‌خوریم و می‌رم سراغ رخت خواب، اعصابم بینهایت نابود است. خراب خراب رفتیم سیمکارتم را به نام خودم بزنیم، از صبح چندبار پیام امده است که سیکارتت مسدود می‌شود. اندکی می‌خوابم، بیدار که می‌شوم سریع می‌روم سراغ جور کردن لباس ها برای مهمانی شب. ساعت شش با اتوبوس می‌روم شهر. میدان امام پیاده می‌شوم و می‌روم سراغ کتابفروشی، بهشت من!  برای شقایق چند کتاب انتخاب می‌کنم، سر جلسه است و جواب نمی‌دهد، می‌خواهم برایش سفرنامه بخرم حتی به ریحانه هم پیشنهاد خرید می‌دهم،رد می‌کند. اخر سر سفرنامه ای برای دوستی می‌خرم و می‌ایم بیرون، وقتی می‌روم کتاب هارا حساب کنم دارم با زینب حرف میزنم، می‌گویم سلامت را شده ام سیزده، مرد مغازه دار می‌خندد، شیرین می‌خندم، از خنده های پر از شکرم بدم می‌اید، دل خودم برای ان در ها غنج می‌رود، حالا انگار با هر خنده گنج مروارید را باز می‌کنم... باید کمی  فکر کنم...   با زینب حرف میزنم، کوچه ی مسجد را پیدا نمی‌کنم، سه سال پیش با حمیده ان مسجد را رفته بودم... درمورد کنکور دوتایی غر میزنیم. نماز میخوانم و اسنپ میگیرم می‌روم رستوران...  راننده که می‌خواهد جلوی میداف به ایستد من خجالت میکشم...عذاب وجدان های همیشگی...در این روز ها که وضعیت مالی خراب است، خیلی وقت ها بابت خرید هایم خجالت میکشم...  میروم بالا پیش بچه ها، اریانا می‌درخشد. اولین کسی است که از بچه ها میبینمش...  از اعتماد به نفس خودم خوشم می‌اید، بچه ها بسی رنگین اند. تنها هنرم این است که روسری صورتی سفیدی  را پوشیده ام که به رنگ پوسیدم بسیار می‌اید.  در همین اثنا فکر میکنم کاش حداقل خط چشم کشیدن را بلد بودم. یا به این فکر میکنم، کاش یکی از بچه ها تولد بگیرد که با ظاهری متفاوت حضور پیدا کنم.  و یاد دیالوگ تکراری و خنده دار بی‌حجاب خوشگل تری برخی از اطرافیان می‌افتم.  می‌روم کنار بچه ها. شادم، خوشحالم و حتی ذره ای احساس ناراحتی ندارم:)  پر انرژی و پر لبخند  به همه یاداور می‌شوم زیبا شده اند. بنظر خودم هم در حدود اسلام هنر زیادی به خرج داده ام و تا اینجا ی کار شاید کمی بیش از حد زیبا شده ام.  شام می‌خوریم،عکس می‌گیریم... حقیقتا احساس شادی می‌کنم.  معلم ها جذاب تر از بچه ها، از تیپ ها خنده ام می‌گیرد. معلم های جذابی داریم. بسیار.  بچه ها که می‌روند میرم کمک خانم پاپری. کمکش میکنم وسائل را جمع و جور کند.  اخرش هم همه چیز تمام می‌شود و باید روی داستان هتل فرزانگان بنویسم تمت. قسمت۱. صبح تا ظهر     در یک سال گذشته، پا از خانه بیرون نمی‌گذاشتم مگر بر ضرورت. از دنیا ادمیانش‌ دور و دور تر شدم و از عصر انگار دور افتادم. از همان روز کنکور، جهان خودساخته ام کم کم فرو ریخت و جهان جدیدی شروع به شکل گرفتن کرد.  امروز پس از مدت های طولانی، راهی بازار بوشهر شدم. ادم ها!  چه واژه ی عجیبی... مردهایی که طلا های بسیار برشان اویزان بود، عجیب تر! از صبح دارم فکر میکنم، جنسیت بندی افعال کار درستی است یا خیر، مثلا بیاییم بگوییم مو رنگ کردن مختص زنان است و اگر مردی ان فعل را انجام دهد، کار اشتباهی کرده است درست است یا خیر یا بگوییم مردانگی مرد ها با انجام برخی فعل ها به خطر می افتد درست است یا خیر.  جواب دقیقی پیدا نمی‌کنم، اما برخی افعال روی برخی افراد نمی‌نشیند، حالا می‌خواهید به من بگویید کهن فکر، بگویید باکی نیست.     دلم می‌خواست امروز توی این هوای داغ بروم تشکر از بانوان، هوا اینجا بس گرم است و زنی که تکه پارچی ای تنش می‌کند و به تاپ و شلوارکی بسنده نمی‌کند، زن است... حتی با الجبار...  داشتم فکر می‌کردم چادر زیپ دار جواب ماجراست، اما متاسفانه پارچه چادر ها نازک است و نمی‌شود رویش حساب باز کرد...    امروز مرد هایی را دیدم که طلاهای زیادی بر سر و تنش‌ان اویزان بود. مردی را دیدم که بسنده‌ای کرده بود به چند تکه پارچه، و جای دکتر غلامی خالی زنی را دیدم لباسش عجیب بود، ترکیب تاپی که رویش لباس نازکی پوشیده شده بود. بعد از مدت ها اقای خواجه را دیدم که جای پیر شدن جوان تر شده بود... امروز ظهر بعد مدت ها مدیر مدرسه فائزه را دیدم، چنان با اعتماد به نفس در مدرسه اش راه می رفتم که هرکس من را میدید متوجه می‌شد برای ان مدرسه نیستم.  امروز گرم بود و گرم بود و گرم بود...  قسمت۲   عصر  ساعت ۳ می‌رسیم خانه، املتی می‌خوریم و می‌رم سراغ رخت خواب، اعصابم بینهایت نابود است. خراب خراب رفتیم سیمکارتم را به نام خودم بزنیم، از صبح چندبار پیام امده است که سیکارتت مسدود می‌شود. اندکی می‌خوابم، بیدار که می‌شوم سریع می‌روم سراغ جور کردن لباس ها برای مهمانی شب. ساعت شش با اتوبوس می‌روم شهر. میدان امام پیاده می‌شوم و می‌روم سراغ کتابفروشی، بهشت من!  برای شقایق چند کتاب انتخاب می‌کنم، سر جلسه است و جواب نمی‌دهد، می‌خواهم برایش سفرنامه بخرم حتی به ریحانه هم پیشنهاد خرید می‌دهم،رد می‌کند. اخر سر سفرنامه ای برای دوستی می‌خرم و می‌ایم بیرون، وقتی می‌روم کتاب هارا حساب کنم دارم با زینب حرف میزنم، می‌گویم سلامت را شده ام سیزده، مرد مغازه دار می‌خندد، شیرین می‌خندم، از خنده های پر از شکرم بدم می‌اید، دل خودم برای ان در ها غنج می‌رود، حالا انگار با هر خنده گنج مروارید را باز می‌کنم... باید کمی  فکر کنم...   با زینب حرف میزنم، کوچه ی مسجد را پیدا نمی‌کنم، سه سال پیش با حمیده ان مسجد را رفته بودم... درمورد کنکور دوتایی غر میزنیم. نماز میخوانم و اسنپ میگیرم می‌روم رستوران...  راننده که می‌خواهد جلوی میداف به ایستد من خجالت میکشم...عذاب وجدان های همیشگی...در این روز ها که وضعیت مالی خراب است، خیلی وقت ها بابت خرید هایم خجالت میکشم...  میروم بالا پیش بچه ها، اریانا می‌درخشد. اولین کسی است که از بچه ها میبینمش...  از اعتماد به نفس خودم خوشم می‌اید، بچه ها بسی رنگین اند. تنها هنرم این است که روسری صورتی سفیدی  را پوشیده ام که به رنگ پوسیدم بسیار می‌اید.  در همین اثنا فکر میکنم کاش حداقل خط چشم کشیدن را بلد بودم. یا به این فکر میکنم، کاش یکی از بچه ها تولد بگیرد که با ظاهری متفاوت حضور پیدا کنم.  و یاد دیالوگ تکراری و خنده دار بی‌حجاب خوشگل تری برخی از اطرافیان می‌افتم.  می‌روم کنار بچه ها. شادم، خوشحالم و حتی ذره ای احساس ناراحتی ندارم:)  پر انرژی و پر لبخند  به همه یاداور می‌شوم زیبا شده اند. بنظر خودم هم در حدود اسلام هنر زیادی به خرج داده ام و تا اینجا ی کار شاید کمی بیش از حد زیبا شده ام.  شام می‌خوریم،عکس می‌گیریم... حقیقتا احساس شادی می‌کنم.  معلم ها جذاب تر از بچه ها، از تیپ ها خنده ام می‌گیرد. معلم های جذابی داریم. بسیار.  بچه ها که می‌روند میرم کمک خانم پاپری. کمکش میکنم وسائل را جمع و جور کند.  اخرش هم همه چیز تمام می‌شود و باید روی داستان هتل فرزانگان بنویسم تمت.
قسمت۱. صبح تا ظهر در یک سال گذشته، پا از خانه بیرون نمی‌گذاشتم مگر بر ضرورت. از دنیا ادمیانش‌ دور و دور تر شدم و از عصر انگار دور افتادم. از همان روز کنکور، جهان خودساخته ام کم کم فرو ریخت و جهان جدیدی شروع به شکل گرفتن کرد. امروز پس از مدت های طولانی، راهی بازار بوشهر شدم. ادم ها! چه واژه ی عجیبی... مردهایی که طلا های بسیار برشان اویزان بود، عجیب تر! از صبح دارم فکر میکنم، جنسیت بندی افعال کار درستی است یا خیر، مثلا بیاییم بگوییم مو رنگ کردن مختص زنان است و اگر مردی ان فعل را انجام دهد، کار اشتباهی کرده است درست است یا خیر یا بگوییم مردانگی مرد ها با انجام برخی فعل ها به خطر می افتد درست است یا خیر. جواب دقیقی پیدا نمی‌کنم، اما برخی افعال روی برخی افراد نمی‌نشیند، حالا می‌خواهید به من بگویید کهن فکر، بگویید باکی نیست. دلم می‌خواست امروز توی این هوای داغ بروم تشکر از بانوان، هوا اینجا بس گرم است و زنی که تکه پارچی ای تنش می‌کند و به تاپ و شلوارکی بسنده نمی‌کند، زن است... حتی با الجبار... داشتم فکر می‌کردم چادر زیپ دار جواب ماجراست، اما متاسفانه پارچه چادر ها نازک است و نمی‌شود رویش حساب باز کرد... امروز مرد هایی را دیدم که طلاهای زیادی بر سر و تنش‌ان اویزان بود. مردی را دیدم که بسنده‌ای کرده بود به چند تکه پارچه، و جای دکتر غلامی خالی زنی را دیدم لباسش عجیب بود، ترکیب تاپی که رویش لباس نازکی پوشیده شده بود. بعد از مدت ها اقای خواجه را دیدم که جای پیر شدن جوان تر شده بود... امروز ظهر بعد مدت ها مدیر مدرسه فائزه را دیدم، چنان با اعتماد به نفس در مدرسه اش راه می رفتم که هرکس من را میدید متوجه می‌شد برای ان مدرسه نیستم. امروز گرم بود و گرم بود و گرم بود... قسمت۲ عصر ساعت ۳ می‌رسیم خانه، املتی می‌خوریم و می‌رم سراغ رخت خواب، اعصابم بینهایت نابود است. خراب خراب رفتیم سیمکارتم را به نام خودم بزنیم، از صبح چندبار پیام امده است که سیکارتت مسدود می‌شود. اندکی می‌خوابم، بیدار که می‌شوم سریع می‌روم سراغ جور کردن لباس ها برای مهمانی شب. ساعت شش با اتوبوس می‌روم شهر. میدان امام پیاده می‌شوم و می‌روم سراغ کتابفروشی، بهشت من! برای شقایق چند کتاب انتخاب می‌کنم، سر جلسه است و جواب نمی‌دهد، می‌خواهم برایش سفرنامه بخرم حتی به ریحانه هم پیشنهاد خرید می‌دهم،رد می‌کند. اخر سر سفرنامه ای برای دوستی می‌خرم و می‌ایم بیرون، وقتی می‌روم کتاب هارا حساب کنم دارم با زینب حرف میزنم، می‌گویم سلامت را شده ام سیزده، مرد مغازه دار می‌خندد، شیرین می‌خندم، از خنده های پر از شکرم بدم می‌اید، دل خودم برای ان در ها غنج می‌رود، حالا انگار با هر خنده گنج مروارید را باز می‌کنم... باید کمی فکر کنم... با زینب حرف میزنم، کوچه ی مسجد را پیدا نمی‌کنم، سه سال پیش با حمیده ان مسجد را رفته بودم... درمورد کنکور دوتایی غر میزنیم. نماز میخوانم و اسنپ میگیرم می‌روم رستوران... راننده که می‌خواهد جلوی میداف به ایستد من خجالت میکشم...عذاب وجدان های همیشگی...در این روز ها که وضعیت مالی خراب است، خیلی وقت ها بابت خرید هایم خجالت میکشم... میروم بالا پیش بچه ها، اریانا می‌درخشد. اولین کسی است که از بچه ها میبینمش... از اعتماد به نفس خودم خوشم می‌اید، بچه ها بسی رنگین اند. تنها هنرم این است که روسری صورتی سفیدی  را پوشیده ام که به رنگ پوسیدم بسیار می‌اید. در همین اثنا فکر میکنم کاش حداقل خط چشم کشیدن را بلد بودم. یا به این فکر میکنم، کاش یکی از بچه ها تولد بگیرد که با ظاهری متفاوت حضور پیدا کنم. و یاد دیالوگ تکراری و خنده دار بی‌حجاب خوشگل تری برخی از اطرافیان می‌افتم. می‌روم کنار بچه ها. شادم، خوشحالم و حتی ذره ای احساس ناراحتی ندارم:) پر انرژی و پر لبخند به همه یاداور می‌شوم زیبا شده اند. بنظر خودم هم در حدود اسلام هنر زیادی به خرج داده ام و تا اینجا ی کار شاید کمی بیش از حد زیبا شده ام. شام می‌خوریم،عکس می‌گیریم... حقیقتا احساس شادی می‌کنم. معلم ها جذاب تر از بچه ها، از تیپ ها خنده ام می‌گیرد. معلم های جذابی داریم. بسیار. بچه ها که می‌روند میرم کمک خانم پاپری. کمکش میکنم وسائل را جمع و جور کند. اخرش هم همه چیز تمام می‌شود و باید روی داستان هتل فرزانگان بنویسم تمت. قسمت۱. صبح تا ظهر در یک سال گذشته، پا از خانه بیرون نمی‌گذاشتم مگر بر ضرورت. از دنیا ادمیانش‌ دور و دور تر شدم و از عصر انگار دور افتادم. از همان روز کنکور، جهان خودساخته ام کم کم فرو ریخت و جهان جدیدی شروع به شکل گرفتن کرد. امروز پس از مدت های طولانی، راهی بازار بوشهر شدم. ادم ها! چه واژه ی عجیبی... مردهایی که طلا های بسیار برشان اویزان بود، عجیب تر! از صبح دارم فکر میکنم، جنسیت بندی افعال کار درستی است یا خیر، مثلا بیاییم بگوییم مو رنگ کردن مختص زنان است و اگر مردی ان فعل را انجام دهد، کار اشتباهی کرده است درست است یا خیر یا بگوییم مردانگی مرد ها با انجام برخی فعل ها به خطر می افتد درست است یا خیر. جواب دقیقی پیدا نمی‌کنم، اما برخی افعال روی برخی افراد نمی‌نشیند، حالا می‌خواهید به من بگویید کهن فکر، بگویید باکی نیست. دلم می‌خواست امروز توی این هوای داغ بروم تشکر از بانوان، هوا اینجا بس گرم است و زنی که تکه پارچی ای تنش می‌کند و به تاپ و شلوارکی بسنده نمی‌کند، زن است... حتی با الجبار... داشتم فکر می‌کردم چادر زیپ دار جواب ماجراست، اما متاسفانه پارچه چادر ها نازک است و نمی‌شود رویش حساب باز کرد... امروز مرد هایی را دیدم که طلاهای زیادی بر سر و تنش‌ان اویزان بود. مردی را دیدم که بسنده‌ای کرده بود به چند تکه پارچه، و جای دکتر غلامی خالی زنی را دیدم لباسش عجیب بود، ترکیب تاپی که رویش لباس نازکی پوشیده شده بود. بعد از مدت ها اقای خواجه را دیدم که جای پیر شدن جوان تر شده بود... امروز ظهر بعد مدت ها مدیر مدرسه فائزه را دیدم، چنان با اعتماد به نفس در مدرسه اش راه می رفتم که هرکس من را میدید متوجه می‌شد برای ان مدرسه نیستم. امروز گرم بود و گرم بود و گرم بود... قسمت۲ عصر ساعت ۳ می‌رسیم خانه، املتی می‌خوریم و می‌رم سراغ رخت خواب، اعصابم بینهایت نابود است. خراب خراب رفتیم سیمکارتم را به نام خودم بزنیم، از صبح چندبار پیام امده است که سیکارتت مسدود می‌شود. اندکی می‌خوابم، بیدار که می‌شوم سریع می‌روم سراغ جور کردن لباس ها برای مهمانی شب. ساعت شش با اتوبوس می‌روم شهر. میدان امام پیاده می‌شوم و می‌روم سراغ کتابفروشی، بهشت من! برای شقایق چند کتاب انتخاب می‌کنم، سر جلسه است و جواب نمی‌دهد، می‌خواهم برایش سفرنامه بخرم حتی به ریحانه هم پیشنهاد خرید می‌دهم،رد می‌کند. اخر سر سفرنامه ای برای دوستی می‌خرم و می‌ایم بیرون، وقتی می‌روم کتاب هارا حساب کنم دارم با زینب حرف میزنم، می‌گویم سلامت را شده ام سیزده، مرد مغازه دار می‌خندد، شیرین می‌خندم، از خنده های پر از شکرم بدم می‌اید، دل خودم برای ان در ها غنج می‌رود، حالا انگار با هر خنده گنج مروارید را باز می‌کنم... باید کمی فکر کنم... با زینب حرف میزنم، کوچه ی مسجد را پیدا نمی‌کنم، سه سال پیش با حمیده ان مسجد را رفته بودم... درمورد کنکور دوتایی غر میزنیم. نماز میخوانم و اسنپ میگیرم می‌روم رستوران... راننده که می‌خواهد جلوی میداف به ایستد من خجالت میکشم...عذاب وجدان های همیشگی...در این روز ها که وضعیت مالی خراب است، خیلی وقت ها بابت خرید هایم خجالت میکشم... میروم بالا پیش بچه ها، اریانا می‌درخشد. اولین کسی است که از بچه ها میبینمش... از اعتماد به نفس خودم خوشم می‌اید، بچه ها بسی رنگین اند. تنها هنرم این است که روسری صورتی سفیدی  را پوشیده ام که به رنگ پوسیدم بسیار می‌اید. در همین اثنا فکر میکنم کاش حداقل خط چشم کشیدن را بلد بودم. یا به این فکر میکنم، کاش یکی از بچه ها تولد بگیرد که با ظاهری متفاوت حضور پیدا کنم. و یاد دیالوگ تکراری و خنده دار بی‌حجاب خوشگل تری برخی از اطرافیان می‌افتم. می‌روم کنار بچه ها. شادم، خوشحالم و حتی ذره ای احساس ناراحتی ندارم:) پر انرژی و پر لبخند به همه یاداور می‌شوم زیبا شده اند. بنظر خودم هم در حدود اسلام هنر زیادی به خرج داده ام و تا اینجا ی کار شاید کمی بیش از حد زیبا شده ام. شام می‌خوریم،عکس می‌گیریم... حقیقتا احساس شادی می‌کنم. معلم ها جذاب تر از بچه ها، از تیپ ها خنده ام می‌گیرد. معلم های جذابی داریم. بسیار. بچه ها که می‌روند میرم کمک خانم پاپری. کمکش میکنم وسائل را جمع و جور کند. اخرش هم همه چیز تمام می‌شود و باید روی داستان هتل فرزانگان بنویسم تمت.






کنکورمدرسهاعتماد نفس
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید