فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

در وصف‌حال‌یک‌دانشجو۱

به توکل نام اعظمش.

برای من عاشق نوشتن و خواندن و گفتن، سخت است نگفتن. یک هفته‌است صبوری کرده‌ام تا در این نقطه به ایستم. و حالا من اینجام.
میخواهم اعتراف کنم زن بودن سخت است، حسن های زیادی هم دارد اما این اسیب پذیر بودن و وابسته بودن و نیاز داشتن به تکیه‌گاه سخت است.
حالا اگر از من بپرسند هدفت از ازدواج چیست می‌گویم سرویس ایاب‌و‌ذهاب و بادیگارد تمام وقت.
رفت‌وامد در جای خلوت و تاریک اذیتم می‌کند، هراس حمله می‌کند به تمام وجودم.
پل هوایی هم می‌بینم می‌خواهم سکته کنم. یکی از بزرگترین حماقت های زندگی‌ام که هنوز بعد از سه چهار سال اذیتم می‌کند خواندن خاطرات کسانی است که به انها تجاوز شده است.
چقدر ادم‌ها از پل‌های هوایی گفته‌بودند، از تعرض هایی که شده بود...
گاهی ادم نداند بهتر است. من مجبورم از ان پل هوایی گذر کنم، در حد عقل سلیم می‌فهمم چه چیزی را باید رعایت کنم، خاطرات تجاوز خواندن را بگذارم کجای دلم!
این حماقت را هیچ وقت هیچ وقت انجام انجام ندهید.
و امان از بدنم!
بار‌ها پیش امده، دلم خواسته اندکی این لباس را عوض کنم، این ظرافت را بگذارم در کمد و لباسی ضمخت و سخت بر تن کنم، جای این دست های کوچک و ظریف، دست هایم بزرگ بشوند، جای این پوست سفید، پوستی افتاب سوخته جایش را بگیرد. از لباس زن بودن گاهی خسته می‌شوم، از این همه ظرافت و زیبایی!
دغدغه‌ی زیبا بودن هم مسخره است، اینکه دختر ها تا این حد برایشان مهم است زیبا باشند هم اذیتم می‌کند و این جریان خواه ناخواه تو را به طروقی می‌کشد، سن هم ندارد.
مثلا ان روز عمه و مامان بزرگ با همه سن و سال داشتند درمورد تتو و کاشت مژه و فلان ابرو حرف می‌زدند... یا دختر های خوابگاه شش صبح بلند می‌شوند و ارایش می‌کنند. در این میان، چهره فلانی به چشمم بی رنگ و لعاب می‌اید... این بد است!
چند روز پیش رفته‌ام و بالم لب اکلیلی گرفته‌ام. روی لب هایم می‌زنم و جلوی اینه می‌ایستم، بعد مرور می‌کنم که بین این همه رنگ کمی براق بودن که دیگر گناه ندارد! بعد باز نگاه می‌کنم به لب‌هایم، نه! حقیقتا نه!
حقیقت چیست؟ من از زیبایی فراری ام؟ از رنگ دار بودن بدم می‌اید؟ از صاف‌تر بودن پوستم؟ از براق بودن؟ پررنگ بودن؟ نه!
خب بگذریم. گاهی فکر میکنم این دغدغه های پوچ مانع های بزرگی است.
اتاق روربه رویی بچه های ارشد اند. ساده. درگیر ظواهر نیستند اما این باز هم باعث نشده از کاشت ناخن دل بکنند. حداقل وقت زیادی برای ارایش نمی‌گذارند.

نیامده بودم این هارا بگویم، متن قبلی دستم خورد و همه‌ش پاک شد و این ها چرت‌وپرت های جدید ذهنم است.
پرونده‌های باز! و امان از پرونده‌های باز.
چقدر از آدم‌هایی که پرونده‌ی باز در ذهن می‌گذارند بدم می‌اید. مصداق زیبایی برای حق الناس. قرار بر نبخشیدن باشد این ها در صف اول‌اند. نفرین هم که درست نیست این وسط!
برویم سراغ دانشگاه، بچه‌ها یخ هایشان باز نشده، در گپ اما اب جوش اند...
تحمل همچین ادم‌هایی سخت است.

کابوسم برای خوابگاه این بود که هم اتاقی ها نماز صبح خوان نباشند. که دقیقا به وقوع پیوست.
نماز صبح نمی‌خوانند و این صدای گوشی صبحگاهی معذبم می‌کند، حالا یکی از هم اتاقی ها هم رشته‌ای است و مجبور است بیدار شود چون صبح کلاس داریم، اما نرگس که صبح زود کلاس ندارد بد خواب می‌شود. دانشگاه عقل ندارد، میتواند فرم اعتقادات مذهبی و این جور چیز هارا اجباری کند که انقدر همگی اذیت نشوند، اصلا چرا همشهری هارا یا هم رشته ای هارا با هم نمی اندازند؟ نرگس دختر خوب و خوش برخوردی است، بنده‌ی خدا خودش صبح اول برای نماز بیدارم کرد از بس گوشی ام زنگ‌خورده بود...
گناه دازد بنده ی خدا.


و اما پسر ها، پسر های گپ زیر زمینی بچه‌ها واقعا موجودات مشمئزکننده ای هستند و یکی از دخترای های گپ از ان ها بدتر، از اینکه با انها در یک کلاس نفس می‌کشم حالم بهم می‌خورد، از بی‌ادبی و بی نزاکتی و بی شخصیتی‌شان هرچقدر بگویم کم است. از هیچ فحش و حرف رکیکی هم جلوگیری نمی‌کنند، از صدایشان هم خیلی خوششان می‌اید و مدام ویس می‌فرستند در گروه. نمی‌دانم واقعا سارا در من چه دید که من را در گپ اد کرد.
حتی غزل هم خوشش نمی‌اید و می‌خواهد برود، اما مانده‌ایم برای اینکه غیرعادی بنظر نیاییم و توجه جلب نکنیم. گروه را میوت و ارشیو کرده‌ام که حداقل اندکی کمتر باطن‌ کثیفشان برای‌م نمایان شود.
پیامی که دیدم واقعا دردناک است، دختری در گروه خطاب به پسری نوشته بود بیا مزاحم من شو، پسر هم جوابش را داده بود: هرکی تا دو سه ترم اول رل بزنه اسگله، الکی منتظر نشین
این حجم از حقارتی که برای خودش می‌خرد را نمی‌فهمم.
حتی وسط حرف هایشان یکی از پسر ها هم پنیک کرد...
میدانم ساغر هم دل خوشی ندارد و در گروه نوشت مطالب مهم را پین کنند. ساغر و ان همه شخصیت بعد این‌ها:
می‌دانم پسر ها معمولا ادم‌های با ادبی نیستند، اما این حجم از رکیک بودن ان هم جلوی دختر هایی که سه روز است می‌شناسند...
روز اول دانشگاه بچه‌های انجمن علمی سال اولی هارا گیر میاوردند و می‌گفتند از گروهی که زده شده لفت بدهند...
یاسمن هم سال بالایی مهربانی‌است، چندبار در دانشگاه دیدمش و هوایم را دارد. مهربان است و اهل خوش و بش:)
از کمکی دریغ نمی‌کند و خوشحالم بابت وجود او.
دلم برای مامان می‌سوزد. کارهایش زیاد است. فائزه هم خیلی گناه دارد. تنهاتر شده:)
کلا دوری سخت است و طاقت‌فرسا. امیدوارم پشیمان نشوم از انتخابم:)
خدا کمکم کند:))))

۲۷ مهر ۱۴۰۲
۱۲ روز تا تولدم.



بسم الله

روز اول دانشگاه!
صبح دیر از خواب بیدار می‌شوم، عزیز می‌گوید گوشی‌ات مدت زیادی است که دارد زنگ می‌خورد، می‌پرسم چرا من را بیدار نکردی، جواب درستی نمی‌دهد.
صبحانه را سریع می‌خورم و ادامه ی الویه دیشب را ساندویچ می‌کنم و می‌اندازمشان در کیفم و سه نفری می‌رویم تا مترو بسیج‌
دکه‌ی بلیط فروشی بسته است، اپ شهرزاد کارتم را از دسترس خارج کرده.
تازه بیست هزار تومان شارژش کرده بودم.
هفت و بیست دقیقه می‌رسم دانشگاه، یکی از ورودی های ما با مادرش امده، حراست دارد توضیح می‌دهد که نیازی به حضور شما نیست. دخترش را می‌سپارد به من و می‌رود.
با هم دوست می‌شویم و می‌رویم کلاس هارا پیدا می‌کنیم. سال بالایی ها تیکه می‌اندازند و می‌خندند به ما.
سعی می‌کنم موشکافانه محیط را ببینم.
زمین پر است از ته سیگار، پسری هم ساعتی بعد می‌بینم که یک دستش سیگار است و دست دیگرش چای!
فقط دو مورد اکیپ مختلط می‌بینم. فضا را در کل سمی نمی‌بینم.
کلاس را به سختی پیدا می‌کنیم و می‌رویم داخل. در گروه هم‌زمان چت می‌کنیم و دختر ها همدیگر را پیدا می‌کنیم.
پسرا هم همدیگر را پیدا می‌کنن.
کلاس تشکیل نمی‌شود و می‌رویم بیرون.
ساغر می‌رود آموزش، من و سارا هم با یاسمن می‌رویم دانشگاه گردی.
یاسمن ورودی ۹۹ عمران است. و لطف می‌کند و دانشگاه را نشانمان می‌هد. خوش‌رو و مهربان است.
بچه های انجمن علمی، بروزاند، تیپ‌های به شدت امروزی دارند و نسل نویی هستند. از چند فرصتی استفاده می‌کنند که بگویند بسیج بد است.
در گروهی که خودشان زده‌اند می‌گویند که گروه های دیگر مشروعیت ندارد مخصوصا گروهی که بسیج زده است.
در اخر هم پسری از انجمن علمی می‌اید و می‌گوید جواب تلفن های بسیج را ندهیم، از گروه لفت بدهیم، می‌گوید اذیتتان می‌کنند.
صف سلف طویل است. همه‌ی ورودی‌ ها صف شده‌اند که اطلاعات در سیستم ثبت شود.
یکی از پسر های کلاس غذایش را می‌گیر، یکی از دختر ها خطاب به او می‌گوید:تو تو کلاس مایی؟اسمت چی بود؟
می‌گوید اسماتونو بگید
اسم اکانت تلگرامم را می‌گوید، می‌گوید داشتیم در پارک سه ساعت فکر می‌کردیم اف‌دی دختر است یا پسر.
می‌رود و با دوستش می‌نشیند در قسمت بانوان!
دو نفر یک غذا گرفته اند و دونفری می‌خورند داریم با بچه ها تحلیل می‌کنیم که دیگر خلافشان خیلی سنگین است. می‌گویم این دونفر بزرگن، دکتری یا ارشدن
بعد یکی از بچه ها بلند می‌گوید حلقه دارند، زن‌وشوهر هستند.
بلاخره اطلاعاتمان در سیستم ثبت می‌شود.
ناهار می‌خوریم و خداحافظی می‌کنم.
قبل از ناهار هم می‌رویم با دونفر از بچه ها خوابگاه را میبینیم. شبیه تیمارستان است.
مسئول خوابگاه با جدیت فراوان می‌گوید یا سر کوچه دوربین دارد و اگر برای حجاب مشکل داشتید سریع گزارش می‌دهد و...
بعد جالب ماجرا اینجاست« مسئول تاسیسات دارد در اتاق ها می‌چرخد و وسیلع های خراب را درست می‌کند، بعد یکی از بچه ها حوله پیچ شده است مسئول تاسیسات هم دید دارد کاملا!» نمی‌دانم این را بگذارم کجای دلم ان را کجا.
از مسئول خوابگاه خوشم نمی‌اید، ادم دگم و روی مخی بنظر می‌رسد، کلا فضای کلی خوابگاه شبیه مکان نگهداری دختران بی‌سرپرست است.
حس بدی می‌گیرم.
پیاده راه میفتم. راه را اشتباه می‌روم و مجبور می‌شوم بی‌ار‌تی سوار شوم.
خسته‌ام خسته...
در مترو روی زمین می‌نشینم، مرد دست فروشی با فاصله‌ی کمی کنارم می‌نشیند، به فاصله‌ها حساسم، بعد هم چیز هایی می‌گوید بلند می‌شوم و می‌روم ان ور می‌ایستم.
سوار واگن ما می‌شود و می‌خواهد چیزی بفروشد وقتی از او نمی‌خرند زیر لب فحش های زشتی می‌دهد و خانم‌های خاضر لب و لوچه کج می‌کنند.
خسته‌ام...از مترو هم دیگر خوشم نمی‌اید.

۲۲ مهر ۴۰۲


بسم الله

روز اول دانشگاه!
صبح دیر از خواب بیدار می‌شوم، عزیز می‌گوید گوشی‌ات مدت زیادی است که دارد زنگ می‌خورد، می‌پرسم چرا من را بیدار نکردی، جواب درستی نمی‌دهد.
صبحانه را سریع می‌خورم و ادامه ی الویه دیشب را ساندویچ می‌کنم و می‌اندازمشان در کیفم و سه نفری می‌رویم تا مترو بسیج‌
دکه‌ی بلیط فروشی بسته است، اپ شهرزاد کارتم را از دسترس خارج کرده.
تازه بیست هزار تومان شارژش کرده بودم.
هفت و بیست دقیقه می‌رسم دانشگاه، یکی از ورودی های ما با مادرش امده، حراست دارد توضیح می‌دهد که نیازی به حضور شما نیست. دخترش را می‌سپارد به من و می‌رود.
با هم دوست می‌شویم و می‌رویم کلاس هارا پیدا می‌کنیم. سال بالایی ها تیکه می‌اندازند و می‌خندند به ما.
سعی می‌کنم موشکافانه محیط را ببینم.
زمین پر است از ته سیگار، پسری هم ساعتی بعد می‌بینم که یک دستش سیگار است و دست دیگرش چای!
فقط دو مورد اکیپ مختلط می‌بینم. فضا را در کل سمی نمی‌بینم.
کلاس را به سختی پیدا می‌کنیم و می‌رویم داخل. در گروه هم‌زمان چت می‌کنیم و دختر ها همدیگر را پیدا می‌کنیم.
پسرا هم همدیگر را پیدا می‌کنن.
کلاس تشکیل نمی‌شود و می‌رویم بیرون.
ساغر می‌رود آموزش، من و سارا هم با یاسمن می‌رویم دانشگاه گردی.
یاسمن ورودی ۹۹ عمران است. و لطف می‌کند و دانشگاه را نشانمان می‌هد. خوش‌رو و مهربان است.
بچه های انجمن علمی، بروزاند، تیپ‌های به شدت امروزی دارند و نسل نویی هستند. از چند فرصتی استفاده می‌کنند که بگویند بسیج بد است.
در گروهی که خودشان زده‌اند می‌گویند که گروه های دیگر مشروعیت ندارد مخصوصا گروهی که بسیج زده است.
در اخر هم پسری از انجمن علمی می‌اید و می‌گوید جواب تلفن های بسیج را ندهیم، از گروه لفت بدهیم، می‌گوید اذیتتان می‌کنند.
صف سلف طویل است. همه‌ی ورودی‌ ها صف شده‌اند که اطلاعات در سیستم ثبت شود.
یکی از پسر های کلاس غذایش را می‌گیر، یکی از دختر ها خطاب به او می‌گوید:تو تو کلاس مایی؟اسمت چی بود؟
می‌گوید اسماتونو بگید
اسم اکانت تلگرامم را می‌گوید، می‌گوید داشتیم در پارک سه ساعت فکر می‌کردیم اف‌دی دختر است یا پسر.
می‌رود و با دوستش می‌نشیند در قسمت بانوان!
دو نفر یک غذا گرفته اند و دونفری می‌خورند داریم با بچه ها تحلیل می‌کنیم که دیگر خلافشان خیلی سنگین است. می‌گویم این دونفر بزرگن، دکتری یا ارشدن
بعد یکی از بچه ها بلند می‌گوید حلقه دارند، زن‌وشوهر هستند.
بلاخره اطلاعاتمان در سیستم ثبت می‌شود.
ناهار می‌خوریم و خداحافظی می‌کنم.
قبل از ناهار هم می‌رویم با دونفر از بچه ها خوابگاه را میبینیم. شبیه تیمارستان است.
مسئول خوابگاه با جدیت فراوان می‌گوید یا سر کوچه دوربین دارد و اگر برای حجاب مشکل داشتید سریع گزارش می‌دهد و...
بعد جالب ماجرا اینجاست« مسئول تاسیسات دارد در اتاق ها می‌چرخد و وسیلع های خراب را درست می‌کند، بعد یکی از بچه ها حوله پیچ شده است مسئول تاسیسات هم دید دارد کاملا!» نمی‌دانم این را بگذارم کجای دلم ان را کجا.
از مسئول خوابگاه خوشم نمی‌اید، ادم دگم و روی مخی بنظر می‌رسد، کلا فضای کلی خوابگاه شبیه مکان نگهداری دختران بی‌سرپرست است.
حس بدی می‌گیرم.
پیاده راه میفتم. راه را اشتباه می‌روم و مجبور می‌شوم بی‌ار‌تی سوار شوم.
خسته‌ام خسته...
در مترو روی زمین می‌نشینم، مرد دست فروشی با فاصله‌ی کمی کنارم می‌نشیند، به فاصله‌ها حساسم، بعد هم چیز هایی می‌گوید بلند می‌شوم و می‌روم ان ور می‌ایستم.
سوار واگن ما می‌شود و می‌خواهد چیزی بفروشد وقتی از او نمی‌خرند زیر لب فحش های زشتی می‌دهد و خانم‌های خاضر لب و لوچه کج می‌کنند.
خسته‌ام...از مترو هم دیگر خوشم نمی‌اید.

۲۲ مهر ۴۰۲

دانشگاهخوابگاهانجمن علمیعمراندانشجو
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید