فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

در وصف حال یک پساکنکوری 2

نزدیک به یک ماه است از کار کردنم می‌گذرد، حالا در این روز ها بیشتر تورم، اقتصاد خراب و درب‌و داغان کشور را حس می‌کنم، حالا بیشتر از هر وقتی خجالت مرد در برابر خانواده‌ش را می‌توانم حس کنم.

رقم روی ماشین حساب را که می‌بینم، قبل از خریدار منم که پیشانی‌ام پر می‌شود از عرق شرم، مگر خریدار چه خریده که باید آنقدر بها پرداخت کند؟

امروز پدری همراه دخترش امد، دختر با ذوق رو به من گفت که می‌خواهد همه چیز بخرد، با پدرش راهی قسمت دیگر فروشگاه شدند تا خرید کنند.

پدر دخترک چندباری گفت که این قیمت‌ها تخفیف هم دارند؟ و جواب من پر از غم «نه» بود.

اخر سر، خریدشان خلاصه شد به چهار دفتر و اندکی لوازم تحریر دیگر.

بنظرتان کل خرید هایشان چقدر شده باشد خوب است؟ همان چند قلم کم، شد ششصد هزار تومان وجه رایج مملکت.

پول انقدر بی‌ارزش شده‌است که ادمی فکرش را نمی‌کند، تا چندی بعد اگر بخواهیم با پول نقد خرید کنیم باید با گونی پول هارا جابه جا کنیم.

خجل می‌شوم در برابر خریدار، و فراری از ان هست؟

بار ها فکر کرده ام که برای این فقر گسترده، چه می‌توانم بکنم، و جوابی هیچ‌وقت یافت نکردم.

صحنه چشم های پر ذوق دخترک و غم پدر از سر شب از جلوی چشمانم کنار نمی‌رود...

و امان از فقر.


شانزدهم شهریور ۴۰۲

به چهره‌شان نمی‌خورد تا این حد فرهیخته باشند، یک بار دیگر به من ثابت می‌شود که نباید از روی چهره قضاوت کنم.

با حساب‌وکتاب خرید می‌کنند و پدر دختر، بیست تایی کتاب یواشکی برای دخترش انتخاب می‌کند که بعدا وقتی امتیاز هایش رسید به دخترش کادو دهد.

وقتی می‌آیند پای صندوق می‌گویند چقدر قیمت کتاب‌هایتان خوب است!

در دلم تأسف می‌خورم، قیمت خوب کتاب های اینجا نشانه‌ی ماندگی کتاب هاست.

در این یک ماه چندبار گفته‌ام که چقدر مردم اینجا با این همه تحصیلات و... کتاب نخوانند و اندکی برای تغذیه‌ی فرهنگی بچه‌هایشان حاضر نیستند هزینه کنند.

خانم.ط برایشان از علت تشکیل این فروشگاه می‌گوید.

در حالی که دارد توضیح می‌دهد یاد کودکی خودم میفتم که چقدر مادرم برای کتاب‌خوان شدنمان زحمت کشید.

هرشب برای‌مان کتاب می‌خواند، وقت می‌گذاشت و می‌رفت بازار را می‌گشت که کتاب خوب و پر محتوا پیدا کند، بازی فکری می‌خرید و با ما بازی می‌کرد.

حالا از تاسیس فروشگاه، پانزده سال می‌گذرد. دلیل‌ش هم فراهم کردن، کتاب و بازی فکری برای بچه‌ها بوده‌است:))))

اما حالا بعد از پانزده‌سال، کتاب ها و بازی فکری ها بیشتر از هربخشی خاک می‌خورند و این برای‌م دردناک است.

شاید نباید توقعی بیشتر از این را از کشور داشت:)

خوانواده‌ی خریدار از مکانیزم ستاره‌دهی به فرزندشان می‌گویند، کار خوب ستاره دارد و کار بد منفی!

ستاره ها که به چهل برسد هم کتاب کادو می‌گیرند.

اسم منفی گرفتن که می‌اید دختر هفت‌ساله‌شان ناراحت می‌شود و اعتراض می‌کند که پدرش این بخش را نگوید.

وسایل‌شان را حساب می‌کنند و می‌روند:)

و بعد مدت ها، از این فروشگاه کتابی خریده می‌شود!


نوزده شهریور ۴۰۲


به چهره‌شان نمی‌خورد تا این حد فرهیخته باشند، یک بار دیگر به من ثابت می‌شود که نباید از روی چهره قضاوت کنم.

با حساب‌وکتاب خرید می‌کنند و پدر دختر، بیست تایی کتاب یواشکی برای دخترش انتخاب می‌کند که بعدا وقتی امتیاز هایش رسید به دخترش کادو دهد.

وقتی می‌آیند پای صندوق می‌گویند چقدر قیمت کتاب‌هایتان خوب است!

در دلم تأسف می‌خورم، قیمت خوب کتاب های اینجا نشانه‌ی ماندگی کتاب هاست.

در این یک ماه چندبار گفته‌ام که چقدر مردم اینجا با این همه تحصیلات و... کتاب نخوانند و اندکی برای تغذیه‌ی فرهنگی بچه‌هایشان حاضر نیستند هزینه کنند.

خانم.ط برایشان از علت تشکیل این فروشگاه می‌گوید.

در حالی که دارد توضیح می‌دهد یاد کودکی خودم میفتم که چقدر مادرم برای کتاب‌خوان شدنمان زحمت کشید.

هرشب برای‌مان کتاب می‌خواند، وقت می‌گذاشت و می‌رفت بازار را می‌گشت که کتاب خوب و پر محتوا پیدا کند، بازی فکری می‌خرید و با ما بازی می‌کرد.

حالا از تاسیس فروشگاه، پانزده سال می‌گذرد. دلیل‌ش هم فراهم کردن، کتاب و بازی فکری برای بچه‌ها بوده‌است:))))

اما حالا بعد از پانزده‌سال، کتاب ها و بازی فکری ها بیشتر از هربخشی خاک می‌خورند و این برای‌م دردناک است.

شاید نباید توقعی بیشتر از این را از کشور داشت:)

خوانواده‌ی خریدار از مکانیزم ستاره‌دهی به فرزندشان می‌گویند، کار خوب ستاره دارد و کار بد منفی!

ستاره ها که به چهل برسد هم کتاب کادو می‌گیرند.

اسم منفی گرفتن که می‌اید دختر هفت‌ساله‌شان ناراحت می‌شود و اعتراض می‌کند که پدرش این بخش را نگوید.

وسایل‌شان را حساب می‌کنند و می‌روند:)

و بعد مدت ها، از این فروشگاه کتابی خریده می‌شود!


نوزده شهریور ۴۰۲

بسم‌الله



اخرین باری را که دوتایی بیرون رفته باشیم‌ را به یاد نمی‌آورم، شاید همان هفت‌سالگی باشد.

در این سال ها، قدمت‌دار ترین دوستی است که با او صمیمی ام، دارد می‌شود سیزده‌سال!

این همه سال فاصله، به چشمم نمی‌اید، مهم ان است که به دعوت من، او نشسته‌است رو به رویم.

سخن اغاز می‌شود، با خودم می‌گویم کاش دکمه‌ی پاز داشتم و قطع می‌شدم و انقدر مکرر سخن نمی‌گفتم.

برای بار چندم و این بار از شخص جدیدی می‌شنوم که روانشناسی هم به من می‌اید. برایش توضیح می‌دهم این شغل را هم دوست دارم اما درس هایش را نه! البته شاید درس هایش هم برایم شیرین باشد.

هیچ‌وقت به اندازه‌ای که در فیزیک و ریاضی خوب بوده‌ام، در درس های حفظی خوب نبوده‌ام.

شاید باید بگویم، ترسیده‌ام که کار و راهی را بربگزینم که زمین ان را نا‌هموارتر از راه های دیگر دیده‌ام.

شاید باید بگویم...

برایش می‌گویم، هیچ وقت نمی‌توانیم تصمیمی کاملا مستقل از دیگران بگیریم، می‌گویم اگر دیگرانی در زندگی‌ام وجود نداشتند راه دیگری را انتخاب می‌کردم، البته اگر پسر بودم احتمال ان راه به نود و نه درصد میل می‌کرد.

صدای کسانی را که گفته‌اند روانشناس خوبی می‌شوم در گوشم می‌شنوم.

و چرا این چنین می‌شود؟

زیاد حرف می‌زنم؟ متوقف نمی‌شوم؟ شنونده‌ی خوبی هستم ؟

اما دلیل ان را دقیق پیدا نمی‌کنم، حس می‌کنم نسبت به چند سال قبل همدلی را بیشتر بلد شده‌ام و امید در زندگی‌ام بیشتر جا دارد و همین امید است که نمی‌گذارد زندگی‌ام راکد شود. با هرکس که حرف می‌زنم، او را دعوت به پویایی می‌کنم، دلم نمی‌خواهد کسی از عزیزانم راکد بماند و حس رخوت وجودش را بگیرد:)

می‌گویم، برایش حرف می‌زنم و‌می‌گویم حیف است اینطور بماند از بس که خوب‌است!

البته خوب بودنش را مستقیم نمی‌گویم.

و امان از رخوت.


۲۱ شهریور ۱۴۰۲


#احوالات

کنکوردرسدانشگاه
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید