ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه سادات دهنوی
فاطمه سادات دهنوی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

روزهای عزیز من_علم شو

یک سالم بود که راهی بوشهر شدیم، کیلومترها دورتر از خونه، خانواده...

تا ده یازده سالگی، هر کی ازم می‌پرسید، بوشهر رو بیشتر دوست داری یا تهران، همیشه جوابم یک کلمه بود بوشهر.

به هرکی از اعضای فامیل اینو می‌گفتم، ناراحت می‌شد که اونجا خب چی داره که دوسش داری؟ مگه اصلا چیزی داره...

یادمه اون زمان همیشه ارزوم این بود همه‌ی فامیل بیان بوشهر زندگی کنن.

هیچ‌وقت گریه های فاطمه ‌ی هفت ساله رو یادم نمیره، می‌رفتم توی اتاق و

مثل ابر بهار اشک می‌ریختم که من از بوشهر نمی‌رم. من اینجا رو دوست دارم، اینجا خونمه:)

اما گریه های ابر وارانه‌ی فاطمه دل کسی رو به رحم نیورد ما از بوشهر رفتیم:)


ولی همیشه برام اون زمان بوشهر قشنگ‌ترین و دوست داشتنی ترین مکان دنیا، عجیب بهم‌ حس امنیت می‌داد.

اما زمان که گذشت با اینکه بوشهر هنوز شهر دوست داشتنی بود، اما برای‌ من تبدیل شد به یه زندان، یادمه همیشه صداش می‌کردم زندان دوست‌داشتنی، دوری، امکانات کم، حرفای اطرافیان...همه و همه نمی‌ذاشت من از خوبی های بوشهر لذت ببرم و حالم عمیق خوب ‌باشه.

زمان گذشت، به همه‌ی اون دغدغه ها، یه دغدغه ی جدید به اسم کنکور و محرومیت بوشهر اضافه شد:)))) فکر می‌کردم حالا دیگه شانس موفقیتی وجود نداره:) حالا که دیگه اینجا محرومه، ادم ها هم نمی‌تونن توش موفق بشن و...


«ما قرار بود از این شهر بریم، شرایط طوری رقم خورد که نشد، زمان زود گذشت و من ۱۵ سالگیم‌ هم تموم شد ما باز همینجا موندگار شدیم...غم عالم بود که توی دل من بود‌.‌..که ای وای باید توی جایی درس بخونم که هیچ امکاناتی نداره، تصورم این بود از ناف آمریکا رفتم یه جای دور افتاده توی آفریقا...امان از دست آدم هایی که هی توی گوش آدم می‌خونن وای اونجا‌ که خیلی محرومه، وای اصلا اونجا مدرسه هست؟ وای چجوری‌ن معلماش‌؟ آدم درست پیدا میشه؟

حقیقتا من یکی که خیلی خسته‌ام از این حرف ها که انقدر‌ گفتن و دوختن و بریدن که من‌ه ۱۵ ساله تمام فکر و ذهنم این بود چقدر من بدبختم‌ مجبور سه سال دیگه ام توی اینجا بمونم. ناگفته نماند که غرغر هامو‌ بلند گفتم که هنوزم‌ بعد سه سال بابت اون حرف ها از دوستام فحش می‌خورم که می‌رفتی غر زدن نداره! دختر پررو بی ادب...هیچ وقت درست درک نکردن چرا من اون حرف هارو زدم و چی پشتش بود که نتیجه شد اون...من بعد علم‌شو ۹۹ جون گرفتم‌؛ که نه بابا میشه! مهم نیست کجا باشی فقط کافیه که بخوای فقط لازمه درست و حسابی تلاش کنی...

من سه روز مهمون‌شون بودم و از وقت استفاده کردم و تا می‌تونستم به تلاش هاشون نگاه کردم و بیشتر و بیشتر حیرت‌زده شدم که چرا واقعا چرا؟! اصلا این همه عشق و ذوق کار با بچه ها از کجا میاد؟ از کجا نشات میگیره این همه ذوق و زحمت و تلاش...بیان اینم سخته واقعا! بعد علم‌شو۹۹ دلم می‌خواست برم‌ دست تک‌تک‌شون رو ببوسم و بذارم دست‌هاشون رو روی چشمام و بگم چقدر بابت‌ کاری که با روح من کردن‌ ازشون ممنونم‌ چقدر‌ ندانسته بذر امیدی کاشتن‌ که بینهایت برای من خسته، لازم بود...چقدر دنیام‌ بخاطر زندگی‌ توی این شهر کوچیک و نبود امکانات تار بود.‌‌.. توی این سه سال تمام تلاش‌م رو کردم با تفکرات احمقانه‌ای که توی کشور رایج‌ه بجنگم...نگاه های از بالا به پایین بعضی از آدم های در و برم‌ نسبت به آدم هایی‌ که توی شهر های کوچیک زندگی می‌کنن حالم رو بهم می‌زنه‌‌...اصلا همین رفتار هاس‌ نمی ذاره ما پیشرفت‌ کنیم...»

یکساله که دارم به مامانم می‌گم، من از بوشهر برم دیگه بر نمی‌گردم، با تمام علاقه‌ای که دارم، اینجا بودن دیگه بسه، بوشهر عزیز من خدا‌حافظ

اما الان انگار دیگه قضیه برام ‌فرق می‌کنه. حس میکنم اینجا کنار دوست‌داشتنی بودن و خوب بودن آدم‌هاش، یه پوینت دیگه هم داره، ادم هایی داره که با تمام وجود وسط میدونن و برای بچه‌ها تلاش می‌کنم.

احساس ‌می‌کنم وقتی یه روزی ادم های اینجا امید رو به من برگردوند منم باید براشون یه کاری بکنم...

و علم‌شو امسال، به جرئت می‌تونم بگم، سه روز از قشنگ‌ترین روز های زندگی‌م رو گذروندم و این سه روز پر از تجربیات جدید و خفن بود.

گلو درد های اخر شبی، پا درد ها،خستگی ها...

تعامل با بچه ها، حرف زدن باهاشون.

واقعا فوق‌العاده بود.

دیدن ذوق بچه ها، بیشتر منو به این می‌رسوند که ارزش رو داشت، واقعا داشت.


توی اون همه سخنرانی های بی سروته یکی شون حرف خوبی زد، داشت رو به بقیه می‌گفت، می‌تونستن ادم هایی که اینجا هستن، بشینن خونه شون زیر کولر و نیان برای شما رویداد بذارن ولی این کارو کردن...

«تلاش آدم ها برام همیشه چیز ستودنی‌ای بوده‌...انسان چیزی جز سعی و تلاش نیست‌.‌‌..که چقدر ما دوریم گاهی وقتا از این انسانیت خودمون و چقدر وقتمون رو صرف کارای الکی می‌کنیم و غافلیم از اینکه هر ثانیه داریم دورتر می‌شیم.»

ازتون واقعا ممنونم که این همه سختی رو به جون خریدین و جای زیر کولر نشستن بلند شدید و همت کردید و رویداد گذاشتید چ بچه‌هارو زنده کردید:)

گذاشتید احساس کنن می‌تونن ارزشمند باشن و حرفاشون شنیده بشه و به نظراتشون اهمیت داده بشه:)

امیدوارم بتونم هرسال بیشتر از پارسال ازتون یادبگیرم و بهتر درس پس بدم:)))))


اختتامیه
اختتامیه


پرده اول:

برای شروع علم‌شو بی‌نهایت ذوق زده‌ام.

اریسا روز قبل از اغاز، چندباری می‌گوید، باورم نمی‌شود که قرار است فردا رویداد شروع شود.

کلاس رانندگی که تمام می‌شود و می‌رود، زنگ می‌زند و می‌گوید ساعت اغاز رویداد تغییر کرده است و باید عصر به سمت دانشگاه برویم.

هنر های بنیاد نخبگان است دیگر:)

انتظار طولانی‌تر می‌شود...این دردناک است.

ساعت از دو و نیم می‌گذرد، اریسا پافشاری می‌کند که زودتر بروم دنبالش، من هم سعی دارم اما انگار نمی‌شود.

زرنگی می‌کنم و جسارت و شجاعت به خرج می‌دهم و تنهایی ماشین را برمی‌دارم و می‌روم دنبالش، حضرت مادر هم پیاده می‌اید با دم خانه‌ی اریسا:)))

لنگان لنگان می‌رویم به سمت دانشگاه

پر از ذوق و شوقم:)

پر از شعف و شور...در پوست خودم نمی‌گنجم.

وارد که می‌شویم فاطمه را می‌نشانم روی صندلی.

با اریسا شروع می‌کنند به بسته‌بندی وسایلی برای بچه ها.

خودم هم می‌روم کنار عارفه. مواجهه اول با ادم هایی که تا قبل مجازی بوده‌اند جالب است. عارفه در چشمم انسانی دوست‌داشتنی تر از قبل جلوه می‌کند.

کارهای کارگاه را با هم چک می‌کنیم و...

....

بچه ها کم کم می‌ایند. قرار است برگه‌ی پرسشنامه‌ی کارگاه مارا پر کنند.

سر حدس زدن تعداد اسمارتیز ها پسر ها فوق العاده مسخره بازی در می‌اورند. انگار قرار است با حدس زدن درست جایزه‌ی نوبل را دریافت کنند...


یکی‌شان هم به شوخی اسمارتیز هارا می‌گذارد داخل کیفش...

یک بنده‌ی خدای دیگر هم عالی است، سر جواب دادن به گزینه ها خیلی فکر می‌کند. کلی سعی می‌کند تخمین درستی بزند.

به سوال اخر که دو گزینه دارد یک گزینه اضافه می‌کند.

به یک سوال برای جوابش دلیل می‌نویسد.

جالب است کلا.

اخرش وقتی عارفه می‌گوید لازم نیست اسمش را بنویسد انگار سطل آبی را می‌ریزند روی سرش...


اقای خوشنود ارائه دارد. یک سر می‌روم در سالن آمفی‌تئاتر، ارائه ی هیجان انگیزی نیست، نفر بعدی تا می‌اید شروع کند جمع می‌کنم و می‌روم پایین.


پرده‌ی دوم:

چند بار گفته‌ام می‌خواهم رمزنگاری را تست کنم.

بلاخره هد کارگاه حرفم را جدی می‌گیرد.

تست کارگاه شروع می‌شود، دور و اطراف پر از سروصداست. تمرکز کردن هم کاری است سخت و دشوار

در مکان شلوغی تمرکز کردن برای من کاری است غیر‌ممکن. از استیت های اول کارگاه انچنان چیزی دستگیرم‌ نمی‌شود.

اناهیت و اقای خوشنود من را محاصره کرده‌اند و هر لحظه امکان دارد بلایی سرم بیاید:))))

داستان کارگاه قوی‌است.‌ ترکیب داستان نوشتن اناهیت و اریسا و هانیه، جای شور یا بی‌نمک شدن داستان، باعث شده است داستانی قوی به عمل بیاید.

خنگ‌بازی کم در نمیاورم، اقای خوشنود فقط یک چوب کم دارد. خداراشکر اقای اورا من را نجات می‌دهد و می‌فرستد اقای خوشنود را ان طرف.

دارم کمی از محتوای کارگاه را کم‌کم می‌فهمم.

کارگاه تازه برای‌م از ماشین انیگما جالب می‌شود.

کارگاه ادامه پیدا می‌کند،

نه اقای خوشنود اسیر صندلی می‌شود و نه اقای اورا.

ترکیب هد و کوهد رمز نگاری جالب است.




در نهایت از کارگاه رمز نگاری راضی‌ام.

ساعت نه و نیم ما چهارتا، به علاوه‌ی هانیه راهی بوشهر بستنی‌ می‌شویم.

ایس‌پک را می‌زنیم در رگ و هانیه زودتر می‌رود خوابگاه‌

من و اریسا هم اسنپ می‌گیریم و راهی خانه‌می‌شویم.

بوشهر بستنی
بوشهر بستنی


پرده سوم:

ساعت اول، مخصوص دختر هاست.

رمزنگاری سالن کناری‌است و نوروساینس هم بالا.

سالن ما فقط خنک است، اما من شر شر عرق میریزم.

عجیب هم نیست. روسری، چادر و...

منتورها کم هستند. و این واقعا ازار دهنده است. دو سه گروه را باید هندل کنیم.

ساعت اول که تمام می‌شود تازه دستم می‌اید باید چه کار کنم. تعجب های بچه‌ها در مواجهه با پاسخ درست برایم هیجان‌انگیز است؛)

ناهار می‌آورند، بچه ها ناهار را می‌خورند و اماده‌ می‌شویم برای ساعت دوم.

ساعت دوم پسر های کوچکترند.

کسانی که گروه‌شان به من می‌افتد هشتمی های ورودی نهم هستند.

از یک گروه که سنشان را می‌پرسم، با لبخند و تعجب می‌گویم: چقدر کوچیکید.

متأسفانه ناراحت می‌شود و می‌گوید: چرا همه همینو می‌گن.

در روند رویداد، چندباری‌ از او معذرت می‌خواهم و می‌گویم قصد بدی نداشتم.

اخر سر که از جایش بلند می‌شود، سی سانتی از من بلندتر است:))))))

کوچک!

تعامل با بچه‌ها، شنیدن حرف‌هایشان، گفت‌وشنود ها، همه‌ی همه من را به ذوق وا می‌دارد...


پرده‌ی چهارم:


زودتر برمی‌گردیم می‌رویم کلاس رانندگی، اریسا کمتر از نیم ساعت می‌نشیند پشت فرمان. وسط خیابان پیاده می‌شویم و اسنپ می‌گیریم و می‌رویم دریا پیش بچه‌ها.

بستنی را مهمان هد و کوهد کارگاه رمز‌نگاری هستیم. کمی می‌نشینیم، بعد من و اریسا و هانیه اسنپ می‌گیریم و راهی بوشهر می‌شویم و می‌رویم رستوران:)


شب دوم رویداد هم به گشت‌و‌گذار می‌گذرد.



پرده پنجم:

حالا کارگاه اخر شروع می‌شود...

پسران بزرگ تر امروز مهمان کارگاه ما هستند.

گروهی که منتورشان من هستم، گروه واقعا خوبی است، هم حرف گوش می‌دهند و هم مشارکت می‌کنند.

یکی‌شان بچه‌ی جالبی است، می‌گوید همه ی کتاب های ۷ سال پزشکی را خوانده. چند کتاب فلسفی هم به همراه خود دارد.

حرف های عمیق و خوبی هم می‌زند.

خوشحالم این گروه به من افتاده. بقیه واقعا ترسناک‌اند.

گروه کناری گروه ما زودتر تمام می‌کند، مسئول‌شان اقای گیتی زاده بوده است، اعتراض می‌کنم که نباید زود تمام می‌کردند، چون به سراغ بچه هایی می‌آیند که منتورشان من هستم.

چندباری می‌ایند می‌گویند زود تمام کنیم برویم گیم بازی کنیم:/

من هم چند باری به اقای گیتی زاده غر می‌زنم:))))

۴:۴۵ دقیقه گروهم تمام می‌کنند.

پیش به سوی مسابقه!


پرده‌ی اخر:

مسابقه که شروع می‌شود، قیامتی اغاز می‌شود. همه چیز یک‌هو می‌پیچد درهم:)

بانک‌تعطیل می‌شود، بانکداران بیکار می‌شوند...

اناهیت و ع.گ از خودگذشتگی به خرج می‌دهند و می‌روند طبقه ی بالا با بچه های توی صف ایکس اُ، بازی می‌کنند. محیط ت.ی صف رسما جهنم است.

من و ریحانه و هانیه هم می‌رویم آمفی تئاتر برای مرتب کردن گواهی های حضور و نوشتن متن مجری:)))))


تقریبا پنج شش نفر از مسئولین سخنرانی می‌کنند، اخرین نفر جناب رئیس دانشگاه‌ست.

دیگر واقعا دارد حوصله‌ام سر می‌رود، چندتا از بچه ها شفاف اذعان می‌کنند که خسته شده اند. دیگر طاقت ندارند.

اقای خوشنود عصبانی وارد سالن آمفی تئاتر می‌شود. می‌خواهد برود دعوا

ان‌طرف اقای قاسمی سعی می‌کند ارامش کند.

یک لحظه صحنه‌ی پس از دعوا می‌اید جلوی چشمانم. یخ می‌کنم!

به خیر می‌گذرد.

اختتامیه هم کم کم با اجرای هنرمندانه‌ی اقای کافی تمام می‌شود:)

بچه‌ها هم شاد از سالن پایشان را می‌گذارند بیرون.

و دیگر وقت خداحافظی است...


همه چیز تمام می شود و ما میمانیم و یک البوم خاطره:)


تمت.

18 تا 20 مرداد ماه 402

بوشهر

دوست داشتنینوشتن متنکارگاهعلم‌شو
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید