فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

سفرنامه/قسمت اول


سفرنامه


بوشهر/اصفهان

بیست‌ودوم تیر ماه هزار و چهارصد و دو


دیشب، بنا شد نرویم، بابا کارش زیاد است و همکار هایش رفته اند مرخصی. خودش مانده بود و سیل عظیمی از کارها. جدا از علاقه‌ی خودش به کار، رویش‌ هم انگار نمی‌شد پروژه را تنها بگذارد.

بعد توضیحاتی جدی و صریح درمورد وضعیت، قرار شد سفر لغو شود و من هم دیشب حسابی اشک ریختم. شاید بیشتری چیزی که من را ناراحت می‌کرد خیالبافی های مبنی بر دیدن شقایق و افروز بود. ندیدن شقایق حسابی من را ناراحت می کرد و جدایی از ان تعویض مداوم می‌رویم، نمی‌رویم های بابا.

صبح ساعت پنج از خواب بلند شدیم. باز هم داستان مشخص نبود و بابا داشت صریح و جدی وضعیت را شرح می‌داد. نماز خواندم و دوری زدم و راهی رخت خواب شدم. شاید بیشتر برای فرار از شنیدن وضعیت موجود.

ساعت از هفت گذشته بود که دوباره از خواب بلند شدیم، اثاث هارا جمع کردیم و ساعت ده راه افتادیم به سمت اصفهان.


هنوز به یاسوج نرسیده در رستورانی بین راهی می‌ایستیم. رستوران بیرونش الاچیق دارد و کسی داخل نمی‌نشیند. یکی از کسانی که مسئول رستوران است مدام خیره نگاه می‌کند، چهره‌اش به افغان ها می‌زند. اما مامان می‌گوید، یاسوجی اصیل هستند.

مامان از نگاه های خیره پسر ناراحت می‌شود و زیر لب غر می‌زند. تازه چادر هم نپوشیده ام! نور علی نور واقعا.


از سرویس های بهداشتی بین راهی متنفرم، همان اصل هیچ جا دسشویی خانه ی خود ادم نمی‌شود. اصلا حتی تصور اینکه ادم های غریبه از دسشویی استفاده کرده باشند و برونم انجا اذیتم می‌کند. نسبت به ده سال گذشته انگار بد دل شده ام. یادم است کوچک که بودیم کل دستشویی های بوشهر تهران را دوره کرده بودیم…

حالا نوبت به وضو گرفتن می‌رسد. فاجعه‌ی عظیم! مانتو بنفشه ی معروف را پوشیده ام. استین هایش بالا نمی‌رفت حالا هم که حاشیه ام بیشتر شده بالاتر نمیرد. جانم در می‌اید تا استین مسخره ی مانتو برود بالا.

وضو را می‌گیرم حالا نوبت پایین اوردن استین مانتوست…

بی ادب همراهی نمی‌کند.

غذا را پیش پسری سفارش می‌دهیم که سن سال کمتری دارد. نهایتا بیست و سه سال دارد. تعداد دکمه های باز لباسش زیاد است.

با خودم مرور میکنم حیا خوب است خوب…

می رویم پشت رستوران رو به دشت می‌نشینیم. البته دشت نیست ما در ارتفاعیم و انجا می‌شود دره ی سر سبز. باد نسبتا خنکی می‌وزد.

به مامان انگار از همه بیشتز خوش می‌گذرد، عاشق طبیعت است.

ناهار را می‌خوریم و دوساعتی توقف می‌کنیم.

تقریبا بیشتر از نصف غذا اضافه می‌اید.

بابا در سفر عجیب دست و دل باز می‌شود. غذا های اضافه را جمع می‌کنیم و راه می‌افتیم.

می‌رویم و می‌رویم مگر این مسیر تمام می‌شود؟ کش می‌اید…

ساعت از نه می‌گذرد که می‌رسیم شهرک شهید میرزایی، از توضیحات بیشتر راجع به این شهرک خودداری می‌کنم که اهل دلان خودشان می‌فهمند.

نگهبان جلوی در می گوید مغازه ها اینجا تعطیل اند.

چشمانمان گرد می‌شود…وقتی به خانه سرک‌ می‌کشیم، چرک از همه جایش می‌ریزد، چون جا موجود نبوده بدترین جای ممکن را داده‌اند. یک خانه صدو‌پنجاه متری کثیف.

حتی کبریت هم موجود نیست. از انجایی که هیچ‌کداممان اهل دخانیات نیستیم، فندک هم نداریم…

بابا می‌رود سوار ماشین می‌شود به دنبال کبریت، اخر کار می‌رود زنگ همسایه بقلی را می‌زند و سراغ کبریت را می‌گیرد و می‌رسد به جمله ی جوینده یابنده‌است.

مامان از همه زودتر می‌خوابد، جالبی ماجرا اینجاست که از همه بیشتر خسته شده است درحالی که پشت فرمان هم ننشسته.


جمعه بیست و سوم تیرماه.

اصفهان


برای نماز که بلند می‌شوم دیگر خواب به چشمانم نمی‌اید.

پنج دقیقه مانده بود نماز قضا شود. نماز صبح خواندن ها هم داستانژ دارند. باید یک روز خاطراتم را از نماز صبح ها تعریف کنم.

فلاکس چایی را می‌شورم چایی دم می‌کنم. مامان بعد نماز سریع می‌خوابد. بعد هم بابا راهی حمام میشود و اجازه می‌گیرم و از خانه خارج می‌شوم. شهر شهید میرزایی خنک است. باد خنک ان موقع صبح خیلی دلچسب است. دوری در اطراف می‌زنم و چند عکسی شکار می‌کنم. مانند شهرک شهید فکوری اینجا هم درخت کاج زیاد دارد. می‌روم به دنبال کاج.

حدود پانزده دقیقه‌ای را بیرون خانه می‌گذرانم.

به خانه که بر می گردم، کم‌کم بساط صبحانه دارد پهن می‌شود.

صبحانه چنجه و جوجه و جگر گوسفند می‌خوریم و وسایل را جمع می کنیم و در حالی که ساعت از هشت گذشته است از در خارج می‌شویم. گشت کوتاهی در شهرک شهید میرزایی می‌زنیم. خانه ها متراژشان زیاد است، اما کهنه هستند.

دقیقا یک ربع به هشت می‌رسیم میدان نقش جهان.

به شقایق زنگ می‌زنم و می‌گوید تا نه می‌رسد.

خانوادگی چند عکسی می‌گیریم.

ساعت از نه که می‌گذرد چند باری به او زنگ می‌زنم در عرض چند ثانیه دلم هزار راه می‌رود…

به افروز زنگ می‌زنم و می‌گوید نزدیک است.

اول شقایق را می‌بینم. از تصوراتم خیلی بزرگ تر است. هم قدش و هم قواره اش.


محکم بغلش می‌کنم. دعا های بچه های کانال گرفته بود یا خدا خواسته ی دلم را خوانده بود نمیدانم. آنقدر محکم بغلم می کند که شیره ی جانم در می‌رود.

به او خاطر نشان می کنم از تصوراتم بزرگ تر است و تصوراتم در باره ی افروز را به او می‌گویم. جالب اینجاست که افروز از شقایق هم بزرگ تر است:)

قد بلند و باریک، دوست داشتنی و جذاب.

ف‍‌‍ِریم عینک شقایق را دوست دارم.


بعدماچ ها و بغل های فراوان، راهی کاخ عالی قاپور می‌شویم.

می‌رویم بلیط بخریم. بلیط فقط پنج هزار تومان است. این درحالی است که سال پیش بلیط باغ نگارستان را سی هزار تومان خریدم. باورمان‌ نمی‌شد.

مسیر پرپیچ و خم است.

پله هم زیاد دارد. می‌رویم بالای کاخ، اتاق موسیقی برای تعمیرات بسته است. عکس می‌گیریم. تز لحظه ها لذت می‌برم. افروز از خانمی عکس می‌گیرد، بعد نشانش می‌دهد و خانم غریبه بسیار شاد شد و افروز عکس هارا برایش فرستد.

هنوز دوازده دقیقه ای به ده مانده بود که مامان زنگ زد تا ده بیایید برویم.

به اصرار های شقایق راهی مغازه ای می‌شویم که دوغ و گوشفیل می‌فروشد. من انکار می کنم و شقایق بیشتر اصرار…

ترکیب دوغ و گوشفیل برایم‌ غیر منتظره و غیر قابل تصور است. تحمل یک خوراکی شیرین با یک خوراکی ترش سخت است.

اولین مغازه‌ای که دوغ و گوشفیل دارد را رد می‌کنیم. بچه ها می‌گویند تازه نیست.

به دومی که می‌رسیم، بچه ها دلشان رضا می‌دهد.

پیرمرد مغازه دار انگار از ما خوشش می‌اید، دوغ هارا میگیریم کنار هم که عکس بگیریم، به ما می‌گوید که چند روز پیش چند دختر امده بودند اینجا، مثل شما آمدند از ذوغ هایشان عکس بگیرند، دوغ هارا زدند بهم.

شما این کار را نکنید، دوغ هایتان نجس می‌شود.


دلم برای لهجه ی اصفهانی‌اش غنج می‌رود. زیبا اصفهانی حرف می‌زند، غلیظِ غلیظ.

می‌رویم ان طرف خیابان می‌نشینیم وی زمین. به شب فکر می‌کنم که قرار است برویم ولیمه جناب شهیدی پیام.

اخرای خوردنمان است که مامان و بابا می‌رسند. از این همه محبت شقایق افروز خجالت زده می‌شوم، جای جبرانی ایا وجود دارد؟

من فقط برایشان عیدی کوچکی اورده ام…

یک کوچه ان طرف تر ماشین پارک است، نفر جلویی که ماشین را پارک کرده، چسبانده به ماشین ما…با هر زور زحمتی که هست ماشین را از جایش در می‌اوریم و راهی می‌شویم…


ساعت در نزدیکی چهار است، مامان یادش می‌رود برویم پمپ بنزین های داخل جاده.

وارد شهر که می‌شویم، به دنبال پمپ بنزین می‌گردیم. در نزدیکی خانه ی مامان بزرگ یک پمپ بنزین هست. تقریبا ظهر جمعه صف طویلی جلوی پمپ بنزین است…

قلبمان می‌گیرد. تهران شهر زندگی نیست، مدام وقت تلف کنی…

بیشت دقیقه ای انجا معطل می‌شویم و بعدش می‌رویم به سمت خانه ی عزیز.

در مواجهه اول لاغری عزیز بیشتر از همه چیز به چشمم می‌اید، عجیب لاغر شده. حلقه دستم هرچقدر تنگ تر می‌شود باز انگار جا دارد…

لحظات زیبایی است دیدار های اول بعد مدت ها.


ساعت از شش که می‌گذرد می‌رویم حاضر شویم برویم کشتی ارم ولیمه ی جناب شهیدی پیام.

حدود یک ساعتی طول می‌کشد.

راه می‌افتیم. ترافیک وحشتناک است. بابا می‌گوید تا سی سال دیگر هم تهران نمی‌اید. صلوات می‌فرستم، زیاد

امام زمان و خدا را صدا می‌زنم این ترافیک لعنتی باز شود. باز نمی‌شود…قفل است قفل.

مراسم از هفت تا ده شب است. یک ربع به ده می‌رسیم انجا…

خیلی ها در ترافیک مانده اند.

متأسفانه زنانه و مردانه جداست. بعد با مانتو رفته ایم…

البته خوب شد نمی‌دانستیم، حوصله ی لباس مجلسی را ندارم.

همانطور با مانتو می‌نشینیم. میوه ها را و شیرینی هارا شارژ می‌کنند.

سه چهارتایی شیرینی با شربت می‌اندازم بالا، حالا سیر سیر شده ام.

شام را باید چه کنم؟

بی‌بی معصومه، مادر جناب شهیدی پیام بسیار تحویل می‌گیرد. انقدر که حد ندارد.

از بابا خوب می‌گوید، از ان زمان تعریف می‌کند که بابا می‌رفته با دوچرخه به جناب شهیدی پیام درس می‌داده، تعریف می‌کند یک ریال هم دریافت نکرده.

مدام برایم‌ دعا می کند دانشگاه تهران قبول شوم، دقیقا مثل پدرش.

بیشتر سالن فامیل های خانم جناب شهیدی پیام هستند. ارایش کرده و زیبا!

اما تازه موقع رفتن موجه می‌شوم جمع تا چه حد مذهبی است.

شام را می‌خوریم و جمع می‌کنیم می‌رویم.



دانشگاه تهراندوست داشتنیسفرسفرنامه
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید