بیچارهزمان...
سالیان طولانی است بار زندگی چند انسان را به دوش می کشد بی حرف و بی صدا...
و تو روی سیاره ای از جنس زندگی پا به جهان می گذاری و سرگرم روزمرگی ها،خوشی ها،لذت های آنی با بازه ای طولانی میشوی.
ولی همچنان زمان گریزان...
گویی کفش پولادین به پا دارد که هرگز از حرکت باز نمی ایستد.
تنها زمانی برایت توقف می کند که تو را از ماشین زمان پیاده کند و بشتابی به یغمای هستی.
زمانیکه دیگر زمانی نیست که به تو دهن کجی کند و تو هستی و خودت و دنیایی دیگر از جنس سخت پایان زندگی یک انسان.
دردا که غم است انتهای آن...
سوال و جواب میان خودت و وجدانت..همزمان با سوال جواب های خداوند از تو ... میمانی به کدامین پاسخ دهی...
به راستی در آن هنگام در تمنای بهشت آرامیم یا خواب عمیقی دیگر؟!
به نظر نمی گنجند اتفاقات آن دنیا در جملات کوتاه...