
همهچیز از روزی شروع شد که توی کلاس کنار دوستم نشسته بودم و دوستم از خاطرات نوجوونیش تعریف میکرد و میگفت: یکی از کارهایی که از اون موقع تو زمانهای استراحتش انجام میده و آرومش میکنه رقصیدنه! اما این موضوع با شناختی که من ازش به عنوان دوستش داشتم کاملاً فرق داشت! همین موضوع باعث شد که بحثمون عمیقتر بشه و سوال جالبی مطرح بشه!
بهش گفتم: "منم عاشق نوشتنم! این کاریه که آرومم میکنه، اما این چیزیه که همه درباره من میدونن، چون این کاریه که دلم میخواد ازش پول دربیارم!"
مگه این همون چیزی نیست که همیشه بهمون میگفتن؟ علاقت رو پیدا کن و بعد از اون، تو موفقترین و پولدارترین تو اون حوزهای. چون با عشق کارت رو انجام میدی!
اما بحثمون به اینجا رسید که آیا از هر کاری که لذت میبریم باید پول دربیاریم؟ بذارین به خصوص سوالم رو مطرح کنم! آیا باید از هر چیزی که لذت میبریم، پول در بیاریم؟وقتی علاقه تبدیل به کار میشه چی از دست میره؟
دوستم گفت این ایده رو دوست نداره! میخواد کاری که ذهنش رو آزاد میکنه همیشه با عشق و آزادانه انجام بده! چرا؟ چون وقتی کاری که بهش عشق میورزی، تبدیل به شغل بشه، کم کم اون حس آزادی رو از دست میده!
عشق من به نوشتن از کلمهسازی کلاس اول دبستان شروع شد! انگار نوشتن برای من از همون روز اول وقتی ابزار کلمات رو بهم دادن، جرقهای بود برای ورود به این دنیای شگفتانگیز، برای وقتی که تو خالقی، خالق هر محتوا!
وقتی که بهمون گفتن با حرف اول که یاد میگیرم کلمه بنویسیم و باهاش جملهسازی کنیم، من همون آدمی بودم که با حرف "ع" عکاسی رو مینوشتم و دستم رو بالا میگرفتم تا با وجود قد نسبتاً کوتاهام، معلم من رو از انبوه جمعیت تشخیص بده و بتونم روی سکوی کلاس جملم رو بخونم، جوری که انگار هیچی مهمتر از اون سکوی چند سانتی و بلند خوندن جملاتم که با دست خط کج و کولم نوشته شده بود! نبود.
این داستان ادامه داشت، وقتی که تو بخوانیم و بنویسیم باید نهایتاً سه خط مینوشتیم و من زمانی به خودم میومدم که یک صفحه و نیم داستان نوشته بودم! ضربالمثلهایی که باید به زبان ساده برمیگردوندیم رو با سریال علمی و تخیلی که کل دیشب ذهنم رو درگیر کرده بود مخلوط میکردم!
چون این دنیا هیچ محدودیتی نداشت. چون این دقیقا چیزی بود که بهم اجازه رویاپردازی میداد!
اما این مسیر همیشه انقدر قشنگ نبود…
رسیدیم به دوران راهنمایی!
جایی که نوشتن شد فقط تکلیف اجباری!
وقتی بهمون موضوعاتی مثل مادر، طبیعت و آسمان میدادن و حتما باید توش یه نتیجهگیری اخلاقی هم میذاشتیم! انشایی که ارایههای ادبی رو هم برای نمره اضافه داخل خودش جا داده باشه! اجبار و محدود کردن ذهنم به کلاسهای انشای زنگ آخر روزهای یکشنبه برای نوشتن، نتیجه عکس داشت. ذهن بازیگوش من دوست داشت به جای نوشتن، چشمش رو به ساعت دیواری بالای تخته بدوزه و با وسایلی که حداقل یک ربع زودتر جمع کرده بود به محض شنیدن زنگ، میزش رو ترک کنه! دلم نمیخواست درباره موضوعی بالاجبار بنویسم!
مگه من خالق نبودم؟ پس چرا خودم مخلوقم رو انتخاب نمیکردم؟
این شد که یه مدت زیاد شبهای قبل امتحان انشا شروع میکردم تو وبلاگهای فارسی دستنوشتههای آدمها رو میخوندم، چند تا جمله قشنگ و ادبی رو حفظ میکردم تا توی امتحان فردا بنویسمشون و نمره معلم رو بگیرم! میدونستم یا باید درباره خاطرات دروغین از سفرهای نرفتهام مینوشتم یا نامهای به مادر و اگر هم خوششانس بودم، یک داستان تخیلی که همیشه کمترین نمرات رو میگرفت چون فاقد ارایههای ادبی بود!
زمان زیادی گذشت تا من دوباره با تموم شدن کلاسهای انشا و نوشتنهای اجباری، مجدد شروع به نوشتن کنم! آنچه که باید رو خلاصه میکنم و از کل مسیر زیادهگویی نمیکنم!چیزی که اتفاق افتاد بالا و پایینهای زیاد در این مسیر بود، اما حالا فاطمه فقط برای نمره و آن سکوی چند متری کلاس خانم آذرین نمینوشت! بهش گفته بودن ۱۸ سالگی یعنی ابتدای استقلال و ورود به صحنه بزرگسالی برای پول درآوردن!
حالا بازم نوشتن در سایه رفته بود! به ما گفته بودن هرچی در چنته داری بگذار و کمی پول دربیار!
اینطور شاید شما هم آدم بزرگی شدین در دنیای بزرگسالانی که خودمانیم خودشان هم نمیدانند رویا و هدف و علاقه واقعاً به چه معناست!
میگفتن تو هیچ وقت فقیر نخواهی بود!
آدمی که بتونه از استعدادش پول دربیاره هنرمند واقعیه!
وقتی که این ها رو پیوند زدم، بازم ذهنم توی چهارچوب قرار گرفت. این بار به جای زنگهای آخر یکشنبهها این ددلاینهای لعنتی و لحظه آخری بودن که دستام رو قفل میکردن تا هرچه بیشتر برای نوشتن بهشون فشار میاوردم، بیشتر ننویسند!
آیا واقعاً باید از چیزی که عاشقشیم، پول دربیاریم؟ یا بعضی علاقهها باید برای خودمون بمونن؟هنوز هم نمیدونم! این از آن داستانهای ناتمام است!
نوشتن برای من عشقه، اما شاید نه در دنیای بیرحمانه آدم بزرگها، جایی که همهچیز باید پولساز باشه تا کارآمد تلقی بشه!
بذار این عشقمون مثل برق چشمهای فاطمه ۷ ساله روی سکوی خاکخورده کلاس، خالص و پاک بمونه!
نظر شما چیه؟