
وقتی اولین بار نشستیم سر اون میز، فقط ۴ تا آدم غریبه بودیم. ولی وقتی ایستادیم روی استیج نهایی، یه تیم واقعی بودیم : پنتا، تیمی که از یک ایده تا یک تجربه واقعی رشد کرد.
اما چطور این تیم تبدیل شد به یکی از بهترین تجربههای من در تفکر طراحی، کار تیمی و نوآوری؟ امروز این داستان رو براتون تعریف میکنم.
چند درصد از دوستیهای باارزش و چندین سالهای که ما آدمها داریم، با بغلدستی مدرسمونه؟جایی که هیچکس انتخاب نکرده کنار کی بشینه، ولی سالها بعد همون آدمها تبدیل میشن به دوستای همیشگیمون. توی Samsung Solve for Tomorrow هم چیزی مشابه اتفاق افتاد ۵۰ نفر از همسن و سالهای من دور هم جمع شدیم و Hope بازی کردیم و افراد با شمارههای یکسان با هم تیم شدن ! تیمهایی که با بازی Hope شکل گرفتن و به معنای واقعی توی این روزای خاکستری امیدی برای رنگیشدن روزهامون بودن!
اولین چالش؟ پیدا کردن راه مشترک بین آدمهایی که از رشتههای مختلف اومدن: مدیریت مالی، علوم کامپیوتر، آمار، مشاوره... ما باید یه مسئله واقعی رو حل میکردیم. اما قبل از حل مسئله، باید تیم میشدیم. و این راحت نبود! آدمهایی که مدل فکریشون با هم فرق داره، دیدگاههای متفاوت دارن و گاهی حتی اولویتهاشون متفاوته. اما یه چیز رو یاد گرفتیم: گوش دادن مهمتر از حرف زدنه.
یه نقلقول معروف از هنری فورد هست که میگه:
اگه از مردم میپرسیدم چی میخوان، میگفتن اسبهایی سریعتر!
این یعنی نوآوری از جایی شروع میشه که آدمها فراتر از نیازهای فعلی فکر کنن. یکی از تمرینهای ما این بود که از دید شخصیتهای مختلف به مفاهیم فکر کنیم.
مثلاً یکی از بهترین سوالهایی که اون روز شنیدم این بود:"تنهایی از نگاه یه دلقک چه رنگیه؟" تمرينی که بهمون ياد داد چطور سقف ذهنمون رو بشكنيم و بدون مرز تخيل كنيم.
وقتی از یه بچه پرسیدیم "کی مسواک زدن از همیشه سختتره؟" جواب داد: "وقتی دوستام دارن بازی میکنن و من باید برم مسواک بزنم!" این دقیقاً همون جرقهای بود که ایدهی ما رو شکل داد. ما ارائهمون رو با لبخند کودکانی شروع کردیم که مثل شخصیتهای اول داستانهای افسانهای میدرخشن و قلبمون رو گرم میکنن! اما همیشه پشت شخصیتهای اول، کاراکترهایی هستن که برای اون درخشش تلاش میکنن:
مثل داستان سفیدبرفی، ما هم چهار کوتولهی داستانیم! چهار آدم با دغدغههای متفاوت که کنار هم قرار گرفتن و «پنتا» رو تشکیل دادن. تیمی با یک هدف مشترک: درخشش لبخندهای بچهها!
1. تیم واقعی اتفاقی شکل نمیگیره، ساخته میشه. بازی HOPE فقط ما رو کنار هم گذاشت، اما چیزی که ما رو تبدیل به یه تیم کرد، تعامل و درک متقابل بود.
2. ایدههای بزرگ از سوالهای غیرمعمول شروع میشن. شاید "تنهایی از دید یه دلقک" یه سوال عجیب باشه، اما همون طرز فکر باعث شد راهحلهای خلاقانهتری بسازیم.
3. گوش دادن مهمتر از حرف زدنه. یکی از مهمترین چیزهایی که یاد گرفتم این بود که همیشه راهحل درست رو خودم ندارم، اما توی یه تیم، همیشه یه نفر یه نکته کلیدی برای گفتن داره. یاد گرفتیم چطور مسائل رو با دقت بشناسیم، همدل باشیم و با هم برای حلشون قدم برداریم. فهمیدیم تشکیل یه تیم واقعی فقط درباره تقسیم کار نیست؛ درباره شنیدن، درک کردن و دیدن دنیا از زاویه دید آدمهای دیگهست.
4.این دوره بهمون یاد داد گاهی باید از پشت میزهای آکادمیک بلند بشیم، بریم به دل واقعیت و حقیقت چالشها رو از نزدیک لمس کنیم.
5. پایان همیشه یه شروع جدیده. اختتامیه فقط یه نقطه پایان نبود، بلکه یه نقطه آغاز برای همهی ما بود. نقطه آغازی برای مسیر جدیدمون که با کارتیمی، تفکر استراتژیک و خلاقیت که یادگاری از این دوره بودن قرار بود داستان جدیدی رو تو مسیر شغلی و تحصیلی ما رقم بزنه!
و در آخر… شاید هنوز کوتولههای داستانمون قدشون به قهرمانها نرسه، ولی ما داریم رشد میکنیم. با لبخندهایی که درخشانتر از هر افسانهایه…
این فقط یه خاطره از یه برنامهی آموزشی نبود.این یه نقطهی عطف توی مسیر یادگیری من بود.