آشنایی با برنامه نویسی من به ترم اول دانشگاه برمی گردد. سر کلاس درس برنامه نویسی که استاد سی درس میداد. هربار سرکلاس انگار با یک چیز جدید از دنیای بیگانه که برایم جذابیت داشت آشنا شده ام. از آن زمان بود که فهمیدم دلم میخواهد بیشتر با این دنیا درگیر شوم. با محدودیتی که در آن زمان داشتم؛ برایم اطرافیان دانشگاهی و استاد، تنها مرجع یادگیری بودند. هر بار برای سوال پیش استاد می رفتم جواب روشنی نمی گرفتم.
این جواب نگرفتن ها باعث نشده بود از این دنیای جدید دلزده شوم پس باید راهی را پیدا می کردم که بیشتر یاد بگیرم، راهی که الان هم در آن هستم. تلاش های من بدون درک صحیح بی منیجه بود و سال ها برای من طول کشید تا ساده ترین مفاهیم را درک کنم و راه حلی برای آن پیدا کنم.
در ادامه داستان ترم اول، جلسه ی قبل از میانترم ، اطراف استاد پر از دانشجویان دیگر بودند. من تنها وارد جمع شدم به میز استاد نزدیک شدم و از استاد سوال پرسیدم:" فرق بین i و int که در سوالات می نویسید چیست؟" که خب سوال ساده ای برای یک شخصی که کامپیوتر خوانده و در این زمینه تجربه دارد و به سمت استادی این دانشگاه درآمده باید باشد. جواب واضح این بود که با نصف خط توضح داده میشد:"متغییری به نام i داریم که از نوع int است." همینقدر ساده. به نظر شما جواب استاد چه بود؟ رویش را به سمت دانشجویان اطرافش کرد و خندید و گفت:"چطور با این وضعیت میخواهی امتحان بدهی؟" و با باقی بچه ها خندیدند. من لبخند زدم و بدون گرفتن جواب سوالم از آنجا رفتم. تا مدت ها این سوال برای من باقی ماند. شاید برای شما سوال پیش بیاید و بگویید:"چرا در گوگل سرچ نکردی؟" جواب ساده ای دارد، عدم آشنایی من با برنامه نویسی و حتی زمان درس دادن، استاد، به ما دوست و همراه گرامی، گوگل، را معرفی نکرده بود و من هم کسی را اطرافم نداشتم که مرا راهنمایی کند.
ترم بعد کلاس های دیگر نظیر متلب که در دانشگاه بود را شرکت کردم. تابستان اندکی با پایتون آشنا شدم. سال های دیگر دانشگاه دنبال یادگیری بودم ولی اصلا با خارج از دنیای محدودم چیزی را نمی شناختم. گروه های تلگرامی اندکی به من کمک کردند تا با دنیای خارج از محدوده ی دانشگاه و علمی که در گوگل است آشنا شوم اما نداشتن استمرار و شک و دودلی باعث شده بود هیچگاه نتوانم پیشرفت کنم.
در این بین با کلی حرف زدن با مسول آموزش که خودش استاد دانشگاه هست و رییس دانشکده حرف زدم که من می خواهم درس برنامه نویسی پیشرفته و ساختمان داده را بگیرم ولی باز هم کسی نبود که مرا کمک کند و به من بگوید میتوانی بگیری یا نه(باور کنید کسی برای همین سوال ساده هم کمکم نکرده بود).
با این تجربه ی بد، اندکی با دنیای برنامه نویسی موبایل آشنا شدم و تصمیم گرفتم این حرفه را در پیش بگیرم. شروع کردم با جاوا دست و بنجه نرم کردن. سال آخر دانشگاه با اشتیاق تمام تصمیم داشتم کاری انجام دهم که در رزومه ام بدرخشد و چون تجربه اندکی از قبل داشتم باعث شده بود که به خودم ایمان بیاورم. با استادی در این مورد صحبت کردم و اون قبول کرد(این داستان انتهای خوبی ندارد.).
کارها را خودم انجام دادم و انتظار کمک از طرف استاد را داشتم. استادی که خودش این پروژه را قبول کرده بود با جمله ی " بلد نیستم." کلا همه مسولیت ها را از خودش دور کرد. حالا من مانده بودم بدون راهنما. چیزی که فکر می کردم قرار بود رزومه من نمایان باشد حالا کنار رفته بود و من هر روز در منجلابی از چرا ها فرو می رفتم. بخش برنامه نویسی با اندروید را تمام کردم ولی دیگر اشتیاقی برای ادامه دادن نداشتم. امیدم را از دست داده بودم. سواد ناکافی و بی مسولیتی استاد راهنمایم که منصبی در دانشگاه داد باعث شده بود من علاقه ام را از دست بدهم.
سال های بعد از آن من تمام تلاشم بر این بود راهی که نرفته بودم را خودم کشف کنم و بابت این قضیه به خودم افتخار میکنم. همین الان که برنامه نویسی را انجام می دهم از خودم راضی نیستم ولی تمام تلاشم را می کنم برای بهتر شدن.
انتهای این مقاله را با سخنی از انیشتین به پایان می رسانم:
اینکه کنجکاوی با وجود آموزش رسمی هنوز زنده است واقعا یک معجزه است.