ابتدای ترم هفت دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل بودم، استرس درس های مانده من را وا داشت برای ظرفیت یک آزمایشگاه به دانشگاه بروم. ظرفیت دوازده نفری را فقط شش نفر پر کرده بودند. این برای من جدید بود که آیا با این ظرفیت این آزمایشگاه تشکیل می شود یا نه؟
از خانه به شهر دانشگاه و از آنجا مستقیم به طرف اتاق آموزش دانشکده رفتم و سوالم بدون پاسخ ماند! به نظرم رسید که شاید معاونت دانشکده باید از این موضوع اطلاع داشته باشد. به اتاق او رفتم سوالم را تکرار کردم "آیا آزمایشگاه با شش نفر تشکیل می شود یا نه؟" جوابی نگرفتم. همیشه اگر جوابی هم بود جواب سربالا بود. انگار نه انگار که این اشخاص در این دانشکده منصبی دارند و باید از این موضوعات اطلاع داشته باشند.
سردرگم بودم. از طرفی باید واحدهایم را به بیست می رساندم و اگر تکلیف این آزمایشگاه مشخص نمیشد باقی آزمایشگاه ها که من می توانستم بگیرم پر میشد. بله، همیشه سر انتخاب واحد جنگ بود.
با یکی از بچه ها در همان ساختمان، صحبت کردم؛ میگفت نمی داند. حق داشت که نداند آخر او هیچ مسوولیتی در آن دانشگاه نداشت. پیشنهاد داد از رییس دانشکده بپرسم. نظرش را محترم شمردم.
منتظر ماندم که کار بچه های قبلی من با این استاد برق که همزمان رییس دانشکده هم بود تمام شود. همش نزدیک بودم که نکنند کسی نوبت فرضی مرا بگیرد. منتظر ماندم تا بالاخره تمام شد و در راهروی اصلی دستم را جلوی صورتم حرکت دادم و پیش او، سوالم را تکرار کردم "آیا آزمایشگاه با شش نفر تشکیل می شود یا نه؟" مستقیم را نگاه کرد و رفت. انگار که کسی در آنجا نبود چند ثانیه ای از این همه بیشعوری، مات و مبهوت، بدون حرکت مانده بودم که خودم را جمع کردم که "آیا آزمایشگاه با شش نفر تشکیل می شود یا نه؟"
ای کاش به اندازه ای که به امثال این افراد لقب و مدرک می دادند کسی هم بود که شیوه ی صحیح برخورد کردن را یاد می داد. قضاوت نخواهم کرد شاید این افراد در خانواده ای نبودند که تربیت درست را یاد بگیرند ولی این از کوتاهی آن هاست که بعد از این همه سال در دنیای آکادمیک، هنوز هم فاقد شعور هستند.