امروز میخوام درمورد کمک کردن با مثال شخصی صحبت کنم.
من کلا کمک کردن به دیگران رو دوست دارم. قبلاً بیشتر کمک میکردم مثلاً برای دوستم که خجالت میکشید، از سوپرمارکت نوار بهداشتی خریدم. برای کسی که فکر میکردم دوستمه، پیش استادم رفتم و کتاب ماشین یک رو گرفتم و کپی کردم و بهش دادم، حتی یادم نمیاد ازم تشکر کرده باشه. به یکی از هم کلاسیهام که نمره الکترونیک دوش کم شده بود امید میدادم درحالیکه چند نمره بیشتر شده بودم (اساساً نمرهی منم کم شده بود).
برمیگردم و توی زندگیم میگردم که چقدر به بقیه کمک کردم، ازش پشیمون نیستم...چون فکر میکنم حداقل یکمی از رنج اونها کم کردم. منتها وقتی نگاه میکنم بین اون آدمها کسی نبود که به من کمک کنه. گاهی لازمه داد و ستد کرد. ببینی آیا واسه کسی که میمیری، خاضعانه، واست تب میکنه؟
یه دوستی دارم از رفتارش خوشم نمیاد ولی به نظرم کار درست رو میکنه. وقتی بهت کمک میکنه، یه کار مسخره میکنه که دقیقاً شبیه همون شکلی که بهت کمک کرد، کمکش کنی.
به رفتارها و کمکهای بیجایی که کردم فکر میکنم به یه سریا بخاطر nice بودنِ خودم، اجازه سوءاستفاده دادم (ناخواسته منطقأ).
بعدها فهمیدم کسی که بیشتر از همه نیاز به کمک داشت، خودم بودم. صدای کمک خواستن من، صدای بلندی بود که فقط خودم سالها بعد که به آرامش رسیدم، شنیدمش.
همونطور که گفتم از کمک کردن ناراحت نیستم ولی نه میشه به همه کمک کرد، نه میشه به زور به کسی کمک کرد.
قبل کمک کردن باید در نظر گرفت تا کسی زبانی ازتون درخواست نکرد که نیاز به کمک داره، نباید کمک کرد و حتی اگر کسی زبانی ازتون درخواست کمک کرد اول باید خودتون رو در نظر بگیرید که توانایی کمک کردن دارید یا نه؟!
نیاز نیست قهرمان داستان کس دیگری باشید، حتی اگه شما سوپرمن هستید.