تنها چند قدم مانده تا درب ورودی حرم.
هر گوشه را مینگری پر است از آدم های عاشق که از اشتیاق زیارت حضرت به سوی مشهد الرضا آمدهاند
لحظه های نسبتا طولانیای را میگذرانی تا از صف بگذری و بلاخره...
خود را در میان صحن جامع رضوی میابی و نگاهت دوخته میشود به گنبد طلایی آقا.
رو به گنبد میکنی و دست بر روی سینه اذن دخول میخوانی. خواندن اذن دخول را که تمام میکنی به سمت یکی از سقاخانه های کوچک کنار حوض میروی. یک لیوان آب به برادر و خواهرت میدهی و یک لیوان هم خودت میخوری.
ته لیوان را نگاه میکنی که مبادا حتی ذرهای آب در لیوان باقی مانده باشد!
مثل بار های قبلی لحظات اول را در رواق امام خمینی سپری میکنیم. پس از دو رکعت نماز، هر کدام کتاب دعایی به دست مشغول خواندن زیارت عاشورا میشویم؛ مگر میشد که پایمان به حرم یکی از معصومین برسد و بدون خواندن زیارت عاشورا بازگردیم؟
پس از خواندن زیارت عاشورا و چند مناجات دیگر، به سوی صحن آزادی راه میافتم.
به جلوی ایوان طلایی آقا که میرسم و چشمانم که به ضریح زیبای حضرت میافتد، اشک هایم جاری میشود و دست بر روی سینه خم میشوم تا عرض ارادت کنم.
به هنگام ورود چادر سیاهم را به در طلایی حرم متبرک میکنم. یکی از همان چادر سیاه هایی که با به سر کردنش، نام و یاد حضرت مادر در وجودم به جریان میافتاد.
در داخل حرم حتی کوچکترین جایی برای لحظهای نشستن پیدا نمیکنی. حواست نیست و از پشت کسی به تو برخورد میکند، سر بر میگرداند تا عذرخواهی کند اما سیل جمعیت او را با خود میبرد و صدای او در میان جمعیت زائران گم میشود. بلاخره پس از کلی گشتن جایی کوچک در کنار دیوار مرمری حرم پیدا میکنی تا دو رکعت نماز بخوانی. جانمازت که از قضا روزی خالهات آن را همراه با تکهای فرش متبرک حرم امام رضا برای سوغاتی برایت آورده بود، جلویت پهن میکنی و برای نماز بلند میشوی. به آخر نماز که میرسی، شروع به خواندن تشهد میکنی که دخترکی از کنارت میگذرد و تو مجبوری خود را کمی کنار بکشی. نمازت که تمام میشود، دور و برت را نگاه میکنی تا شاید زیارت نامهای پیدا کنی اما قفسه کتاب ها پشت جمعیت است و تو دستت به هیچکدام نمیرسد. میتوانی گوشیات را از کیفت در بیاوری و با مفاتیج باب النعیم آن زیارتنامه امام رضا را بخوانی اما هنوز دلت پیش همان کتاب دعا های خود حرم است. برای بار آخر نگاهی به اطراف میاندازی و... آقا به دل غمزدهات نور میتاباند. بر روی یک صندلی تاشو که جلویت گذاشتهاند کتاب دعایی است. از خانمی که رو به رویت نشسته میپرسی که آیا کتاب را نیاز دارد یا نه؛ اما جوابی نمیگیری و آن خانم فقط به تو نگاه میکند. بعد میفهمی که آن زن عراقی است و با اشاره به کتاب، او منظورت را متوجه میشود و با سر پاسخ میدهد که کتاب را نیاز ندارد. تو نیز به نشانه تشکر لبخند میزنی و سرت را تکان میدهی. بلند میشوی و همانطور با چشمان اشک آلود، به ضریح خیره میشوی و زیارتنامه را زیر لب نجوا میکنی.
حس میکنی حالا تو نیز یکی از همان کبوتر هایی هستی که هر وقت به دل تنگشان حال و هوای زیارت آقا بیفتد، بال میزنند و بر بالای ضریح آقا به دور آن میچرخند.
پس از آنکه زیارتنامه را میخوانی، دستانت را بالا میبری و از اسرار دلت پرده بر میداری و خواسته هایت را بازگو میکنی؛ و مانند همیشه بزرگترین آرزویت میشود ظهور مولایت، عزیز دل این خاندان. میگویی که میخواهی بشوی سرباز آقا امام زمان نه سربار حضرت. میگویی میخواهی کاری کنی تا هر چه زودتر ظهور آقا را ببینی و تا لحظه آخر عمرت به او خدمت کنی و در آخر به عنوان یک ایرانی شیعه جان بدهی در راه خدا و حضرت و برای سربلندی کشورت.
به ساعت گوشیات نگاهی میاندازی، باید کم کم بلند میشدی.
میروی بیرون و دوباره در ایوان طلایی و باری دیگر رو به ضریح عرض ارادت میکنی. از صحن آزادی که بیرون میزنی میبینی برادر کوچکت در کنار یکی از درب های بسته چوبی حرم از خستگی بعد از دویدن و بازی خوابش برده و مادرت گوشه چادرش را بر رویش انداخته است. مادرت چشمش که به تو میخورد بلند میشود و تو اینبار به جای مادرت گوشه چادرت را بر روی برادرت میاندازی و از پشت به مادرت خیره میشوی که برای زیارت به سمت صحن آزادی میرود. پدرت نیز در کنارت نشسته و تازه از زیارت بازگشته و تو بار دیگر به برادرت نگاه میکنی که چگونه زیر سایه آقا امام رضا آرام خوابیده است.
___________________________
اربعین امسال جاماندم
اما اکنون با حسرت نبودن در مشهد الرضای شما چه کنم امام رئوف؟
میشود دوباره این دل بیقرارم را که گوشهای از حرم جا گذاشتهام، آرام کنی؟