ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه هلالی زاده
فاطمه هلالی زاده
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نوروزی متفاوت


یادم می‌آید ایام نوروز چند سال پیش بود و تعطیلات دلربایش.
اما نوروز آن سال با دیگر نوروز ها تفاوتی داشت و آنهم مربوط به سفر شیرازی می‌شد که همراه با خانواده‌ی تنها عمویم، رهسپار آن شده بودیم.
ما بچه ها که در طی سفر قند در دلمان آب می‌شد، از شیراز و قشنگی هایش می‌گفتیم و مدام برای خود نسخه می‌پیچیدیم.
ظهر همان روز به شیراز رسیدیم اما آن روز را به استراحتمان اختصاص دادیم که کاش نمی‌دادیم!
شب آن روز را مجبور شدم با همان لباس های بیرونی‌ام سر کنم چون که از شانس متأسفانه ته کشیده‌ام، حواسم نبوده کوله پشتی‌ام را همراه خودم بیاورم.
با هر سختی که بود، شب را خوابیدم و برای نماز صبح بیدار شدیم. چند ساعتی بعد بود که همگی آماده، پشت هم صف بسته بودیم برای آنکه راهی آرامگاه حافظ شیرازی شویم که البته مدتی نگذشته همان اشتیاق هم رو به نیستی گذاشت.
لباس های من به کنار، حالا ماجرای نیاوردن یک جفت کفش مناسب برای دختر عمویم هم اضافه شده بود...
خدا را شکر دقیقا رو به روی مکانی که آنجا مستقر بودیم، کفش فروشی بود که فکر می‌کنم دست کم نزدیک به چهل و پنج دقیقه‌ای را فقط صرف انتخاب یک کفش مناسب و اندازه، کردیم که البته باید بگویم همچین هم اندازه نبود ولی از هیچی هم بهتر بود.
بالأخره با هر سختی و آسانی که بود خودمان را به آرامگاه حافظ رساندیم. قرار بر این بود که از دور نظاره گر مقبره حضرت حافظ باشیم که فکر می‌کنم خیلی سفارش مناسبی برای من و پسر عمویم نبود. چون هر چه که بود ما یک دفعه سر از جمعیت و قبر حافظ شیرازی در آوردیم. هر کدام با همان حس و حال بچگانه مان یک فاتحه‌ای را نثار روح حافظ کردیم و دوباره به سمت خانواده گرامی روانه شدیم.
مدتی را به دیدن و گشتن آنجا گذراندیم و بعد هم به منظور رفتن به بازار دوباره حرکتمان را آغاز کردیم.
رفتن به بازار و خریدن سوغاتی همه چیز را از سرمان پرانده بود. اولین چیزی که گرفتیم یک کیف سنتی بود ( البته اگر از یک دست لباس راحتی که مجبور به خریدش شدیم، بگذریم.)
خرید های دیگری هم کردیم که درست آنها را به خاطر ندارم تنها می‌دانم که وقتی از بازار بیرون آمدیم، هر کدام چیزی به دست داشتیم...

آرامگاه حافظحافظ شیرازینوروز سالکفش مناسبسفر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید