*متن تا حدودی حاوی اسپویل فیلم است... اما نه زیاد*
فیلم زندگی زیباست را چند روز پیش به پیشنهاد دوستم دیدم. از تصویر پوسترش حس میکردم یک چیزی توی مایههای it's a wonderful life باشد. با اتفاقات خانوادگی و درامهای اینچنینی. قبلش خلاصه داستان و چیزی ازش نخوانده بودم.
خلاصه وقتی که سراغش رفتم تا یک سوم ابتدای فیلم میخکوب آن سرخوشی شدم و بعد از آن بهتزدهی اتفاقات پیش رو.
نیمهی ابتدایی فیلم به عنوان یکی از درخشانترین کمدیها در سینما شناخته میشود. گوییدو که مردی یهودی است، عاشق زنی مسیحی میشود. این زن هم جذب روح سبک، کودکانه و شاد گوییدو میگردد. این دو در یک ماجرای عاشقانه طنز بهم میرسند. تا اینجا که دیدم فکر نمیکردم اتفاق عجیبغریبی در حال رخ دادن باشد اما با ازدواج این دو نفر و معرفی پسر کوچکشان در فیلم، فیلم کاملا دگرگون میگردد. داستان فیلم صرفا درمورد یک آشنایی یا عشق دو نفره به سبک کمدی نیست. نویسنده میخواهد از داستانهای غمانگیزترین در این اثر حرف بزند. و این داستان غمانگیز با آمدن دو مامور به کتابفروشی گوییدو شروع میشود. از قضا این دو مأمور قرار بود تمام یهودیها را روانهی کار اجباری کنند. فیلم حالا بستری میشود برای نشان دادن سختیهایی که برای یهودیهای ایتالیایی اتفاق افتاده است. سیلی محکم این سختیها آنجا به من خورد که کودک کوچکشان هم بایستی به این اردوهای کار اجباری میرفت. نازیها هیچ جان انسانی یهودی را برای کشتن و کار کشیدن رها نمیکردند... خلاصه اینکه گوییدو و پسر کوچکش که همانروز تولدش بود رفتند به اردوگاه کار اجباری یهودیها... نماد ظلم نازیسم آلمان.
درست است که بخش اول فیلم از نظر کمدی قویتر است ولی بخش دوم هم به هر حال از روح شاد و طناز روبرتو بنینی غنی شده بود. بنینی که نویسنده و کارگردان این اثر و بازیگر اصلی است، در تمام فیلم یک آدم خیالپرداز و سرخوش است. کسی که به قول معلم معروف فیلم انجمن شاعران مرده بلد است چطور به《Seize the Day》 پایبند باشد.
با چیزهای کوچک زندگی شاد میشود و بدون سختگیری عجیب و غریبی روزگار را میگذراند. هر جا که پسر کوچکش نمیتواند زشتیهای زندگی را درک کند، با تخیل مثالزدنیاش واقعیت را جوری دیگر به او میخوراند. مثلا وقتی پسرش میپرسید چرا روی مغازهای نوشته است ورودی یهودیها ممنوع؟! بهش میگوید خب هر کسی از چیزی بدش میآید... برویم روی مغازه خودمان هم بنویسیم ورود بازرسها ممنوع.
خلاصه که این شخصیت حالا با پسر کوچکش در یک اردوگاه کار است. جایی که چهرهها رنگپریدهاند و امیدها زیر خط فقر. اینجاست که گوییدو باز هم داستانسرایی میکند: آره پسرم، ما تو یه بازی بزرگیم و هر چی کمتر از خودمون ضعف نشون بدیم، بیشتر امتیاز میگیریم و تهش برنده میشیم!
تمام زمان حضور در اردوگاه شاهد این عشق پدر به پسریایم که تلاش میکند تا جای ممکن واقعیت تلخ را قابل تحمل کند. مثلا وقتی که کسی وارد اتاق گروهیشان میشود پسرک باید پنهان شود تا سربازی او را نبیند و بازی را نبازد. وقتی گرسنه است خودنگهداری کند تا ۵۰ امتیاز گیرش بیاید و الی آخر... نیازی نیست آخر فیلم را اینجا بنویسم. فقط اینکه واقعیت همیشه واقعیت میماند و البته شیرینی تخیل، کار خودش را میکند. آن داستانهای گوییدو واقعا به راحتتر گذراندن وضعیت برای پسرش کمک کرد. اما خب چاشنی فقط چاشنی است. درد دیدن کورههای آدمسوزی، گرسنگی کشیدن و هزار و یک بلای دیگر واقعی بود. چاشنی خیال و عشق به کودک فقط باعث میشد که ادامه بدهی.
این فیلم را وقتی دیدم که وسط هال زیر باد کولر دراز کشیده بودم و لپتاپ باز بود. اول برای تمام چیزهایی که دارم خوشحال شدم. چون میدانم یک جای دیگری از همین کره زمین، کسی از شر گلولههای جنگ آرام و قرار ندارد. بعد هم برای چیزهای نداشتهام کمی غمگین شدم. نمیدانم کلا خیلی چیزهاست که این روزها دوست داری داشته باشی. اگر پولش هم باشد نیازش داری چیزهای دیگری بخری یا اولویتهای بالاتری را در نظر بگیری. با یک خیال خوش نمیتوان به سمت نیازها رفت. گویی که ما هم به قول گوییدو در یک بازی هستیم. بازیای به این شرح که هر کشوری پولش کمارزشتر باشد، در آن بیشتر میتوان امتیاز جمع کرد. امتیاز هم از زندگی کردن و به جلو رفتن بدست میآید. دستوپا زدن، شکست خوردن و موفق شدن... آن آدمی که در یک کشور پر از مشکل سعی کند زندگی کند، امتیاز بیشتری میگیرد. نظام آموزشی بد بود؟ اگر تلاش کنی در همانجا یک چیزی بشوی، میروی مرحلهی بعد. علایقت را درست نمیشناسی و درست راهنمایی نشدهای؟ اگر بهترین گزینه موجود را انتخاب کنی و تلاش کنی که خوب از آب در بیاید، ۱۰۰ امتیاز میگیری... خلاصه اینکه هر قدم در زندگی، در ادامه دادن ۱۰ امتیاز دارد و کارهای بزرگ هم امتیازهای بیشتر... ایران هم جای خوبی است برای برنده شدن این مسابقه. ارزش پولش سقوط کرده است و دیکتاتورها از سرو کولش میریزند. ما ایرانیها به یک پدر معنوی مثل گوییدو نیاز داریم که بهمان یادآوری کند همه این روزها یک بازی است. تلاش کن بروی جلو و امتیاز بگیری چون... با همهی دردهایش این زندگی زیباست.
آه چقدر غر زدم... از بس موقع دیدن فیلم به این فکر کردم که کاش فلان چیز و بیسار چیز را داشتم که این حرفها زد بیرون. البته جواب فیلم به این غرهایم زیبا بود. زور بزن... برای چیزهایی که میخواهی زور بزن و برو جلو. عشق ما را نجات خواهد داد. پدر به پسر، پسر به مادر، دوست به دوست و عاشق به معشوق... یا شاید هم عشق من به خرید یک ویدئوپروژکتور! وسط فیلم هی دلم میخواست این وسیله را داشته باشم که به یاد فیلم دیدنهای مدرسه، بتوانم فیلم را در ابعادی بزرگ ببینم. یادش بخیر با بچهها در کلاس چه خوش میگذشت. راستش فعلا همان بحث امتیاز آوردن در بازی زندگی باعث میشود که خریدش را عقب بیندازم. خدا رو شکر ارزش پول ما آنقدر ثابت است که اصلا مشکل مالی برای خرید اینجور چیزهای جانبی برای آدم ایجاد نمیکند... بلی... حالا هم که نمیخرم فقط بخاطر وفاداریام به لپتاپ است وگرنه مرا چه به ویدئوپروژکتور!
(در همین حین میرود برای بار دهم اطلاعات ویدئو پروژکتورها در اینترنت را بالا پایین میکند)
بله... خلاصه این بود از ماجرای فیلمی که اخیرا دیدم و سرگرمی چک کردن فروشگاههای اینترنتی به همین وضعی که دیدید. یکی از جاهایی که امروز زیادی بالاپایین کردم، ویدئوپروژکتورهای سایت کمکس و یکی دو جای دیگر بود. هعی. این سایت کمکس را چندماه پیش پیدا کردم و هی محصولاتش را وارسی میکنم. البته دستم که به هیچکدام نمیرود. میدانید؟ ناراحت نیستم. بالاخره اگر مرحله چک کردن فروشگاهها و دل نبستن بهشان را به سلامت بگذرانیم، ۲۰۰ امتیاز در بازی میگیریم، مگر نه؟