Fateme_6318
Fateme_6318
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دلی و بداهه

دلی و بداهه ...

یه مسیری رو هر شب طی میکنم. در صورت پیاده روی حدوداً ۳۰ دقیقه طول میکشه . چون کوچه های خلوت و دیده نشدن رو ترجیح میدم، معمولاً با یه کلاه کَپ مشکیِ ساده و اسکارفی که دور صورتم کشیدم از کوچه های ساکتی که هر بار برام جدیدن عبور میکنم. کوچه های جدید گفتم چون مبداء و مقصدم معلومه اما هر بار که به دو راهی ها و فرعی ها میرسم سعی میکنم انتخابی داشته باشم که قبلن امتحانش نکردم. هندزفری هام رو محکم داخل گوشم میچرخونم. با موزیک زمزمه میشه کل مسیر. راستی از خوبی های اون اسکارف اینه که مردم وقتی فقط دارم موزیکم رو لب میزنم و حین این که خواننده ساکت میشه با خودم صحبت میکنم نمیگن: "هه بدبختِ دیوونه رو نگاش کن".
راستی نه تنها با خودم بلکه با خیلی ها حرف میزنم. کسایی ک شاید الان به خودم بگم: "چرا اونا؟! اینا مگه از خیلی ها نسبت بهت دور تر نیستن؟!" ... ههیییییی نمیفهمی دیگه متوجه نمیشی‌. اخه طفلک اگه میتونستی حرفاتو به اونایی ک نزدیکت هستن بگی که دیگه دردی تو اون دل لامصب باقی نمی موند. بیا اصن بیخیالش بشیم الان باز میترسم هم من هم تو بهم بریزیم.
بقیشو بعداً برات تعریف میکنم... تازه اولشه...

حس و حالم قدم به قدم عوض میشه و ثابت نیست. اما داخل یه چیز اون حال درونیم با محیط بیرون اشتراک داره و اونم تاریکیه. چه احساس کنم خستم و دلم گرفته وچه احساس کنم پر انگیزه واسه یه شروع دوباره هستم، هر دو داخل تاریک بودن اتفاق نظر دارن. گاهی بسته به حالم موزیک رو عوض میکنم. بعضی اوقات هم خسته تر از اون هستم که موزیک رو عوض کنم پس میزارم موزیک تغییر کنه و منم حالمو باهاش تغییر میدم. ۴ دقیقه لبخند و ۳ دقیقه انگیزه و امید و ۴ دقیقه دلگرفتگی و باز هم ۴ دقیقه لبخند.
گاهی بچه های خردسال داخل کوچه ها در حال بازی هستن و دلم می‌خواهد برم دست روی سرشون بکشم و در شادیشون سهیم باشم. ولی بعد یادم میاد که نه تنها بچه ها بلکه خانواده هاشون هم از فردی که توی دل تاریکی با سر و صورت کاملن پوشیده درحال قدم زدنه میترسن‌. نگران نیستم که آشنایی من رو ببینه اما هر بار بین افرادی که به ندرت داخل این مسیر دیده میشن دنبال آشنایی میگردم. از یه طرف دلم‌ نمیخواد کسی من رو بشناسه و از سمت دیگه دلم میگه کاش یکی رو ببینی که بشناسی.

+ سلام چطوری؟!
- خوبم تو چی؟!
+ ممنون
- ممنون که جواب چطوری نیست
+ اقا ما غلط کردیم اصلاً ول کن دیگه. راستی از حرفا دیشبمون چیزی یادت هست؟!
- نه
+ اهان خوبه، ببین خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم ...

و باز هم شروع میکنم طبق روال هرشب قسمتی از مسیر رو مدام با اون صحبت میکنم. اینی که واقعاً وجود نداره و شخص مشخصی نیست خیلی خوبه. انگار هر شب از نو متولد میشه و اسم یکی از کسانی که میخوای باهاشون صحبت کنی رو روش میزاری و تو کل مسیر پیاده روی وقتی دستت روی شونه هاشه باهاش گپ میزنی. هیچ وقت هم یادش نمیاد دیشب بهش چی گفتی پس محاله که بهت بگه: اه خسته نشدی از این حرف های تکراری؟! بس کن دیگه یه چیز جدید بگو. مدام داری این ها رو تکرار میکنی که واقعاً برام هیچ اهمیتی ندارن.
اینطوری هم مسیر برام زود تر میگذره هم حوصله ام سر نمیره، هم تو فکر به مشکلاتم غرق نمیشم و فقط یه قسمتش بده، اونجایی که تصمیم میگیرم فردا شب برای پیاده روی دیگه تنها نیام و دستشو بگیرم و با خودم بیارمش. مهم نیست کیه، چیه یا چه جنسیتی داره. فقط بیارمش داخل همین کوچه ها قدم به قدم خودم تموم این حرفایی رو که هر شب بهش گفتم رو واقعن بهش بزنم، اما خب میدونی؟! باز فردا شب خیالشو به همراهی اش ترجیح میدم.

ادامه مسیر ...

بعضی شب ها دیگه تحملی نمی مونه. منم و یه خاکریز که مدام دارم ازش سر میخورم سمت پرتگاه، پرتگاهی تاریک تر و سرد تر از این کوچه ها در دنیای واقعی. راستش نمیدونم این کوچه ها حقیقی اند یا سیاهچاله عمق افکارم. دست خودم نیست با هر قدمی که روی آسفالت زمخت بر میدارم، با هر خونه‌ای که از کنارش میگذرم، یک مرحله هم به عمق افکارم نزدیک تر میشوم. راه حل مختص خودم رو دارم. نمیدونم کجا و چجوری بهش رسیدم اما همیشه جواب میده. بین اسم ها و شماره های داخل گوشی ام دنبال فردی میگردم که آنچنان بهم نزدیک نباشه.همونطور که گفتم گاهی آشنایانی که فقط از روی دلسوزی پای مرثیه‌هایت می‌نشینند و بعد مدام تلاش میکنند برایت راه حل بیاورند، بدترینِ شنوندگان هستند.
اولین انتخاب خاموشه. از دومین انتخاب فقط تکرار صدای بوق حاصل میشه و مورد سوم رو هم مثل مورد اول خانمی به دو زبان تاکید میکند که تلفن همراه مخاطب شما خاموش است.
انگار راهی نیست. انگار باید تقدیرم رو بپذیرم. موزیکی رو انتخاب میکنم و میزارمش روی حالت تکرار. هندزفری ها رو بیشتر از قبل داخل گوش میچرخونم. اسکارف رو کمی بالا تر میکشم و کلاهم رو پایین تر. برای ادامه مسیر یه خط باریک از رو به رو کافیه. چشمام قفل میشه روی فاصله یک متری و خودم رو به هماهنگی ریتم و قدم هایم می‌سپرم.

ادامه دارد....

‏برا ده هزار نفرم بنویسی آخر سر دوس داری یه نفر بخونه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید