نمیتونم ببینم، بشنوم، بفهمم و بپذیرم که آدما واسه کسی جز خودشون زندگی کنن!
نمیفهمم دیگه، نفهمم. دستِ خودمم نیست.
اینطوری بزرگ شدم، تربیتم اشتباه بوده احتمالا.
پاره کردم خودمو واسه به دست آوردن هرچیزی که میخواستم. جسمی نه، ذهنی!
اینکه معنیِ °هرگز° رو هیچوقت یاد نگرفتم مشکل منه. اینکه جا نزدم، نمیزنم، نخواهم زد و نمیذارم آدمایی که واسم مهمَن بزنن هم مشکل منه. اینکه جمعِ همهی این دردا توی من یه روزی تبدیل به یه سرطانِ ریهی بزرگ میشن هم مشکل منه.
منو اینطوری بزرگ کردن!
که همه چی مشکل من باشه. که همه چی تقصیر من باشه. که آدم بَدهیِ تهِ همهی داستانا من باشه. به من گفتن همه از تو بهترن. به من گفتن ببین فلانی چقدر زرنگه، چقدر باهوشه، چقدر به پدر و مادرش احترام میذاره.
به من گفتن خودت نباش! به من گفتن این یکی باش، اون یکی باش ولی خودت نباش.
ولی من هم نظر نبودم باهاشون
هم راه نشدم باهاشون
خواستم چه بد چه خوب خودم باشم.
طرد شدم. تبعید شدم. سخت شدم. بی رحم شدم. از دیدشون محو شدم، ولی یکی دیگه نشدم.
توام نشو، تهش هیچی نیست.
خیالت راحت. مشکل از منه!