پنجره را که گشودم، نسیم خنکی با خود عطر خاک بارانخورده و یاسهای سفید را به ارمغان آورد. گویی روح بهار در کالبد باد حلول کرده بود و میخواست مرا با خود به کوچههای خاطره ببرد. آن خیال همیشگی… آه، چه واژه غریبی! گویی سالهاست در پستوی ذهنم کمین کرده و هر بار با وزش بادی، با رقص نوری، با عطر گلی، سرک میکشد و مرا به دنیای گمشدهای میبرد.
امروز اما، این خیال رنگ و بوی دیگری داشت. دیگر خبری از آن اندوه تلخ و شیرین گذشته نبود. گویی گرد و غبار زمان از چهرهاش زدوده شده بود و با لبخندی ملیح، مرا به آغوش میکشید.
تصویر کودکیام در قاب پنجره نقش بست؛ دخترکی با گیسوان بافته و دامنی گلدار که در حیاط خانه، با پروانهها همبازی بود. خندههایش در گوشم زنگ میزد و شیطنت از چشمانش سرازیر بود. گویی همین دیروز بود که با پاهای برهنه، روی چمنهای خیس میدویدم و آرزوهایم را به آسمان پرتاب میکردم.
اما ناگهان، تصویر محو شد و جای خود را به چهرهی جوانی داد؛ دختری با کولهباری از امید و آرزو که در خیابانهای شهر، به دنبال سرنوشت خود میگشت. چشمانش پر از شور و اشتیاق بود، اما در پس این ظاهر پر هیاهو، ترسی پنهان از نرسیدن، از گم شدن نیز موج میزد.
این بار هم، تصویر رنگ باخت و زنی را نشانم داد؛ زنی با چهرهای پختهتر، با نگاهی عمیقتر. خطوط ریز کنار چشمانش، قصههای ناگفتهای را روایت میکردند و لبخندش، نشان از رضایت و پذیرش داشت. او دیگر آن دخترک پرشور و جوان نبود، اما در عوض، گنجینهای از تجربه و حکمت را در قلب خود جای داده بود.
خیال همیشگی، این بار نه یک حسرت، نه یک اندوه، که یک دعوت بود؛ دعوتی به پذیرش خود، به قدردانی از گذشته، به امیدواری به آینده. پنجره را بستم و به قلبم گوش سپردم. صدایی آرام و مطمئن میگفت: «تو همان دخترکی هستی که با پروانهها میرقصید، همان جوانی که در خیابانها به دنبال سرنوشت میگشت، و همان زنی که امروز، با کولهباری از تجربه، به زندگی لبخند میزند. تو تمام اینها هستی و بیشتر از اینها خواهی بود.
-fluffy