یکی از روزهای سال ۱۳۹۴ وقتی بعداز یه کلاس خسته کنندهی دانشگاه نشسته بودم پای چک کردن گروه تلگرامی دانشکدهمون _ اون روزا تازه تلگرام پا به عرصه وجود گذاشته بود و نه از فیلتر خبری بود نه از امکانات پیشرفتهی الانش! فقط میتونستیم علاوه بر چت کردن گروه تشکیل بدیم که این گروهها هم شامل گروههای دانشگاهی بودن و دو سه تا گروه دوستانه!_ که رسیدم به یک خبر: مراسمی که قرار بود برای کودکان کار و مادران سرپرست خانوار در کورههای آجرپزی شهرری برگزار بشه که این مراسم مصادف بود با عید قربان و از کسایی که دوست داشتن شرکت کنند دعوت بعمل آمده بود!
اورِکا اورِکا (یافتم! یافتم!)
پیام رو خوندم و زدم رو لینک سایت ولی با گوشی نتونستم وارد بشم. با کنجکاوی و پر از علامت سوال رفتم سایت دانشگاه تا با کامپیوتر برم سایتشون که ببینم چی به چیه؟!
بالاخره تونستم وارد سایتشون بشم و شروع کردم به زیرو رو کردن سایت و همزمان که یک دستم زیر چونهام بود و یک دستم ماوس رو در آغوش کشیده بود و انگشتم بی وقفه ضرباتی بر پیکرش وارد میکرد چشمام میخوند و افکارم غرق در یادآوری گذشته بود!
یاد تمام روزایی افتادم که به کودکان کار فکر میکردم، یاد رویاهای نوجوانیم که میخواستم دکتر بشم و برم مناطق محروم و بیمارارو رایگان معاینه کنم و بیمارستان براشون تاسیس کنم ولی سر از حسابداری درآورده بودم! یاد اون شبی که پشت چراغ قرمز یه پسربچه با خستگی چسبیده بود به شیشه ماشین و زل زده بود به چشمام و تقاضای کمک داشت ولی چراغ سبز شدو ما رفتیم! یاد خانومی که هر روز جلوی فرهنگسرا تو خیابون اسکندری مینشست و اسکاچایی که خودش بافته بودو میفروخت اما تا ته شب نهایت ۲تا دونهاش فروش میرفت و همیشه ناامید بود! یاد دختر ۵سالهای که ساعت 11 شب تو دستشویی امامزاده صالح مثل ابربهار گریه میکرد چون ۱۰ هزار تومنی که فال فروخته بودو دزدیده بودن و میترسید برگرده خونه! همه اینا در کسری از ثانیه از مغزم رد شدن و باعث شدن علاوه بر پرکردن فرم شرکت در مراسم دنبال فرم عضویت تو سایت بگردمو برم تا همه چیزو تغییر بدم!!!
پیش به سوی ستاره شدن
پس از صحبت با مسئولین برگزاری مراسم و هماهنگی های لازم قرار شد روز عید قربان ساعت 10 صبح مترو شهرری باشم تا از اونجا با اتوبوس به محل برگزاری مراسم بریم
انقدر هیجان داشتم که برخلاف عادت همیشگی که دیر سر قرارها میرسم قبل ساعت 10 اونجا بودم و با چشمام دنبال کسایی می گشتم که به سمت مراسم میرن. با چند نفری آشنا شدم و در نهایت ساعت 10ونیم به سمت میعادگاه راه افتادیم. در مسیر و در حالی که بادی به غبغب انداخته بودم شنونده و بیننده بودم! انواع احساسات عجیب رو تجربه میکردم؛ هیجان، شوک، غرور، شادی، غم و...
بعد از گذشت نیمساعت به سمت یک جاده خاکی پیچیدیم و یک ربع به مسیر پر از سنگلاخ ادامه دادیم. کمکم ترس هم به احساسات قبلی اضافه میشد که اتوبوس ایستاد و گفتند که باید پیاده بشیم! پیاده شدم و سرم رو چرخوندم اما جز بیابونی و تپه و آشغال چیزی نبود! هرکسی چیزی از وسایل برمیداشت و به سمت تپهها پیش میرفت. تا چشم کار میکرد بیابون بودو نخاله و کورههای آجرپزی!
کمی که جلو رفتیم چندتا بچه کوچیک با لباسای رنگارنگ و با خوشحالی اومدن سمت ما و تلاش میکردن برای بردن وسایل کمکمون کنند.
آغاز مواجهه
بعد از حدود بیست دقیقه پیاده روی به زمین بزرگی رسیدیم که از یک سمت به تپه و از طرفی به ده ها کَپَر ( کَپَر نام گونهای اقامتگاه سایهبانی در جنوب ایران از جمله سیستان و بلوچستان هست که از شاخه و برگ نخل ساخته میشود اما اینجا در شهرری با بنرهای تسلیت و حجاج و چوب ساخته شده بود!) ختم میشد.
لال شده بودم و در برپایی چادرها، اسکان دکترها که برای معاینه آمده بودند، برپایی وسایل بازی و ... کمک میکردم.
هاج و واج اطرافم رو نگاه میکردم، دختر بچهای چشم و ابرو مشکی و بینهایت زیبا با لباسهای بلوچی شادی و پایکوبی میکرد؛ مادرها همراه با بچههایی که مشخص بود بیمارند در صف معاینه پزشک ایستاده بودند؛ پسربچه ها با بچههای گروه مشغول بازی فوتبال بودند؛ دسته ای از مادران از مشکلاتی که حل شده بود با خوشحالی برامون صحبت میکردند، دختری کنار دست من دفتر مشقاش رو نشون میداد که به واسطه سوادی که همین خالهها و عموها یادش داده بودند نوشته بود.
احساسم رو بخوام براتون آبدیت کنم: خالی شده بودم ولی پر بودم!
نماز عید قربان
بعد از غربالگری پزشکان و ارجاعات پزشکی شون، خوردن خوراکی های خوشمزه توسط بچه ها و بازیهای گروهی که براشون ترتیب داده شده بود همگی وسط بیابون برای اقامه نماز عیدقربان صف کشیدیم!
اولین بارم بود نماز عیدقربان رو میخوندم و چه جایی و با چه شرایط عجیبی هم خوندم! (البته تنها برای من که برای بار اول پا به همچین محلی میگذاشتم عجیب بود چون بقیه دوستانم با تمام شرایط اونجا بسیار عادی و مهربانانه برخورد میکردند.)
بعد از اقامه نماز و طلب دعای خیر و صلح برای تمام مردمان جهان یک آقایی شروع به صحبت کرد و از چیستی و چرایی این مراسم یعنی آیین صفای سعی گفت.
آیین صفای سعی به یاد هرولههای مادرانه هاجر برای رفع تشنگی کودک خویش برگزار میشد. سعی میان صفا و مروه در مناسک حج که همه ساله بهعنوان یکی از اصلیترین مراسم مسلمانان برگزار میشود یکی از این آیینهای چندگانه میباشد. صفا و مروه نام دو تپهای است که هاجر همسر ابراهیم پیامبر (ع)، در میان آن برای آن که فرزندش را سیراب کند، هروله میزند اما سرابی بیش نمیبیند. سرانجام پسازاین هرولهها و تلاشها، چشمه آبی از زیر پای فرزندش میجوشد. او هفت بار در میان این دو تپه میدود به امید آن که برای اسماعیل، فرزندش آبی بیابد و او را سیراب کند.
آیین صفای سعی به منظور مرتبط ساختن آیین صفا و مروه در مراسم حج با معضلات اجتماعی زنان و مادران طراحی شده است. زنانی که با وجود مشکلات بسیار، مسئولیت زندگی را به دوش کشیده و در مقابل این مشکلات برای ساخت و حفظ یک زندگی سالم و آبرومندانه شجاعانه ایستادهاند.
هاجران زمانه همان زنان و مادرانی هستند که بهاجبار روزگار بار زندگی خود و کودکانشان را بهتنهایی و بهدشواری به دوش میکشند.
هر ساله ۷ هاجر زمانه، شناسایی و در رفع مشکلاتشان (از قبیل نیازهای مسکن، اشتغال، آموزش، درمان، بیمه، پس انداز و لوازم زندگی..) اقدام میشود.
در حالی که با تعجب به حرفهاشون گوش میدادم تو ذهنم ازین همه خلاقیت لذت میبردم و با خودم تکرار میکردم: دختر زدی تو هدف! خوب جایی اومدی دمت گرم!
پایان و شروع
اون روز عجیب تموم شد و دقیقا در نقطهی پایان اون روز مسیر جدید من شروع شد. در مسیر پر از فراز و فرود، پر از سنگلاخ و خاکی، پر از سیاهی و سفیدی و پر از دوستای خوب و آدمهای واقعی!
اون روز نقطه عطف زندگی من بود، روزی که دهها دخترو پسر رو دیدم که بدون هیچ چشم داشتی بدون هیچ دستمزدی وسط گرمای ظهر روز تعطیل که میتونستن مشغول استراحت و تفریح باشند در تلاش بودند بچههایی رو خوشحال کنند که شاید خیلی از ماها اگه تو خیابون ببینمیشون حاضر نشیم از کنارمون رد بشن!
اون روز مردی رو دیدم که برای اینکه با بچهها حرف بزنه یا باهاشون بازی کنه روی خاک روی زانو مینشست و چون قد بلندی هم داشت گردنش رو خم میکرد که همقد بچهها بشه. مردی که وقتی از چرایی حضورشون گفت برای احساس کردم هدف از خلقتم رو فهمیدم و راهم رو پیدا کردم!
حضور در جمعیت امام علی بهترین و ناب ترین بخش زندگی من بوده، هست و خواهد بود. آشنایی با شارمین میمندی نژاد و نوع تفکر و مسیرش لطف خدا بوده که شامل حال من شده، در زمانه ای که انسان نایاب شده!