اینستاگرامم را موقتا حذف کرده ام. حوصلهی های و هویش را نداشتم و البته دلم نمی خواست فعلا هیچ یک از "منِ" آنجا در معرض دید باشد؛ حرف هایم، عکس هایی که گرفته ام و درد و دل ها و نگرانی هایم.
الان نشسته ام اینجا، پشت میزی که تا چند سال پیش محل اقامت کامپیوترمان بود. حالا شده میز تحریر من و همه دم و بساطهایم. کلی کتاب رویش جا میشود و برگه ها و قاب عکس دختری که روی گل های سرش آب پاشی می کند و با دست دیگرش کتاب می خواند. گلدانی با طرح شکوفه های گیلاس (ساکورا) و یک فنجان و نعلبکی جهت یادآوری خودم به وجود کتری در آشپزخانه و دم کردن چای..!
دلم حسابی گرفته بود از دو روز پیش و تازه امروز صبح بود که بعد از یک خواب درست و درمان و راحت احساس کردم دارم چیزی را درک می کنم. چیزی در رابطه با خودم.
و بعد گفتم چه اشکالی دارد خودم را همینطوری که هستم بپذیرم؟ می دانم که این حرف را هزار بار زده ام. هزار بار برای خودم. شاید هزار بار هم برای شما. اما همیشه چیزی هست که مانع پذیرش عادی و راحت خودم می شود. چیزی شبیه وقتی که اشتباهی می کنی یا وقتی بقیه درست و حسابی درکت نمی کنند و دچار سوءتفاهم های بیخودی می شوند که ممکن است به خاطر مدل حرف زدنت باشد. یا وقتی قاطعیت نداری و می دانی ممکن است یک جاهایی مشکل ایجاد کند، خصوصا وقت هایی که می خواهی دست کمت نگیرند یا قبول کنند به اندازه کافی بلدی روی پای خودت بایستی. وقت هایی که پیشرفتت خیلیخیلی کند اتفاق می افتد. وقت هایی که از آینده می ترسی و حس می کنی از پسش برنمی آیی. یا وقت هایی که از خیالبافی های خودت خوشت می آید و یک وقت هایی باید یواشکی پیش خودت نگهشان داری و قایمشان کنی. وقتی همه چیز را روشن می بینی, روشن تر از همه وقت و بعد از چند مدت باز دوباره می ترسی. خنده دار است نه؟
اما به هر حال امروز احساس کردم می توانم خودم را همانطوری که هستم بپذیرم. و اینکه لازم به تغییر چیزهای زیادی نیست، هر چند رشد کردن مهم است و همینطور تغییراتی که از پس این رشد اتفاق می افتند اما زیرلایه هایم چرا درست نباشند؟ من می توانم صحیح باشم و باید که با خودم بگویم که به اندازه کافی صحیح هستم و به اندازهی کافی حق خود بودن با همه ضعف ها و نقص هایم. و هر مشکلی که دارم بیشتر به خاطر تفاوت ها و ناسازگاری های ما با همه آدم های گوناگون دیگر است و هیچ اشکالی هم ندارد. اگر همه مثل هم فکر می کردیم هیچ تعارضی وجود داشت؟ این ضرورت جامعه ماست, اینکه متنوع باشیم, همانطور که پدیده های جهان متنوعند. همانطور که کوه ها و دشت ها از هم متفاوت هستند, همانطور که شکل های ما. همانطور که هر چیزی که در دنیاست نیاز دارد به کسی برای وقت گذاشتنش رویش و شناختنش، مثلا کسی که ژنتیک گیاهی می خواند همه گرایشات و علایقی را دارد که یک سازنده هواپیماهای هوشمند؟ یا اصلا همه ما با هم؟ همه فرق داریم مثل پدیده های جهان با هم، مثل استعدادهای ما و ذهنیات ما از هم پس چرا من به تفاوت های خودم با بقیه گیر بدهم؟ چرا آن ها را طبیعی ندانم و لازمه مواجهه ام با پدیدهی مخصوص به خودم در دنیا؟ مثل خیالبافی که لازمه تصویرگری ست، لازمه نویسندگی ست و لازمه ساختن همهی انیمیشن هایی که عاشقشان هستم.
چرا که نه؟ واقعا چرا که نه..؟
هجده-آبان
هزار و چهارصدمین پاییز شمسی