فـــ... هستم
فـــ... هستم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

من پس از یک‌سال زندگی..

بعد از حدودا یکسال دوباره برگشتم اینجا.

سوال یه نفر برام جالب بود. اینکه آیا هنوزم دارم ادامه می دم مسیرم رو؟ اینکه خودشناسی همچنان ادامه داره؟

By Jiyoung Park
By Jiyoung Park


جوابم مثبت بود.. بله. همچنان ادامه داره. تو این یک‌سال اتفاقاتی افتاد که باعث شد "مجبور بشم" عمیق تر به خودم نگاه بندازم. اعتقادات سیاسی و مذهبی رو بررسی کنم. خودم رو زیر ذره‌بین بررسی احساسات ببرم.

داشتم دو سه روز پیش، آخرین پستی که اینجا گذاشته بودم رو می‌خوندم. دیدم از یکپارچه شدن نوشتم. اینکه خوبی هست ولی بدی هم هست، (یا حداقل چیزی که از نظر ما خوب و بد محسوب میشه). اینکه این دو تا در کنار همند که باعث یکپارچگی میشه. مثل پذیرفتن احساسات ناخوشایند در کنار احساسات خوشایندمون.


فکر می‌کنم یه دلیل اینکه احساس می‌کنم از همیشه به خود واقعیم نزدیک‌ترم اینه که تونستم به احساساتم توجه کنم. احساسات واقعیم نه احساسی که فکر و منطقم می گفت درست تره و باید اونجور احساسی داشته باشم تا باشخصیت تر به نظر بیام!

برای یادگرفتنش دو کارگاه شناخت احساسات و مهارت‌های زندگی رو شرکت کردم. در عین حال با کتابی از اکهارت تول و حرف‌های یکی از اساتید هنرم بهش نزدیک‌تر شدم.

یا اینکه برای بررسی عقایدم، نظرات راستی و چپی رو با تحمل رنج شاید فراوان شنیدم و خوندم، و یه جاهایی بحث کردم و بعد تا حدودی سعیم رو کردم تا به ندای قلب و همینطور منطقم باهم توجه کنم. کاری که البته رنج‌آوره و در عین‌حال بهت احساس ثبات شخصیت میده و همچنان در مسیرشم برای سردرآوردن بیشتر.

با کمک پدرم فهمیدم بهتره مسیر هنر رو پی بگیرم و همین کمک خیلی بزرگی بود. چون حس کردم دارم می‌افتم تو جاده اصلی زندگیم و از بیراهگی و سردرگمیِ کدوم رشته و حرفه درمیام. تو همین کلاس های هنر بود که برای اولین بار سعی کردم بخش درونیم رو، افکارم رو و چیزی که حداقل در خونه نشون می دادم رو وارد اجتماع کنم. همین کمک کرد از بودنم در جمع لذت ببرم. خودم رو بهتر بشناسم و همینطور قابلیت هام رو. و وقتی تحسین می‌شدم به طرز عجیبی برام لذت بخش بود. چون این‌بار برخلاف قبل‌ترها، خود واقعیم تحسین می‌شد نه خودِ شسته رفته‌ای که به بقیه نشون می دادم تا بگم من خوبم! و وقتی هم نقد می‌شدم، راحت‌تر می‌پذیرفتم و دچار خودسرزنشی‌های کمتری می‌شدم! چون دیگه نمی‌گفتم اگه مدل دیگه‌ای رفتار و در واقع تظاهر می‌کردی این اتفاقِ نمی‌افتاد.. البته این چیزی نبود که یهویی رخ بده. یه روند و خواسته بود با پیشینه شاید طولانی و درنهایت یک ترم هم طول کشید تا به خودم راحت‌تر اجازه این کارو بدم. البته با دوست مهربونی آشنا شدم که چندباری با تمام وجود صداقتم رو تحسین کرد و همین بی‌تاثیر نبود. مشوقی بود برام تا کم‌کم لایه‌های خود‌سانسوری اجتماعیم رو بردارم. هر چند که گاهی باعث خجالت زدگیم می‌شد حرفا و کارهام، چون به ثباتی درش نرسیده بودم و نرسیدم و هنوزم جای کار دارم.

در عین حال هنر باعث پیوند من با بخش‌های مختلف موردعلاقه‌ی زندگیم شد. متوجه شدم چیزهای مختلفی که بهشون علاقه دارم، مثل نویسندگی و علم و ادبیات و دکوراسیون، همه‌شون در کنار هنر می‌تونند دور هم جمع بشند و دیده و فهمیده بشند. و بیشتر از خودم و مفاهیم مبهمی که دارم سر دربیارم. یه جور پیوستگی بین همه‌ی خواسته‌های من.. دوباره یاد دنباله فیبوناچی افتادم. (یه جای دیگه در موردش زیاد نوشتم). دارم جدیدا با ریاضیات هم دوستیم رو از سر می‌گیرم!

دوست خوب آنلاینی پیدا کردم که بعد، از همون راه دور، همکار شدیم و در خلال این همکاری ها و سختی های مسیرش برام، بیشتر و بیشتر خودم رو دیدم و نقاط ضعفم رو فهمیدم. مهرطلبی و کمالگرایی و اهمال‌کاری و دست دست کردن و نتایجش، پایین بودن عزت نفس و زیادی فکر کردن برای "خوب و قشنگ" جواب دادن رو که باعث می‌شد زمان گاهی زیادی رو ازم بگیره و گاهی از خود واقعی‌ِ در لحظه‌م به دور باشه.

و چیزهای دیگه‌ای که الان یادم نمیاد.


ولی میدونی مهم‌ترینش چی بود؟


???

١٥ شهریور. ۴.٢

عزت نفسمهارتهای زندگیخودشناسیشناخت احساساتروانشناسی
من یه درونگرام که داره تلاش می کنه درونش رو هر چی بیشتر ببینه! بشناسه! و بپذیره! و البته رشد بده! حالا یا میشه یا نمیشه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید