اومدم یه یادداشت کوتاه بنویسم درباره کشف جدید خودم از خودم!
قبلا فکر میکردم زندگیم به دور از آدمها راحتتر میگذره. زندگی با کتابها و هنر و طبیعت بکر (اگه دست یافتنی باشه توی این شهر) کافیه. (هرچند جدیدا متوجه شده بودم که کافی نیست و از روابط اجتماعی خوشم میاد!)
حالا اما دارم زیر و بمها و تاثیر و نتیجه این طرز فکرم رو بهتر میبینم و بررسی میکنم.
اینکه تعامل با آدمها و روابط اجتماعی هست که باعث میشه حس کنم آدم عادی و طبیعیای هستم، و در نتیجه در خودم فرو نرم و غرق نشم!
منظورم از تعامل، چیزی شبیه شرکت در کلاس و کارگاه و جلسههایی هست که توش امکان تبادل نظر و دانش، و همینطور امکان تلاش و پیشرفت جلسه به جلسه داره. یا مثلا صحبت کردن با دوستی صمیمی یا نیمه صمیمی درباره آخرین آگاهیها و کشفیجاتی که کردین!
بیننوشت: نجات یافتن از غرقگی به وسیله صحبت با یه دوست رو قبلنا هم کشف کرده بودم (!) ولی دائما از یادم میرفت و حواسم نبود باید حواسم بهش باشه! ولی تاثیر کلاس رفتن رو همین الاناست که متوجه شدم.
خب الان حدودا دو هفته هست که از پایان ترم کلاس قبلیم میگذره و تا دو هفته دیگه ترم جدید شروع نمیشه..
از آخرین باری هم که با یه دوست درباره یه موضوعِ درست و حسابی حرف زدم حدودا یه هفته میگذره (شایدم از دید من یه هفته هست؟! زمان از دستم در رفته) و بنابراین الان حالم تعریفی نداره. هر چند که این تنها دلیلش نیست ولی الان، پسانصفهشبی، برام یه دلیل مهم محسوب میشه :'/
پینوشت: فقط کتاب خوندن برای من کافی نیست و به عنوان یه درونگرا، این برام عجیبه!
یادداشتِ اولینِ مهر۔
سال= چهارصد + ٢
من هنوز خوابم نبرده :')