در سپتامبر ۲۰۱۹، چندتا عکس از جاستین ترودو نخستوزیر وقت کانادا منتشر شد که جنجال زیادی به پا کرد و نظر عمومی و خصوصاً طرفداران لیبرالش را نسبت به او خدشهدار و خوراک تبلیغاتی بهموقع و موثری برای مخالفانش فراهم کرد.
دوتا از این عکسها در مهمانی آموزشگاهی گرفته شده که ترودو در ۲۹ سالگی در آن تدریس میکرد. تم این مهمانی «هزار و یک شب» بود و در این دو عکس ترودو صورت، گردن و دستهایش را مثل زغال سیاه کرده است تا مثلاً شکل یک شاهزادهی خاورمیانهای دربیاید:
در عکس دیگر، جاستین ترودو برای اجرای آهنگ جامائیکایی Day-O در مسابقهی استعدادیابی دبیرستانش، با سیاه کردن صورت و کلاهگیس افرو خود را شکل یک سیاهپوست درآورده بود:
عکس سوم به ویدئویی تعلق دارد که زمان و مکان دقیق آن معلوم نیست و تنها میدانیم که به اوایل دههی ۹۰ تعلق دارد، اما ترودو در آن باز هم با صورت سیاهشده دستهایش را بالا برده و میخندد.
این عکسها چند روز پس از شروع کارزار سیاسی ترودو برای انتخابات ۲۰۱۹ کانادا منتشر شدند و مسلماً به شانس او برای پیروزی در انتخابات آسیب میزنند، اما با این حال ترودو بابت آنها عذرخواهی کرد. او پنجشنبه در وینیپگ بود و در صحبتهایش خطاب به گزارشگرها گفت: «سیاه کردن صورت همیشه و در همه حال غیرقابلقبول است و استثنایی وجود ندارد، چون پشت سیاه کردن صورت تاریخچهای نژادپرستانه وجود دارد. من باید این را درک میکردم و این کار را انجام نمیدادم.»
وقتی خبرنگاران مصرانه از او پرسیدند چند بار با آرایش نژادپرستانه در محافل عمومی حاضر شده، ترودو اذعان کرد که باید در ارائهی جواب قاطعانه به چنین سوالاتی احتیاط کرد. او گفت: «فکر میکنم سوالی که باید پرسیده شود این است که چطور ممکن است چنین چیزی را به یاد نداشت؟ حقیقت این است که من درک نکردم انجام چنین کاری چقدر برای کسانی که هر روز باید با تبعیض مواجه شوند دردناک است. من همیشه به این مسئله واقف بودم که از امتیازات اجتماعی زیادی برخوردار بودهام، اما وقتش رسیده درک کنم که این امتیاز باعث شده نسبت به خیلی مسائل ناآگاه بمانم.» همچنین ترودو گفت هیچگاه به اعضای حزبش نگفته بود که صورتش را سیاه کرده، چون «خجالت» میکشید.
در آخر ترودو در مقام عذرخواهی گفت: «من نباید این کار را میکردم. باید آگاهتر میبودم، ولی نبودم و از این بابت عذر میخواهم.»
ترودو بالاتر اشاره کرد که از تاریچهی نژادپرستانهی سیاه کردن صورت خبر نداشته است. منظور او از این تاریخچه شخصیت جیم کرو (Jim Crow) است. رگ و ریشهی جیم کرو به ترانه و روتین رقص بپر جیم کرو (Jump Jim Crow) برمیگردد. این ترانه را یک کمدین سفیدپوست به نام توماس دی رایس (Thomas D. Rice) در سال ۱۸۲۸ خلق کرد. به هنگام اجرای آن، این کمدین صورت خود را سیاه و لبانش را قرمز میکرد و به شکلی اغراقآمیز با لهجه و گویش سیاهپوستها حرف میزد و بدین ترتیب بردههای سیاهپوست را دست میانداخت. اجرای رایس (که با نام ددی رایس هم شناخته میشود) موفقیتآمیز بود و سرتاسر بریتانیا و آمریکا آن را اجرا کرد. بعدها لفظ جیم کرو به عبارتی نژادپرستانه علیه سیاهپوستها تبدیل شد و قوانین نژادپرستانه علیه سیاهپوستها در جنوب آمریکا نیز قوانین جیم کرو (Jim Crow Laws) نامیده شد.
به خاطر قضیهی جیم کرو، عمل سیاه کردن صورت (یا Blackface) پس از جنبش حقوق مدنی دههی ۶۰ بهتدریج محبوبیتش را از دست داد و این روزها در جهان غرب کاری ناپسند به شمار میآید. در واقع در سال ۲۰۰۱ که ترودو صورت خود را در مهمانی آموزشگاهش سیاه کرد، این کار سوالبرانگیز بود، چه برسد به الان. میگویم در جهان غرب، چون سنت سیاه کردن صورت همچنان در بعضی کشورها (مثل حاجی فیروز در ایران و رپرهای بلکفیس در ژاپن) رواج دارد، احتمالاً به خاطر اینکه این کشورها به اندازهی بعضی از کشورهای انگلیسیزبان رابطهی پیچیده و تاریکی با سیاهپوستها نداشتهاند.
جاستین ترودو واقعاً بدشانس است که چنین عکسهایی از گذشتهاش به جا مانده، چون او بهنوعی نماد فضیلتفروشی (Virtue-Signalling) و بیداری اجتماعی (Wokeness) بین رهبران جهان غرب به حساب میآید و با توجه به شرایط زمانه، رهبری لیبرالتر از او نمیتوان تصور کرد. بیداری اجتماعیاش او را بسیار آسیبپذیر کرده است، چون کوچکترین لغزشی تبدیل به خوراک تبلیغاتی علیه او میشود. چند وقت پیش ویدئویی از او منتشر شد که در آن حرف یک زن را قطع میکند و به او میگوید به جای واژهی Mankind از واژهی Peoplekind استفاده کند، چون افراد بیشتری را در برمیگیرد (اصطلاحاً Inclusiveتر است). البته بعداً ترودو ادعا کرد که این بیانیه یک جوک بیمزه بوده و رسانهها آن را بدون در نظر گرفتن موقعیتی که در آن بیان شده نمایش دادهاند و این کارشان باعث ایجاد سوءتفاهم شده، اما با این حال این ویدئو برای راستگرایان و محافظهکاران به خوراک تبلیغاتی موثری تبدیل شد تا با استفاده از آن ترودو، چپگرایان، لیبرالیسم و کانادا را به سخره بگیرند و وانمود کنند که لیبرالهای مدرن چقدر از مرحله پرت هستند و سطح دغدغهیشان چقدر پایین است.
تفسیر شخصی من از شخص ترودو و کاری که کرده این است که او آدم بدجنس یا نژادپرستی نیست (حداقل نه از نوع آسیبزنش)، ولی سبک عدالتخواهی او مصنوعی و بیمایه است، اندیشهی محکمی پشت آن نیست و صرفاً پیروی از جو حاکم فعلی است. در واقع ترودو مثال بارز لیبرالیست که جوردن پیل در فیلم برو بیرون (Get Out) به باد انتقاد گرفته بود؛ لیبرالی که آنقدر تلاش میکند نژادپرست و سکسیست به نظر نرسد که تلاشش جنبهای کاریکاتورگونه و حتی معذبکننده پیدا میکند و گاهی هم تلاش برای لاپوشانی نژادپرستی/سکسیم نهادینهشده است که شخص به خاطر عذابوجدان ناشی از آن به تلاشهای افراطی در جهت مخالف روی میآورد، مثل رییس مافیایی که شش روز هفته کارش آدمکشی و قاچاق است، ولی یکشنبه کلیسا رفتن و آمرزش طلبیدنش فراموش نمیشود.
نمونهی بارز اداگونه بودن بیداری اجتماعی ترودو، آواتار فعلی او در توییتر است که در آن ترودو دارد با یک شخص سیاهپوست خوشوبش میکند؛ احتمالاً با هدف انتقال این پیام: «من با سیاهپوستها جفتم خیلی جوره!»
ترودو از اینکه صورت خود را سیاه کرده ابراز پشیمانی کرده و ادعا کرده آن موقع آگاهی کافی نداشته، اما اگر رهبر یک کشور که هویت خود را بر پایهی دفاع از اقلیتهای مستضعف بنا کرده، در سن ۲۹ سالگی، در سال ۲۰۰۱، نمیدانسته سیاه کردن صورتش و انداختن دستش دور یک زن به آن شکل کار جالبی نیست، از بقیه چه انتظاری میرود؟ غیر از او هیچکس در مهمانی صورتش را سیاه نکرده بود. ژست ترودو در عکس و دست او دور گردن زن نیز بحثبرانگیز است، خصوصاً با توجه به اینکه پارسال گزارشگری مونث ادعا کرد ترودو در سال ۲۰۰۰ رفتار زننده از خود نشان داده و ترودو هم بابت کارش عذرخواهی کرد و حرفی زد که به ضررش تمام شد: «اگر میدانستم گزارشگر روزنامهای ملی هستید، اینقدر بیپروا رفتار نمیکردم.» چون در چنین شرایطی عذرخواهی به هر شکلی یعنی تایید اتهامات واردشده و اشاره به اینکه اگر میدانست شغل طرف چیست، رفتارش را عوض میکرد، مهر تاییدیست بر نسبی بودن ارزشهای اخلاقیاش.
ترودو کسی است که دوست دارد همه را راضی نگه دارد و یک وقت حرفی نزند که به کسی بربخورد و اگر کسی از او انتقاد کرد، اولین واکنشی که به ذهنش میرسد عذرخواهی است. این ویژگیها فاجعهبار نیستند و از فردی چون ترودو شر زیادی به دنیا نمیرسد. اما به قول معروف دفاع ضعیف از یک ایده از حملهی قوی به آن موثرتر است. ترودو با فضیلتفروشی ناآگاهانه و ریاکارانهاش و دغدغههای سطح پایینش (مثل همان قضیهی Peoplekind) باعث میشود لیبرالیسم معاصر جلوهی بدی پیدا کند. به خاطر ترودو و امثالهم جوی در دنیای غرب به راه افتاده که اشخاص معروف به خاطر مسخرهترین و سطحیترین چیزها به اصطلاح «کنسل» میشوند (هجمهی مجازی یا Cancel Culture و مضرات آن هم موضوعیست که باید در مقالهای جداگانه به آن پرداخت) و حالا کسانی که این جو را راه انداختهاند، خودشان دارند قربانی آن میشوند. چند روز پیش سارا سیلورمن (Sarah Silverman) به انتقاد از مراسم امی پرداخت و گفت به خاطر حساسیت زیاد هیچ کمدینی – حتی خودش – حاضر نیست وظیفهی میزبانی را تقبل کند و مراسم بدون میزبان کسلکننده شده. جیمی کیمل (Jimmy Kimmel) و استیون کولبرت (Stephen Colbert) نیز در مراسم حاضر شدند و به شوخی گفتند که قربانیان اصلی چنین جوی آنها هستند، چون میزبانی تنها کاریست که اجازه دارند انجام دهند. مساله اینجاست که سیلورمن، کیمل و کولبرت خودشان جزو کسانی بودند که به این حساسیتها دامن زدند و باعث شدند چنین جو خفقانآور و کسلکنندهای ایجاد شود که در آن هیچکس جرات ندارد با چیزی شوخی کند.
به طور کلی رسواییای که برای ترودو پیش آمده نشاندهندهی مشکل فضیلتفروشی افراطی است: اگر خودتان نتوانید مثالی بینقص از استانداردهای اخلاقیای باشید که سعی دارید در جامعه پیاده کنید، در آخر این استانداردهای اخلاقی گریبانگیر خودتان خواهند شد. این بیانیه به طور خاص در مورد مسائل اخلاقی صدق میکند، چون بسیاری از الگوهای اخلاقی بر پایهی منطق و استدلال بنا نشدهاند و صرفاً یک جور میم فرهنگی هستند که یک سری خط قرمز سفتوسخت و دستوپاگیر ایجاد میکنند، طوری که انگار هدف از به وجود آوردنشان صرفاً وارد کردن فشار روانی به مردم و القای حس تقصیر و عذاب وجدان در آنها به قصد سهولت کنترل کردنشان است.
جنجالی که این قضیه آفریده نه صرفاً به خاطر سیاه کردن صورت، بلکه به خاطر سابقهی ترودو بهعنوان قهرمان بیداری اجتماعی است و وقتی کسی میخواهد خودش را بهعنوان قهرمان اجتماعی قالب کند، باید با انتظارات بالای مردم و محدودیتهای ناشی از آن نیز دستوپنجه نرم کند.
بحث ترودو به کنار، اجازه دهید به طور عمیقتر به بحث فرهنگیای بپردازیم که این جنجال را آفریده: بحث مصادرهی فرهنگی (یا استیلای فرهنگی).
مصادرهی فرهنگی از پایه و اساس بحث پیچیدهای است، چون بهشدت به تفسیر از مفهومی ذهنی (Subjective) چون قدرت وابسته است و برای همین تعیین حد و مرز برای آن دشوار است. اصلاً سر اینکه آیا مصادرهی فرهنگی اصلاً چیز بدیست یا نه اختلاف نظر وجود دارد.
قبل از پرداختن به این بحث، اجازه دهید توصیف خلاصه و مفیدی را که در سایت مداد از مصادرهی فرهنگی آمده در اینجا نقلقول کنم:
مصادرهی فرهنگی cultural appropriation در دوران معاصر خود را به گونههای مختلف درلایههای مختلف جامعه نشان میدهد. این که یک فرهنگ غالب از عناصری از فرهنگ اقلیت گرتهبرداری کند و با دستکاری یا به اصطلاح دزدی هنری و تاریخی بخواهد آن را به نام خودش ثبت کند، اتفاق تازهای نیست. نمونههای مختلف آن را میتوان در طراحیها، صنعت مد و بیش از همه در دنیای هنر دید.
مثلا خواننده سفیدپوست آمریکایی که موهایش را به شیوه آفریقاییها میبافد و لباسها و زیورآلات آنها را به تن میکند در حالی که آفریقایی-آمریکاییها همچنان درجامعه با مسئله تبعیض دست و پنچه نرم میکنند و عناصر فرهنگی و تاریخیشان به این شکل و بدون احترام به حق و حقوق تاریخی به تاراج می رود. سلبریتیهایی که رنگآمیزی چهره و لباسهایشان را به شیوه بومیان آمریکا انتخاب میکنند، در حالی که نمیدانند پشت هر کدام از آن طراحیها دنیایی از تاریخ و فرهنگ و رمز و راز بومیان نهفته است و خواسته یا ناخواسته موجب بیاحترامی به سنتهایی میشوند که طراحیها و لباسها و نقاشیهای برگرفته از آنان هستند.
این برداشتها از سنت و فرهنگ اقلیت، منجر به بروز سطحینگری نسبت به معانی عمیق و تاریخ نهفته در پشت سنتها میشود. این در حالی است که افراد برخاسته از همان فرهنگ اقلیت در تلاشند تا آن را با همه متعلقاتش یعنی ظاهر و باطن و تاریخ و سنت به دیگران بشناسانند.
برای عدهای از غربیها مفهوم مصادرهی فرهنگی غیرمنطقی به نظر میرسد و آن را نشانهی دیگری از حساسیتهای بیمورد چپگرایان معاصر میبینند. این نگرش طبیعیست، چون مصادرهی فرهنگی یکی از مفاهیمیست که از گفتمان پسااستعماری (Post-Colonialism) به ارث رسیده و گفتمان پسااستعماری هم به طور کلی دربارهی رابطهی فرادستان و فرودستان و به طور جزئی دربارهی رابطهی ملت استمعارگر و مردم استعمارشده است. از دورهی رنسانس تاکنون قدرت فرهنگی در دنیا از آن جهان غرب بوده است و برای همین غربیها همان فرادستان و استعمارگرانی هستند که بسیاری از نظریهپردازان پسااستعماری ازشان انتقاد میکنند و فرودستان و استعمارشدگان نیز شرقیها و اقلیتهای غیرسفید به حساب میآیند. همانطور که ترودو اشاره کرد، امتیازات اجتماعی او باعث شده بود به بسیاری از مسائل ناآگاه بماند. دقیقاً به همین دلیل است که بسیاری از غربیها مصادرهی فرهنگی را نشانهی حساسیت بیمورد میبینند، چون آنها از دید کسانی که قدرت دستشان بوده به قضیه نگاه میکنند و این قدرت باعث شده نسبت به بعضی مسائل ناآگاه بمانند، ولی مصادرهی فرهنگی مفهومیست که برای حفاظت از ستمدیدگان و فرودستان به وجود آمده و در گفتمان پسااستعماری ایران نیز یکی از این کشورها به حساب میآید، برای همین درک این موضوع شاید برای ما آسانتر باشد، خصوصاً با توجه به اینکه در تاریخ کشورمان حادثهای اتفاق افتاد که نمونهی بارز مصادرهی فرهنگی و پسامد آن است؛ این حادثه ماجرای نوز بلژیکی است.
ژوزف نوز مردی بلژیکی بود که در دوران مظفرالدینشاه وزیر کل گمرک ایران بود. نوز برای اولین بار گمرک ایران را به شیوهی اروپا گرداند و تحولی در این زمینه ایجاد کرد، طوری که در عرض ۷ سال درآمد گمرک از ۲۰۰۰۰۰ پوند به ۶۰۰۰۰۰ پوند رسید. با وجود رونق یافتن گمرک، مردم عادی، اربابها و زمینداران با او مشکل داشتند.
احمد کسروی در کتاب تاریخ مشروطهی ایران مینویسد: «از آنجا که مردم و روحانیون، وجود یک خارجی را بر مصدر امور نمیپذیرفتند، ناخشنود بودند. بلژیکیها در قبال به سختگیری و بدرفتاری با ایرانیان (به ویژه مسلمانان) میپرداختند و میان یک ایرانی و یک خارجی؛ و حتی یک ایرانی مسیحی و یک ایرانی مسلمان تبعیض میگذاشتند. این مسائل باعث منفوریت وی شد. بازاریها و بازرگانان که با نوز مشکل داشتند، به بهانه تعارف مشروب در جلوی درب یک مشروبفروشی به یک روحانی؛ دو روز بازار را بستند و غوغا بهپا کردند.»
در محرم ۱۲۸۴ ه.ش. عکسی از نوز منتشر شد که در مهمانی بالماسکه عبا به تن کرده و عمامه روی سرش گذاشته است.
این عکس بهقدری احساسات مردم را تحریک کرد که حتی به دست ساکنین نجف هم رسید. عبدالله بهبهانی بالای منبر رفت و این کار را «توهین به مذهب» خطاب کرد و خواستار برکناری عینالدوله و نوز شد. به نقل از عصر ایران:
بهبهانی در ششمین جلسهٔ انجمن مخفی به تاریخ ۱۲ محرم در خانهٔ خویش به منبر رفت و از وضع گمرک و قوانینی که نوز برای دریافت عوارضی مقرر داشته، آزار مسلمانان در مرزها و استخدام یهودیان به جای مسلمانان در گمرک انتقاد کرد. او همچنین در سخنرانی به عکس اشاره کرد و گفت که نوز «مسلمانان را به استهزاء گرفته» و «کمر اسلام را شکسته». وی در پایان از شاه خواست که نوز را به دلیل خیانت اخراج کند. عینالدوله بدین گفته ها بیاعتنایی کرد و پاسخ داشت «چون ملاها خواهان عزل او هستند او را نگهمیدارد» و بر اعتبارش افزود. بازرگانها در اعتراض به بستنشینی در شاهعبدالعظیم پرداختند و محمدعلی میرزای ولیعهد، آیتالله بهبهانی را موقتاً قانع کرد که نوز برکنار خواهدشد.
در این میان، این واقعه و چند رویداد دیگر آیتالله سید محمد طباطبایی را به بهبهانی نزدیکتر کرد.این اتحاد، از دید احمد کسروی و ناظمالاسلام کرمانی ریشه انقلاب مشروطه بود.
نوز در پایان، با فشار مشروطهخواهان و مقامات پادشاهی متحد بریتانیا از پا درآمد و با وقوع انقلاب مشروطه و روی کار آمدن مجلس شورای ملی از ایران اخراج شد.
از این واقعه اینطور برمیآید که دلیل شاکی بودن مردم از نوز پوشیدن لباس روحانیون و توهین به مذهب است، اما اگر کمی دقیقتر شویم، میبینیم که این ماجرا ریشهای عمیقتر دارد و آن هم رفتارهای استعمارگرایانهی نوز نسبت به مردم است. او بین ایرانیان و غیرایرانیان و حتی بین ایرانیان مسیحی و مسلمان تبعیض قائل شد و مردم هم چون نمیتوانستند علیه تبعیضهای موردی شکایت سازمانشده انجام دهند، از این اتفاق بهعنوان بهانهای برای یکجا انتقام گرفتن از نوز استفاده کردند.
ماجرای نوز بلژیکی نکتهی مهمی را دربارهی مصادرهی فرهنگی یادآوری میکند: مصادرهی فرهنگی موقعی لایق انتقاد است که صرفاً به خود عمل مصادره محدود نشود و نشانهی ستم و تبعیضی عمیقتر باشد یا از ذهنیتی نشات گرفته باشد که نسبت به این ستم و تبعیض بیتفاوت/ناآگاه است. در دنیایی بدیل، اگر نوز بلژیکی برای مردم ایران و عقایدشان احترام قائل بود، کارهای گمرکیشان را بدون هیچگونه تبعیض یا تحقیری انجام میداد و منصفانه با مردم تا میکرد، آیا پوشیدن لباس روحانیون باز هم این واکنش منفی را برمیانگیخت؟ من جواب این سوال را نمیدانم، شاید واقعاً برمیانگیخت؛ به هر حال تفکر دنبالهرو (Mob Mentality) غیرقابلپیشبینی است. ولی حتی اگر این اتفاق میافتاد، نمیشد بهراحتی تقصیر را گردن نوز انداخت. در چنین سناریویی، مردم وجههی بد و غیرمنطقیای پیدا میکردند.
یکی از ایدههایی که قبل از انقلاب در کشور رواج داشت، این بود که اسلام سپری در برابر استعمار و امپریالیسم غرب است و بدون آن نمیشود به طور موثر با اقتدارطلبی غرب مقایسه کرد. از ماجرای نوز بلژیکی میتوان این طرز تفکر را بهتر درک کرد. اصولاً وقتی گروهی قدرتمند در حال موش دواندن در امورات گروهی ضعیفتر و کوچکتر است، راه سادهای برای اعتراض همگانی وجود ندارد، خصوصاً وقتی که تبعیض و ستم سیستماتیک باشد، ولی آن اقلیت به خاطر اتحاد نداشتن و عدم برخورداری از پوشش رسانهای فقط به صورت موردی و در قالب تجربیات فردی از آن باخبر میشود. اما اگر المان فرهنگیای وجود داشته باشد که اقلیت ستمدیده به آن اعتقاد دارد و اکثریت قدرتمند به هر شکلی به آن بیاحترامی کند، میتوان آن را علم کرد و با توسل به ایدهی «توهین به مقدسات مذهبی/فرهنگی/ملی» یا دگرگونیهای آن تلافی تبعیض و ستم سیستماتیکی که نمیشد به صورت موردی رفع کرد درآورد. شاید به خاطر همین تعصب یکپارچه بین مردم ایران بود که این کشور، با وجود ضعفهای بسیارش، جزو معدود کشورهای آسیاییست که هیچگاه به طور رسمی مستعمرهی قدرتهای اروپایی نشد. اما باید این نکته را در نظر داشت که ما در عصری زندگی میکنیم که کارکرد استعمار و امپریالیسم عوض شده و روشهای مقاومتی که در اوج درخشش استعمار و امپریالیسم جواب میدادند، دیگر جوابگو نیستند. البته باید در مقالهای دیگر به این موضوع پرداخت، چون از حوصلهی این یکی خارج است.
در رسوایی ترودو هم «مصادرهی فرهنگی بهعنوان نمادی از دردی عمیقتر» قابلمشاهده است. عدهای میخواستند ترودو را از مسند قدرت پایین بکشند و کیش شخصیتیاش را باطل کنند و برای همین چند روز پس از شروع کارزار انتخاباتیاش یک سری عکس از او منتشر کردند که در آن او مرتکب مصادرهی فرهنگی شده است. مصادرهی فرهنگی هیچوقت دربارهی یک المان فرهنگی به عاریت گرفتهشده نیست، بلکه صرفاً بهانهای است برای سلب قدرت و امتیاز از شخص یا تشکیلاتی که دارد از این قدرت و امتیاز بهنحوی سوءاستفاده میکند و باید سرجایش نشانده شود. متاسفانه مشکل موقعی ایجاد میشود که مصادرهی فرهنگی خودش به ابزاری برای اعمال قدرت روی افرادی تبدیل شود که از قدرتی برخوردار نیستند.
پیش از پرداختن به بد یا خوب بودن «مصادرهی فرهنگی»، لازم است که تفاوت آن را با دو مفهوم دیگر مشخص کرد: تبادل فرهنگی (Cultural Exchange) و همگونسازی فرهنگی (Cultural Assimilation).
در تبادل فرهنگی دو فرهنگ قدرت یکسان دارند یا اگر قدرت یکسان نداشته باشند، فرهنگ غالب این قدرت را به کار نمیگیرد. مثلاً اگر یک توریست آمریکایی به ایران بیاید، در ایران قرمهسبزی بخورد و دستور پخت آن را با خود به خارج ببرد و برای خودش قرمهسبزی درست کند، یک تبادل فرهنگی سالم اتفاق افتاده است، چون در این سناریو هیچکس قدرتش را به رخ طرف مقابل نکشیده است.
در همگونسازی فرهنگی یک اقلیت به اجبار یا به خاطر منافع شخصی با فرهنگ غالب همگون میشود و تبادل یا مصادرهای در کار نیست. همگونسازی فرهنگی اصولاً یا در شرایط بحرانی پیش میآید یا برای پیدا کردن فرصتهای بهتر برای زندگی در فرهنگی جدید؛ بهعبارتی هدف آن پرهیز از تبعیض یا تداوم بقاست. برخلاف مصادرهی فرهنگی، که در آن قدرت عاملی مبهم و قابلتفسیر است، در همگونسازی فرهنگی قدرت عاملی هویدا و انکارناپذیر است و قدرت فرهنگ غالب به قدری زیاد است که فرهنگ مغلوب چارهای جز «همرنگ جماعت شدن» ندارد.
مصادرهی فرهنگی سه ویژگی دارد که آن را از بقیهی مبادلات فرهنگی متمایز میکند و فقط در صورت داشتن حداقل یکی از این سه ویژگی مشکلساز میشود. این سه ویژگی در سایت Reachout به طور خلاصه و مفید آورده شده و من ترجمهی مستقیم از آن را اینجا نقلقول میکنم:
۱. مصادرهی فرهنگی برای فرهنگ غالب فرصتی فراهم میکند تا به استثمار فرهنگهای دیگر ادامه دهد.
فرهنگی که در حال تجربهی ستمدیدگی است، اغلب در گذشته استعمار را تجربه کرده است. یعنی فرهنگ فرادست خود را مالک آن سرزمین و مردمش دانسته است. اگر مردم فرادست به سرقت عناصری از فرهنگ مردم فرودست ادامه دهند، فشار اقتصادی و وضع نامساعد آن فرهنگ به قوت خود باقی خواهد ماند.
در استرالیا، گاهی پیش میآید که استرالیاییهای سفیدپوست آثار هنری بومیهای استرالیا و ساکنین جزایر تنگهی تورس را روی تیشرت و سوغاتی منتشر کنند. این کار آنها باعث میشود فرهنگ فرادست از دسترنج فرهنگ فرودست بهرهی مالی ببرد، بدون اینکه به هنرمندان اصلی سودی برسد.
۲. مصادرهی فرهنگی باعث میشود مردم بابت فرهنگ خودشان سود و اعتباری کسب نکنند.
یکی از عواقب نامطلوب مصادرهی فرهنگی این است که وقتی فرهنگ فرادست از فرهنگ فرودست عناصری وام میگیرد، این عناصر در آخر به اسم فرهنگ فرادست ثبت میشود و بدین ترتیب نابرابر بودن قدرت بین دو گروه شدت مییابد.
بهعنوان مثال مد شدن یک مدل موی «خفن» جدید به نام کایلی جنر (Kylie Jenner) ثبت شد، در حالی که زندایا (Zendaya)، بازیگر سیاهپوست وقتی موهایش را به همین شکل درآورد به باد انتقاد گرفته شد. نکتهی جالب اینجاست که حالت طبیعی موهای زندایا یک نکتهی منفی در نظر گرفته شد، ولی کایلی جنر، شخصی که هیچ سنخیتی با فرهنگ سیاهپوستان ندارد، بنیانگذار مدل مویی شناخته شد که آن را از فرهنگ دیگری که زندایا به آن تعلق داشت گرفته بود.
۳. مصادرهی فرهنگی باعث ایجاد کلیشههای نژادی میشود/این کلیشهها را تقویت میکند
مصادرهی فرهنگی اغلب کلیشههای نژادیای که فرهنگهای فرودست باید روزانه باهاشان دستوپنجه نرم کنند تقویت میکند. رییس قبیلهی سرخپوستها، گیشای ژاپنی و شیخ عرب نمونهای از این کلیشهها هستند که در مراسم هالووین زیاد به چشم میخورند. وقتی اشخاصی که متعلق به فرهنگ فرادست هستند لباسهای سنتی فرهنگ فرودست را میپوشند، از اهمیت فرهنگی این لباس کاسته میشود و به ابزاری برای تفریح گروه فرادست تقلیل پیدا میکند. همچنین این رفتار باعث میشود این کلیشهها به حیات خود ادامه دهد. وقتی فرهنگی مورد ستم قرار گرفته شده باشد، کلیشههای فرهنگی تجربههای منفیشان را تشدید میکنند.
طبق این تعریف، اگر تبادل فرهنگی منتقلکنندهی یکی از این سه عامل باشد، به مصادرهی فرهنگی تبدیل میشود. حالا اجازه دهید هر عامل را به طور موردی بررسی کنیم و ببینیم در چه مواقعی مصادره اتفاق میافتد.
در ویژگی اول، ذکر شده که مصادرهی فرهنگی فرصتی برای فرهنگ فرادست فراهم میکند تا فرهنگ فرودست را هرچه بیشتر استثمار کند. این ویژگی بیشتر جنبهی اقتصادی دارد. یعنی اگر فرهنگ فرادست عناصر فرهنگیای را وام بگیرد، این عناصر را به تجارت تبدیل کند و از این تجارت مطلقاً هیچ سودی به کسانی که به آن فرهنگ تعلق دارند نرسد، این اتفاق سوالبرانگیز است. مشکل اینجاست که عناصر فرهنگی حق کپیرایت ندارند و برای همین مرز بین دزدیدن این عناصر و الهام گرفتن ازشان مشخص نیست و باز هم برای درک آن باید به مفهوم مبهم و قابلتفسیر قدرت توسل جست.
مثلاً یکی از انتقاداتی که به شخص الویس پرسلی (Elvis Preseley) وارد میشود این است که او از سنت موسیقی سیاهپوستان – به طور دقیقتر ریتم اند بلوز (R&B) و موسیقی گاسپل – عناصری وام گرفته (یا به اعتقاد عدهای به سرقت برده) و به خاطر امتیازی که سفیدپوستها داشتند به محبوبیت بسیار رسیده، در حالیکه سیاهپوستهایی چون چاک بری (Chuck Berry) با اینکه مولف سبک موسیقی الویس بودند، هیچگاه به جایگاه او نرسیدند و هیچ شانسی هم برای رسیدن به جایگاه او نداشتند. در سال ۱۹۷۷، پس از مرگ پرسلی، در روزنامهی شیکاگو دیفندر – روزنامهای مخصوص سیاهپوستان – نوشته شده بود: «وقتی الویس پرسلی نفس آخرش را کشید، رسانهها او را «پادشاه راک» خطاب کردند. نخیر! دوست من چاک بری پادشاه راک بود. پرسلی صرفاً شاهزادهای بود که از استعداد شاهانهی حاکمی خارجی با خلاقیتی بیانتها بهرهبرداری کرد. اگر بری سفیدپوست بود، میتوانست بهحق مسند پرسلی را تصاحب کند و تاج او را روی سر بگذارد.»
البته پرسلی خودش هم به این موضوع اذعان داشت و نمیتوان به شخص او خرده گرفت. از او نقل است: «خیلیها فکر میکنند من آغازگر این سبک بودم. ولی راک اند رول مدتها قبل از اینکه سروکلهی من پیدا شود وجود داشت. هیچکس نمیتواند مثل رنگینپوستان آهنگ راک اند رول بخواند. بیایید با هم روراست باشیم. من نمیتوانم مثل فتس دومینو (Fats Domino) بخوانم. مطمئنم.»
با اینکه پرسلی خودش گفته فتس دومینو از او خوانندهی بهتری است، ولی او سالانه دو میلیون دلار پول درمیآورد و فتس دومینو سالانه هفتصد هزار دلار.
حالا سوالی که اینجا پیش میآید این است که آیا واقعاً انتقادی به پرسلی وارد است؟ آیا این تقصیر پرسلی است که مردم اینقدر با او حال کردند؟ آیا او حق نداشت از پتانسیلی که در موسیقی سیاهپوستها دید بهرهبرداری کند؟ آیا درآمد بیشتر پرسلی در مقایسه با فتس دومینو تقصیر پرسلی یا حتی تقصیر نژادپرستی است؟ اصلاً اگر نژادپرستی سیستماتیک علیه سیاهها اینقدر سنگین بود، فتس دومینو چطور میتوانست همان درآمد سالانه هفتصد هزار دلار را کسب کند؟ آیا اصلاً برای الهام گرفتن از عناصر فرهنگی (که تحت حفاظت قانون کپیرایت نیستند) میشود کسی را مواخذه کرد؟ جواب به این سوالها کار راحتی نیست، خصوصاً از این لحاظ که هیچکدام از این کارها جرم یا حتی در نظر عموم کار غیراخلاقی محسوب نمیشوند و همه چیز بستگی به تفسیر شخصی افراد دارد. اگر من نوعی ادعا کنم پرسلی بااستعدادترین خوانندهی کرهی زمین است و موفقیتش ربطی به سفید بودنش نداشت، چطور میتوان این ادعا را رد کرد؟ این پیچیدگیها باعث میشوند این قضیه در نهایت به یک مسالهی مرامی تبدیل شود. پرسلی خودش اذعان داشت که تحت تاثیر موسیقی سیاهپوستهاست و به نظرم همین بیانیه او را از انتقادهای اینچنینی مبرا میکند. اگر هنرمندی از فرهنگی ناشناخته عناصری وام بگیرد و سعی کند این الهامگیری را مخفی نگه دارد یا وانمود کند که نبوغ شخصی خودش عامل اصلی موفقیتاش است، آن موقع میتوان از او به خاطر روراست نبودن انتقاد کرد. به نظرم هنرمند، اگر بامرام باشد، میتواند بخشی از اندوختههای خود را به یک جامعهی فرودست و هنرمند ناشناخته که الهامبخش او بوده اهدا کند (البته اگر خودشان بخواهند) یا به دیده/شنیده شدن آنها کمک کند تا دین خود را هرچه بیشتر به فرهنگی که الهامبخش او بوده ادا کند، ولی همانطور که اشاره کردم این کارها مرامی است و نمیتوان کسی را مجبور به انجامشان کرد. شاید از این لحاظ، ایدهی مصادرهی فرهنگی هنرمندان و بیزنسها و امثالهم را ترغیب کند که کمی بیشتر هوای فرهنگهای فرودستی را که ازشان الهام میگیرند یا بهرهبرداری میکنند داشته باشند، ولی تبدیل کردن آن به قانون یا کد اخلاقی سفتوسخت مانعی برای خلاقیت است و جلوی رشد اقتصادی را میگیرد. در ضمن مشکل صرفاً غیراخلاقی بودن چنین کاری نیست؛ مساله اینجاست که به انحصار درآوردن عناصر فرهنگی که به شخص خاصی تعلق ندارند، فقط در یک نظام تمامیتخواه و بهشدت کنترلگر ممکن است.
ویژگی دوم هم مثل ویژگی اول است، با این تفاوت که به جای جنبهی اقتصادی، بیشتر روی جنبهی معنوی بهرهبرداری فرهنگی تاکید دارد. یعنی اگر شخصی از یک فرهنگ فرودست عناصری الهام گرفت، خوب است که تا حد امکان به شناخته شدن و دیده شدن منابع الهامش کمک کند و طوری وانمود نکند که انگار همهی کارها را خودش انجام داده است.
مثلاً محسن نامجو همراه با انتشار آخرین آلبومش «بر چلهی کمان اشک» (On the String of the Tear’s Bow) کتابچهای منتشر کرد که در آن تمامی فرهنگهای موسیقیایی نسبتاً ناشناختهای را که برای ساخت آلبوم ازشان استفاده کرده معرفی کرده است. این کتابچه را میتوانید از این لینک دانلود کنید، ولی محض نمونه چند صفحه از آن را در ادامه میآورم تا بهتر متوجه منظورم شوید:
این کتابچه نمونهی خوبی از اتفاقیست که ایدهی «مصادرهی فرهنگی»، در ایدئالترین حالتش، سعی دارد به وقوع آن کمک کند. به لطف این کتابچه، نامجو نهتنها دین خود را به فرهنگهایی که ازشان الهام گرفته (موسیقی بلوچستان، موسیقی مغول، رقص شمشیر و…) ادا کرده، بلکه در شناسانده شدن این فرهنگها به طرفدارانش، در قالبی رسمی و با ذکر منابع معتبر نقشی اساسی ایفا کرده است. بسیاری از هنرمندان سعی دارند منابع الهامشان را تا حد امکان مخفی نگه دارند و به قولی رو نکنند نبوغی که مخاطب در اثرشان میبیند ریشه در کجا دارد. این مخفیکاری ممکن است موذیگرانه باشد یا صرفاً ناشی از سهلانگاری و بیحوصلگی هنرمند. در چنین شرایطی، کسی هم نمیتواند به هنرمند خرده بگیرد، چون در نهایت او میتواند بگوید: «خودتان باید میرفتید دنبالش» یا «هنرمند وظیفه ندارد کارش را به کسی توضیح دهد.» و… برای همین است که کار نامجو ارزشمند است و میتواند الگوی خوبی برای کسانی باشد که میخواهند به فرهنگهای ناشناختهای که ازشان الهام میگیرند ادای دین کنند.
لازم است باز هم تاکید کنم که عنصر «قدرت» را نباید نادیده گرفت. در مثال نامجو دلیل ارزشمند بودن کارش این است که او هنرمندی محبوب و معروف است و فرهنگهایی که معرفی کرده نسبتاً فرهنگهایی ناشناخته برای مخاطبان کارش به حساب میآیند. بهعنوان مثال چندتا از اطرافیانتان را میشناسید که اطلاعاتی جامع دربارهی چیزهایی که نامجو در کتابچه ازشان حرف زده داشته باشند؟ اگر نامجو هنرمندی ناشناخته بود، یا منابع الهامش عناصر فرهنگی شناختهشدهای بودند که به قدر کافی بهشان توجه نشان داده شده (مثلاً موتزارت و بتهوون)، بحث انحصار فرهنگی پیش نمیآمد. اجازه دهید با مثالی وارونه منظورم را بهتر مشخص کنم.
در انیمهی نئون جنسیس اونگلیون (Neon Genesis Evangelion) شمایل مسیحی زیاد استفاده شده:
شاید این شمایل مسیحی این تصور را ایجاد کند که سازندگان انیمه قصد داشتهاند انیمهای با درونمایهی مسیحی بسازند، اما این تصور اشتباه است. از کازویا تسوروماکی (Kazuya Tsumuraki)، یکی از عوامل اصلی انیمه، نقل است:
در ژاپن آثار زیادی حول محور رباتهای غولپیکر ساخته میشود و ما میخواستیم با استفاده از درونمایههای مذهبی کار خود را از بقیه متمایز جلوه دهیم. مسیحیت در ژاپن مذهبی ناشناخته است و به نظرمان سمبلهای آن رازآلود بودند. هیچیک از کسانی که در ساخت انیمه دخیل بودند مسیحی نبودند. این انیمه فاقد زیرلایهی معنایی مسیحی است. ما فقط که فکر کردیم که سمبلهای مسیحی از لحاظ بصری باحال هستند. اگر میدانستیم که روزی انیمه در آمریکا و اروپا نمایش داده میشود، شاید از این سمبلها استفاده نمیکردیم.
مثال نئون جنسیس اونگلیون برای درک مصادرهی فرهنگی بسیار آگاهیبخش است، چون کاری که سازندگان انیمه کردند، مصداق بارز «مصادرهی فرهنگی» در شدیدترین حالتش است، اما کسی به آن شکل به این قضیه اهمیت نمیدهد، چون قدرت مسیحیت اینقدر زیاد است و ژاپن و انیمه هم آنقدر در محدودهی دوری از حوزهی نفوذش قرار دارند که کسی نمیآید به چندتا انیمهساز ژاپنی به خاطر استفاده از شمایل مسیحیت صرفاً به خاطر باحال بودنشان خرده بگیرد، در حالی که اگر این وسط عدم توازن قدرت قرار داشت، با یک مثال بارز از مصادرهی فرهنگی طرف بودیم.چون یکی از بدترین جنبههای مصادرهی فرهنگی این است که سمبلی را که برای مردم قداست/اهمیت دارد، با بیخیالی و بیمبالاتی و صرفاً برای باحال بودنش استفاده کنی، دقیقاً همان کاری که نوز بلژیکی کرده بود و لوگان پال (Logan Paul)، یوتوبر معروف در سفر خود به ژاپن و ایتالیا زیاد انجام میداد.
اما وقتی یک عدهای رپخوانی خوانندههای سفیدپوست را مصادرهی فرهنگی طلقی میکنند، به این دقت نمیکنند که در دنیای هیپهاپ قدرت همچنان دست سیاهپوستهاست و اگر خوانندهای سفیدپوست مثل امینم در این دنیا به موفقیت میرسد، عدم توازن قدرت در کار نیست و بهقولی امینم چیزی را «مصادره» نکرده است و نمیتواند مصادره کند.
ویژگی سوم، یعنی ترویج کلیشههای نژادی، سادهترین و سطحیترین جنبهی مصادرهی فرهنگی است و همان جنبهای است که ترودو به خاطر سیاه کردن صورتش مورد انتقاد قرار گرفت. کیتی پری (Katy Perry) هم جزو کسانی است که به خاطر ترویج کلیشههای نژادی مورد انتقاد قرار گرفته است.
شاید برایتان این سوال پیش بیاید که دقیقاً مشکل این کار چیست؟ مثلاً اینکه پری خود را شکل ملکهی مصری و گیشای ژاپنی درآورده (صرفاً به خاطر باحال به نظر رسیدن و بدون داشتن هیچگونه دانش تاریخی) به چه کسی آسیب میزند؟
به زبان ساده، ترویج کلیشههای نژادی باعث میشود مردم فرهنگی فرودست و ناشناخته در جعبهای قرار بگیرند که بیرون آمدن از آن مشکل است. مثلاً لوگان پال که بالاتر به آن اشاره کردم، در ویلاگی (Vlog) که از سفرش به ایتالیا ضبط کرده بود، بعضی مواقع سعی میکرد به شکلی اغراقآمیز ادای ایتالیایی حرف زدن دربیاورد و به طور کلی سفر او دربارهی خودش بود و ایتالیا و فرهنگش صرفاً نقش پسزمینه را ایفا میکرد. این کار او این تصور را ایجاد میکند که درک پال از ایتالیا صرفاً به همین کلیشه محدود میشود و او نه فرهنگ ایتالیا را میشناسد، نه علاقهای به شناخت آن دارد، چون همین کلیشهها او را راضی نگه میدارند و فضیلت «تجربهی فرهنگهای دیگر» به بازتولید چندتا کلیشه محدود میشود.
همچنین کلیشههای نژادی باعث ایجاد یک سری تعصبات در ذهن افراد میشود که آدم به طور غریزی تمایل به تایید شدنشان دارد. مثلاً یکی از کلیشههای قومیتی در کشور ما این است که شیرازیها تنبلاند. این کلیشه نسبت به کلیشهی قومیتهای دیگر بیآزارتر به نظر میرسد و تا جایی که دیدهام، خود شیرازیها هم آن را به شوخی به کار میگیرند و حساسیت زیادی ایجاد نمیکند. حالا فرض کنید در یک سناریوی فرضی ایدهی تنبل بودن شیرازیها در ذهن آقای الف رخنه کرده و از قضا در پروژهای یک همکار شیرازی به پست او خورده. ذهنیت درگیر کلیشهی آقای الف او را به سمت «تنبل» دیدن همکار شیرازیاش سوق میدهد، طوری که هرگاه از او کمکاری سر بزند، پیش خودش میگوید: «شیرازیه دیگه. شیرازیا تنبلن!» در حالیکه شاید اگر این پیشفرض در ذهن او وجود نداشت، اصلاً روی کمکاری همکارش حساس نمیشد و درک میکرد که شاید او مشکلی دارد، یا شاید قصد دارد کار را بعداً انجام دهد، یا اصلاً کمکاری نمیکند و صرفاً او به خاطر پیشداوریاش روی این موضوع حساس شده. در واقع اگر همکارش شیرازی نبود، شاید رفتار او را یک رفتار طبیعی انسانی میدید. بهعبارتی کلیشهی نژادی (یا هر کلیشهی دیگری)، اگر در ذهن تثبیت شود، قابلیت تفکر نقادانه را از آدم سلب میکند و باعث میشود پیچیدگیهای انسانهای دیگر را نادیده بگیرد و با قضاوت پیشداورانهی خود آنها را تعریف کند.
این تصور وجود دارد که کلیشهها به این دلیل به کلیشه تبدیل میشوند که عدهی کثیری رفتار یا ویژگی خاصی را در گروهی از مردم مشاهده میکنند و ماحصل این مشاهدات مشابه به کلیشه تبدیل میشود. مثلاً در جامعهی ما این تصور وجود دارد که مردها دنبال رابطهی جنسی هستند و برای اینکه جامعه فاسد نشود، زنها باید تا حد امکان خود را از نگاه مردان محفوظ نگه دارند، وگرنه به طعمهی آنان تبدیل میشوند. برای کسی که در جامعه زندگی میکند، نگاه جنسیتزدهی مردان به زنان و فرهنگ مخزنی امری مشهود است و شاید پیش خودش بگوید این کلیشه درست است، اما در این میان باید مسالهای را مطرح کرد: گاهی همین کلیشهها نگاه جنسی مردان را تقویت میکند و باعث میشود فکر کنند که اشکالی ندارد چنین رفتاری از خود به خرج دهند. مثلاً اگر من نوعی به دور و برم نگاه کنم و ببینم زنها خود به خود من را به چشم یک شکارچی جنسی میبینند و هرگونه تلاشی برای تعامل را نخ دادن در نظر میگیرند و گارد دفاعی میگیرند، و مردان دیگر هم من را به خاطر تلاش برای تعامل دوستانه/عاطفی با جنس مخالف مسخره میکنند، پیش خودم میگویم: «خیله خب، اگه بدون اینکه کاری انجام بدم، جامعه منو در چنین قالبی قرار داده و هیچ راه فراری هم ازش نیست، پس بهتره به همون موجودی تبدیل بشم که ازم انتظار میره. اینجوری کار منم راحتتر میشه. اگه قراره قضاوت بشم، لااقل بهتره کاری انجام بدم که این قضاوت رو توجیه کنه.» حالا که این کلیشه تثبیت شده، جامعه آن را بهعنوان مدرکی برای حقیقی بودنش در نظر میگیرد و مردم میگویند: «دیدید گفتیم مردها همهشون سروته یککرباسن!» در حالیکه همین دیدگاه کلیشهای مردها را به سمت چنین رفتارهایی سوق میدهد، چون آنقدر بیاعتمادی زیاد است که تلاش مرد برای برقراری رابطهای فراجنسی با سوءظن یا بیتفاوتی مواجه میشود. بهعبارتی رابطهی کلیشه با رفتار کلیشهای رابطهای دوطرفه است. همانقدر که پیشفرضهای جامعه از گروهی خاص بر پایهی مشاهدات حقیقی بنا شده، این پیشفرضها در شکلگیری مشاهدات مذکور نقش دارند.
گاهی حتی کلیشههای مثبت نیز مضر هستند. مثلاً در آمریکا کلیشهای جا افتاده مبنی بر اینکه سیاهپوستها رقاصهای خوبی هستند. اگر سیاهپوستی پیدا شود که به رقص علاقهای نداشته باشد یا در رقصیدن افتضاح باشد، نوعی حس بیگانگی نسبت به خودش پیدا میکند، انگار که واقعاً به فرهنگ سیاهها تعلق ندارد و یک چیزی سر جایش نیست. مضعل گستردهی حس تزلزل (Insecurity) که بین مردم راه افتاده ناشی از ترویج همین کلیشههای در ظاهر بیآزار و حتی مهربانانه است. این کلیشهها دید ما را مخدوش میکنند و اجازه نمیدهند با هر انسان در سطحی فردی درگیر شویم و سعی کنیم خود واقعیاش را بشناسیم، برای همین عدهی زیادی که از اعتماد به نفس پایین رنج میبرند، برای پذیرفته شدن در جامعه به پذیرش کلیشهها روی میآورند تا شاید با تایید تعصبات مردم (یا گاهی تلاش افراطی برای رد این تعصبات) نظر آنها را جلب کنند. این راه برای جلب توجه بسیار تحقیرآمیز است. شاید بگویید: «اوو، کی میره اون همه راهو. همه رو که نمیشه از نزدیک شناخت. بالاخره باید با یک سری پیشفرض شروع کرد.» در جواب باید بگویم که بله، این بیانیه درست است، اما اگر حاضر نیستید یا نمیتوانید با کسی در سطحی عمیق درگیر شوید و خود واقعیاش را بشناسید، مسلماً او به قضاوت و پیشداوری شما بر اساس یک سری کلیشهی جا افتاده نیازی نخواهد داشت. اگر نمیخواهید با کسی از نزدیک آشنا شوید، اصلاً چه نیازی هست چیزی دربارهی او بگویید که غلط بودنش باعث سوءتفاهم میشود و درست بودنش باعث محدود کردن و نفی فردیتش؟ اگر شما یک سیاهپوست پیدا کنید که از قضا واقعاً رقاص خوبیست و این موضوع را به شوخی به رخ او بکشید، چه ارتباط معناداری اتفاق میافتد؟
در مثال ترودو نیز مشکل این است که صورت سیاهشده هویت گروهی از مردم را در رنگ پوستشان خلاصه میکند، تازه آن هم به شکلی غلط، چون مطمئناً علاءالدین، یا هر شخصیت هزارویکشبی که ترودو میخواسته خود را جایش جا بزند، سیاهپوست نبود. این دیدگاه از ذهنیتی خبر میدهد که با بیحوصلگی مطلق یک انسان و فرهنگش را مینگرد و آن را ابزاری برای حال کردن و خودنمایی خودش میبیند. طبعاً کسی دوست ندارد فرهنگش، چیزی که گاهی اوقات کل زندگیاش به شکلی تلخ و تراژیک تحتتاثیر آن است، با دیدی سطحی مورد بررسی لحظهای قرار بگیرد و سپس با بیتفاوتی نادیده گرفته شود. برای ما ایرانیها، که فرهنگمان در سطح دنیا نسبتاً ناشناخته و درکنشده است و حتی وجههای منفی دارد، این موضوع باید بهمراتب ملموستر باشد. به اشتباه گرفته شدن ایرانیها با اعراب، که اشتباهی رایج و شناختهشده است، یکی از پسامدهای ترویج کلیشههای نژادی/فرهنگی است. سوالات تحقیرآمیزی از قبیل «واو، نمیدونستم تو ایران فلان چیزو دارید!»که گاهی اوقات خارجیها میپرسند و معمولاً فلانچیز هم جزو عادیترین امکانات است، نمونهی دیگری از تاثیرات مخرب کلیشهسازی است.
البته به این قضیه واقفم که شاید چیزهایی که میگویم، در نظر بعضیهایتان مشکلی حاد به نظر نرسند و تا جایی که میدانم، مصادرهی فرهنگی به مشکلی بحرانی و اضطرای منجر نشده است. من نمیخواهم ادعا کنم همهی کلیشهها غلط هستند یا مثلاً هرکسی که لباس محلی یکی از اقوام ایرانی را پوشید و با آن عکس اینستاگرامی برای خودنمایی گرفت، دارد به آن فرهنگ آسیب میزند. در واقع همهی این صحبتها به این بستگی دارد که شما تا چه حد قصد ملاحظهگر بودن دارید و تا چه حد قصد دارید احترام بقیه را نگه دارید. بهشخصه با کارکرد فعلی مصادرهی فرهنگی در جامعهی غرب چندان موافق نیستم. شماتت کردن یک سری آدم معمولی و بیآزار به خاطر پوشیدن لباس فرهنگی خاص در هالووین کار جالبی نیست و فقط باعث میشود چنین دغدغههایی از دید عموم مسخره و ناخوشایند جلوه کند.
وقتی صحبت مصادرهی فرهنگی در میان است، مفهوم قدرت را نباید فراموش کرد. من از قصد مثال نوز بلژیکی را بهعنوان نمونهی بارزی از مصادرهی فرهنگی در شکل بدش به کار بردم، چون نوز بلژیکی یک مستشار قدرتمند بود که بین مردم ایران تبعیض قائل شده بود، آن هم در دورانی که نامتوازن بودن قدرت بین شرق و غرب در اوج خودش قرار داشت. اگر نوز بلژیکی یک آدم معمولی بود یا ضد مردم ایران اقداماتی قدرتطلبانه انجام نداده بود، نمیشد او را بهعنوان نمونهای مضر از مصادرهی فرهنگی در نظر گرفت. برای اینکه دغدغهی مصادرهی فرهنگی به حساسیت بیمورد تبدیل نشود، باید هویت شخصی که آن را انجام میدهد، و نیت پشت انجام آن را در نظر داشت. فقط با تحلیل شرایط میتوان دربارهی مضر بودن یا نبودن مصادرهی فرهنگی به نتیجهای قطعی و سازنده رسید.
در این مطلب تلاش من این بود که مفهوم پیچیدهی مصادرهی فرهنگی را به شکلی قابلدرک و تا حد امکان در بستر فرهنگ ایران توضیح دهم، چون با توجه به ویدئوهایی که در یوتوب دیدهام، سوءتفاهم دربارهی آن زیاد اتفاق میافتد، حتی بین کسانی که سعی دارند آن را در قالبی مثبت ترویج دهند. با تمام این تفاسیر، لازم است اشاره کنم که سیاه کردن صورت کاری ناخوشایند است، اما انتشار هدفمند اطلاعاتی از گذشتهی افراد به منظور خراب کردن زندگی و شغلشان نیز به همان اندازه ناخوشایند است، حتی اگر آن شخص در مقام قدرت باشد. انسانها به مرور زمان تغییر میکنند و هرکس در هر دورهای از زندگیاش کاری انجام داده که ممکن است بیست، سی یا چهل سال بعد، به خاطر تغییرات فرهنگی کاری بهشدت ناشایست محسوب شود، ولی در آن دوره که کار انجام شده برای کسی مهم نبوده. عطش مردم برای گرفتن مچ افراد و سپس کنسل کردنشان فقط جوی مسموم ایجاد میکند و حتی کاری عدالتجویانه نیز نیست، چون در بسیاری از موارد مشابه، پس از اینکه متهم ماجرا را زاویهی دید خودش تعریف کرد، قضاوتگران پی بردند که چقدر قضاوتشان اشتباه بوده است.
به نظر من باید جامعه را به سمتی پیش برد که در آن انسانها تشویق شوند همدیگر را درک کنند و اگر کسی کار اشتباهی انجام داد (البته کار اشتباهی که غیرقانونی نباشد)، او را ببخشند یا حداقل تا روشن شدن اوضاع و شنیدن قصه از زاویهی دید متهم واکنشی نشان ندهند. فقط در چنین محیطی است که ایدههای متکی به همذاتپنداری، مثل همین مصادرهی فرهنگی، جا میافتد. تلاش برای شرمنده کردن افراد و بیرحمانه قضاوت کردنشان نتیجهی معکوس دارد.
به قول یکی از کاربران یوتوب: «Cancel culture is fun, until you’re the one who’s getting cancelled.»
انتشاریافته در: