فربد آذسن
فربد آذسن
خواندن ۳۶ دقیقه·۵ سال پیش

اندر حکایت آریل سیاه‌پوست، توکنیسم نژادی و توطئه‌ی گلوبالیست‌ها (؟)

در جولای ۲۰۱۹، دیزنی اعلام کرد که در بازسازی لایو اکشن پری دریایی کوچک (The Little Mermaid)، هالی بیلی (Halle Bailey)‌، هنرپیشه و خواننده‌ی ۱۹ ساله‌ی سیاهپوست نقش قهرمان قصه آریل را ایفا خواهد کرد.

طولی نکشید که خبر آمد در فیلم بعدی جیمز باند، دنیل کریگ همچنان در نقش باند (که اکنون دیگر عضوی از MI6 نیست)‌ باقی خواهد ماند، اما بازیگر مونث و سیاه‌پوست بریتانیایی لاشانا لینچ (Lashana Lynch) نقش مامور ۰۰۷ بعدی را بازی خواهد کرد.

پخش این اخبار با واکنش مثبت و منفی مواجه شد. در نظر موافقان استفاده از بازیگران سیاه‌پوست در نقش‌هایی که سفیدپوست تلقی می‌شدند، نشانه‌ی ترقی فرهنگی‌ست (یا کلاً چیزی‌ست که کسی نباید به آن اهمیت دهد) و در نظر مخالفان اعطای نقش یک شخصیت سفیدپوست موقرمز اروپایی به یک بازیگر سیاه‌پوست و قرار دادن یک زن سیاه‌پوست در مقامی که به طور نمادینی مردانه است، خاطرات‌شان را از آن شخصیت خراب می‌کند و تلاشی بی‌مایه و سخیف برای وصل کردن یک اثر سرگرمی به جریان‌های سیاسی و نژادی است.

در این مطلب، قصد دارم به صورت تیتروار به مسائل مطرح‌شده درباره‌ی این موضوع بپردازم و بررسی کنم این نگرانی‌ها تا چه اندازه به‌جاست. برای راحتی کار و جلوگیری از طولانی شدن بیش از حد مقاله تمرکزم را بیشتر روی هالی بیلی و فیلم پری دریایی معطوف می‌کنم.

اصلاً چرا باید به این موضوع اهمیت داد؟

به‌شخصه دل خوشی از بازسازی‌های لایو اکشن دیزنی ندارم و احتمالاً فیلم پری دریایی را هم تماشا نخواهم کرد. اگر به من بود، کلاً با ساخته شدن این بازسازی‌ها مخالفت می‌کردم،‌ چون وجودشان زائد است. دیزنی می‌توانست این همه امکانات و منابع انسانی را صرف ساختن فیلم‌هایی نو و خلاقانه بکند و حتی یک رنسانس جدید مثل رنسانس ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۹ راه بیندازد، ولی به جایش تصمیم گرفته در قالب فیلم‌هایی متوسط و فراموش‌شدنی با CG بی‌روح، کارتون‌هایی را بازسازی کند که واقعاً نیازی به بازسازی ندارند. البته دیزنی در این زمینه سابقه دارد و در دهه‌ی نود کتاب جنگل (The Jungle Book) و ۱۰۱ سگ خالدار (۱۰۱ Dalmatians) را به صورت لایو اکشن بازسازی کرد، اما بازسازی‌های دهه‌ی ۲۰۱۰ به شکل یک موج فرهنگی جدی، توقف‌ناپذیر و فراگیر درآمده‌اند که کلی سرشان تبلیغات می‌شود و حتی دیزنی با استفاده از عنوان اصلی انیمیشن‌ها بدون تغییر، انگار سعی دارد این بازسازی‌های لایو اکشن را به ‌عنوان اثری هم‌سطح انیمیشن‌های اصلی یا حتی جایگزین به مخاطب قالب کند. این حرکت جالب نیست.

یکی از جذابیت‌های کارتون‌های دیزنی خاصیت ماندگاری‌شان است. مثلاً برای منی که دهه‌ی نود به دنیا آمده‌ام، هیچ نیازی به بازسازی کارتون سفید برفی و هفت کوتوله نیست که سال ۱۹۳۷ منتشر شد. این کارتون همچنان برای من دیدنی است. به نظرم اگر دیزنی کارتون‌هایش را دوباره در سینما پخش می‌کرد، لطف بزرگ‌تری به نسل جدید می‌کرد تا این‌که بخواهد کارتون‌ها را برایشان بازسازی کند. اگر هم این فیلم‌ها دارند فروش می‌روند، به خاطر دستگاه تبلیغاتی عظیم دیزنی و سیاست‌های انحصارطلبانه‌اش است، نه نظام عرضه و تقاضا. من هیچ‌کس را سراغ ندارم که گفته باشد «وای، من خیلی به بازسازی شیرشاه در قالب حیواناتی با ظاهر واقع‌گرایانه نیاز دارم.»

البته نمی‌خواهم ادای آدم‌های ضدحال را دربیاورم. اگر کسی هست که از تماشای این فیلم‌ها لذت می‌برد خوش  به حالش. هدف من از اشاره به این مسائل این بود که بگویم دلیل این‌که دارم درباره‌ی این موضوع مقاله می‌نویسم این نیست که بازیگر نقش آریل فی‌نفسه برایم اهمیت دارد، چون خود فیلم برایم اهمیت ندارد. هدف از پرداختن به این موضوع بستر مناسبی‌ست که برای صحبت درباره‌ی مساله‌ی نژاد و درک مردم از مفهوم نژادپرستی و جایگاه آن در دنیای امروز فراهم می‌کند. اگر نژادپرستی برای شما یک دغدغه است، شاید تعمق و تامل درباره‌ی این جنجال و واکنش‌های مردم به آن دیدتان را نسبت به موضوع عمیق‌تر کند. در واقع درک این‌که اصلاً چرا چنین موضوعی از لحاظ سیاسی جنجال‌برانگیز است خودش از اهمیتی حیاتی برخوردار است و در انتهای مطلب به آن خواهم پرداخت.

چرا هالی بیلی؟

هالی بیلی ۱۹ ساله، به همراه خواهرش کلوئی قبلاً عضو یک گروه R&B به نام Chloe X Hailee بودند که در یوتوب کارهایشان را منتشر می‌کردند. پس از این‌که کاور گروه از آهنگ Pretty Hurts بیانسه (Beyoncé) وایرال شد، توجه این خواننده به این دو خواهر جلب شد و آن‌ها را زیر بال و پر خود گرفت.

با توجه به این‌که بیانسه خودش یکی از صداپیشگان فیلم لایواکشن شیرشاه است، احتمالاً از نفوذ مقطعی خود در تشکیلات دیزنی برای اعطای نقش آریل به بیلی استفاده کرده است، چون تعدادی هنرپیشه‌/خواننده‌ی دیگر – که احتمالاً مطرح‌ترینشان آریانا گرانده (Ariana Grande) است – نیز برای این نقش مدنظر گرفته شده بودند و با توجه به سفیدپوست بودنشان انتخاب شدنشان جنجال کمتری می‌آفرید، ولی در نهایت قرعه به نام بیلی افتاد.

همان‌طور که بسیاری از افراد خاطرنشان کردند، صورت بیلی شبیه به ماهی است (شباهتی که او را برای ایفا کردن نقش یک پری دریایی ایدئال می‌کند) و صدایش هم بسیار خوب است و طبق ویدئوهایی که از او دیدم، به‌راحتی از پس خواندن آهنگ‌های پری دریایی برخواهد آمد. از این لحاظ بیلی مشکلی ندارد و انتخاب مناسبی‌ست. من جایی ندیدم کسی استعداد بیلی را زیر سوال برده باشد.

مشکل اصلی سیاه‌پوست بودن اوست (و تا حد کمتر، موقرمز نبودنش. به هر حال جینجرها هم نیاز به نماینده‌ی خود دارند؛ هرچند این مشکل با یک رنگ موی ساده حل می‌شود). حالا سوال اینجاست که چرا دیزنی بازیگری سیاه‌پوست را برای ایفای نقش یک شخصیت سفیدپوست انتخاب کرده است؟ به‌هرحال، دور از منطق است اگر فرض کنیم دیزنی با این همه کبکبه و دبدبه نمی‌توانست یک بازیگر سفیدپوست موحنایی پیدا کند که در حد بیلی صلاحیت ایفای این نقش را داشته باشد.

قبل از پرداختن به این جنجال خاص، اجازه دهید کمی برگردیم عقب.

اندر حکایت هرماینی و آشیل سیاه‌پوست

استفاده از بازیگران سیاه‌پوست در نقش شخصیت‌هایی که تصور می‌شود سفیدپوست باشند یا سفیدپوست به تصویر کشیده شده‌اند، اتفاقی‌ست که هر از گاهی در صنعت سرگرمی می‌افتد و با توجه به درجه‌ی محبوبیت و شناخته‌شده بودن شخصیت مربوطه واکنش‌ها به چنین تصمیمی متغیر است. چپ‌گرایان معاصر عموماً از این تصمیم استقبال می‌کنند و آن را نشانه‌ی ترقی می‌بینند و افراد دیگر یا نسبت به آن بی‌تفاوت هستند یا ابراز نارضایتی می‌کنند. این وسط یک عده به کسانی که ابراز نارضایتی می‌کنند انگ نژادپرست بودن می‌چسبانند، آن‌ها ادعا می‌کنند قضیه به نژادپرستی ربطی ندارد و این چرخه ادامه پیدا می‌کند.

یکی از منفی‌ترین واکنش‌ّها و به نظر شخصی خودم بدترین و غیرقابل‌دفاع‌ترین نمونه از چنین تصمیمی استفاده از بازیگر سیاه‌پوست در به تصویر کشیدن زئوس و آشیل در سریال تروی: سقوط یک شهر (Troy: Fall of a City) است.

مثال بد دیگری از این تصمیم به نظرم سیاه‌پوست کردن هرماینی برای نمایشنامه‌ی فرزند نفرین‌شده بود. دلیل بد بودن این تصمیم دروغی‌ست که جی‌کی رولینگ برای توجیه کردن آن در توییتر گفت:‌

تنها ویژگی‌های مشخص‌شده هرماینی توی کتاب چشم‌های قهوه‌ای، موهای فرفری و هوش سرشارش بودن. سفیدپوست بودنش مشخص نشده بود. رولینگ عاشق هرماینی سیاه‌پوسته.

اگر تصاویر روی جلد و سفیدپوست بودن هرماینی در فیلم‌ها را (که رولینگ می‌توانست به هنگام انتخاب اما واتسون برای این نقش به آن اعتراض کند) نادیده بگیریم، این جملات برگرفته از کتاب‌ها ثابت می‌کنند رولینگ به هنگام نوشتن کتاب‌ها هرماینی را سفیدپوست مدنظر داشت:

Parvati looked very pretty, in robes of shocking pink”
“Hermione blushed so deeply that she was the same colour as Parvati’s robes.”
لباس صورتی پررنگ پارواتی بسیار برازنده‌اش بود… هرماینی طوری سرخ‌وسفید شد که صورتش به رنگ لباس پارواتی درآمد.

کسانی که این کارها را انجام می‌دهند به خیال خودشان هدف مثبتی دارند. از یک طرف می‌خواهند کاری کنند اقلیت سیاه‌پوست‌ها که در تاریخ مورد بی‌توجهی قرار گرفتند، نماینده‌ی خود را در آثار داستانی داشته باشند تا این بی‌توجهی تاریخی به‌نوعی جبران شود. از طرف دیگر، می‌خواهند مردم اینقدر درگیر نژاد و رنگ پوست نباشند و تمام ویژگی‌های انسانی شخصیت آشیل و هرماینی را بتوانند روی یک صورت سیاه هم ببینند، بدون این‌که این سیاه بودن چیزی از این ویژگی‌ها کم کند. به هر حال، انسان انسان است.

این دو هدف به خودی خود اهدافی والا هستند و حرفی درشان نیست. اما مساله اینجاست که در عمل نتیجه‌ی دلخواه را به جا نمی‌گذارند.

مشکل هدف اول:‌ آیا نماینده‌های نژادی ابزار سیاسی هستند؟

مشکل هدف اول پیش‌فرضی‌ست که در قلب آن نهفته است: این‌که سیاه‌پوست‌ها (یا هر اقلیت دیگری) برای پیدا کردن نماینده‌ی خودشان باید شخصیت‌هایی را که ربطی بهشان ندارد مصادره‌به‌نفع کنند.

به‌شخصه طرفدار این هستم که نژادها و اقلیت‌هایی که وجودیت‌شان سال‌هاست که مورد کتمان قرار می‌گرفت، در فرهنگ عامه نمایندگان پرطرفدار خود را داشته باشند، اما به شرط این‌که این نماینده برای آن اقلیت خاص ساخته شده باشد، با مدنظر داشتن شرایط فرهنگی و تاریخی خاصی که آن اقلیت در آن زندگی کرده است. به‌عنوان مثال، پلنگ سیاه به‌عنوان یک ابرقهرمان سیاه در یک زمینه‌ی داستانی آفریقایی (هرچند خیالی) برای یک شخص سیاه‌پوست ملموس خواهد بود و اگر بحث سلیقه و نظر شخصی را کنار بگذاریم، یک فرد سیاه‌پوست می‌تواند با خیال راحت نسبت به آن حس مثبتی داشته باشد و این وسط مانعی بزرگ سر ایجاد حس همذات‌پنداری وجود ندارد. اما تبدیل کردن شخصی مثل آشیل، شخصی که هومر او را xanthē یا موطلایی توصیف می‌کند، به یک شخص سیاه‌پوست، نه‌تنها توهین به یونانی‌ها، بلکه توهین به سیاه‌پوست‌ها نیز می‌باشد. انگار که دارند غیرمستقیم به آن‌ها می‌گویند:‌ «فرهنگ شما آنقدر فقیر است که برای پیدا کردن نماینده برایتان باید از فرهنگ یونان کمک بگیریم و تاریخ را تحریف کنیم.» در حالی‌که در واقعیت فرهنگ سیاه‌پوست‌ها، چه در آفریقا و چه در خارج از آن، غنی است و سیاه‌پوست‌ها به هیچ عنوان به چنین لطف‌های تحقیرآمیزی احتیاج ندارند تا ردپای خود را در تاریخ و دنیای قصه‌ها ببینند.

این نتیجه‌گیری به شخص رولینگ و مثال هرماینی سیاه‌پوست نیز قابل‌تعمیم است. ذوق و شوق رولینگ در اعلام همجنس‌گرا بودن دامبلدور یا سیاه‌پوست بودن هرماینی بسیار تحقیرآمیز است و آدم را معذب می‌کند. شما این جمله را نگاه کنید: «رولینگ عاشق هرماینی سیاه‌پوسته». یعنی واقعاً رولینگ فکر می‌کند که با سیاه‌پوست کردن یکی از شخصیت‌هایش در نمایش‌نامه‌ای که طرفداران هری‌پاتر خواستارش نبودند و حتی خیلی‌ها آن را به رسمیت نمی‌شناسند، دارد به سیاه‌پوست‌ها کمک می‌کند، نژادپرستی را نسبت بهشان کاهش می‌دهد، شرایط را برایشان بهتر می‌کند و حالا می‌تواند مثل یک آقابالاسر از لطفی که به زیردستش کرده به خود ببالد؟ خود همین طرز تفکر اوج نژادپرستی است. دقیقاً مصداق همان عبارت معروف «مسئولیت انسان سفید» (White Man’s Burden) است که رویارد کیپلینگ به‌نوعی آن را ستون استعمار کرده بود. این‌که ما سفیدها خیلی بارمان می‌شود و به انسان‌ها و تمدن‌های سطح پایین کمک کنیم خودشان را بالا بکشند. این حرکت مصداق بارز توکنیسم (Tokenism) است. توکنیسم یعنی شما تلاشی نمادین و بی‌مایه انجام دهید و به چند عضو معدود از یک اقلیت بها بدهید تا تصور برابری جنسی و نژادی را در ذهن بقیه ایجاد کنید، در حالی‌که این برابری فقط معدود به همان عضو توکن می‌شود که بهش بها دادید و در عمل هیچ قدم مثبتی برای بقیه‌ی اعضای اقلیت، که همچنان در فشار به سر می‌برند، برداشته نشده است.

برای درک بهتر این موضوع، بیایید از یک مثال استفاده کنیم که برای خود ما ایرانی‌ها ملموس باشد. ما ایرانی‌ها در دنیای غرب یک نماینده‌ی قوی داریم به نام شاهزاده‌ی پارسی (Prince of Persia). شاهزاده‌ی پارسی یک قهرمان ایرانی‌الاصل است که از دل قصه‌های هزار و یک شب بیرون آمده و با این‌که در حال حاضر در رکود به سر می‌برد، اما یک زمانی برای خودش بروبیایی داشت و دنیای بازی را قبضه کرده بود، طوری که تهیه‌کننده‌ی دزدان دریایی کاراییب ترغب شد آن را در قالب یک بلاک‌باستر هالیوودی با بودجه‌ی ۲۰۰ میلیون دلاری اقتباس کند. حالا سوال اینجاست که شاهزاده‌ی پارسی، با این عظمتش، دقیقاً برای هویت ایرانی چه کاری انجام داد؟

نمی‌خواهم ادعا کنم هیچ کاری. به‌هرحال، آدم از این‌که ببیند شخصیتی که به ملیتش تعلق دارد، به محبوبیتی جهانی دست پیدا کرده و ملیت‌های مختلف با او همذات‌پنداری می‌کنند، حس خوبی پیدا می‌کند و دلش خوش می‌شود. حداقل پیش خودش فکر می‌کند حالا یک سری آدم به لطف همین نماینده‌ی محبوب (پرنس آف پرشیا) شاید نسبت به ایران کنجکاو شوند و جایش را روی نقشه یاد بگیرند و ملیت ما را با اعراب اشتباه نگیرند یا اگر روزی کسی خواست ما را بمباران کند، پیش خود بگویند «ا، این همون سرزمین پرنس آف پرشیا بود.» و به لطف همین تعلق‌خاطر کوچک لااقل از مردن ما خوشحال نشوند.

شاید پاراگراف بالا در نظر بعضی از شما مضحک جلوه کند. یعنی پیش خود بگویید این چیزها به من چه ربطی دارد؟ این‌که فلان کس به خاطر یک شخصیت خیالی به کشور من تعلق خاطری دور و مبهم و شکننده داشته باشد، چه دردی از من دوا می‌شود؟ اصلاً از کجا می‌توان مطمئن بود که آن افرادی که به ایران دیدی منفی یا خنثی دارند، با یک بازی ویدئویی یا بلاک‌باستر هالیوودی نظرشان کوچک‌ترین تغییر مثبتی می‌کند؟ آن کسی هم که آنقدر روشن‌فکر است که با یک اثر فرهنگی عامه‌پسند نسبت به نژاد یا اقلیتی خاص حسی مثبت پیدا کند و نسبت به آن کنجکاو شود، اصلاً از اول تهدیدی به حساب نمی‌آمد.

اگر واکنش شما چنین است، بنابراین عمق حرف من را متوجه شده‌اید: این حرکت‌ها واقعاً‌ دردی از کسی دوا نمی‌کند و صرفاً از مرحله‌ی دلخوشی دادن فراتر نمی‌رود. این‌که ما در جهان غرب یک نماینده به نام پرنس آف پرشیا داریم، حجم تحریم‌ها و نژادپرستی‌ها و خطر جنگ با آمریکا را کاهش نداده است. اگر ایران روزی درگیر بحرانی سیاسی شود، پرنس آف پرشیا حتی یک درصد هم از بدبختی‌های مردم، که ناشی از عوامل سرد و بی‌رحمانه‌ی مادی هستند و آیتم فرهنگی لابلای این عوامل گم است، کم نخواهد کرد. به عبارت ساده‌تر، مشکلات انسان معاصر پیچیده‌تر از آن است که یک شخصیت خیالی حل‌شان کند.

اوج اهمیت پرنس آف پرشیا در همان امر دلخوشی دادن است. در این‌که جوان ایرانی خود را از فیلتر غرب ببیند و برای یک بار هم که شده، نقشی منفی نداشته باشد و از این قضیه احساس رضایت کند. همین و بس. حتی همین دیدگاه هم همیشه جواب نمی‌دهد، چون به‌َعنوان مثال، یادم می‌آید در یکی از مجلات بازی ایرانی (یا بازی رایانه یا دنیای بازی‌، درست یادم نیست) یکی از منتقدان از ظاهر پرنس آف پرشیا ۲۰۰۸ انتقاد کرده بود و گفته بود چرا چشم‌هایش آبی است، ته‌چهره‌اش اروپایی است، مثل عرب‌ها دستار دور سر و گردنش بسته یا مثل ایندیانا جونز حرکات آکروباتیک انجام می‌دهد.

به عبارتی حرفش این بود که این بابا اصلاً ایرانی نیست. فقط برچسب ایرانی بودن بهش چسبانده شده. این واکنش هم به‌نوعی نشان‌دهنده‌ی یکی از نقاط ضعف نماینده ساختن برای نژادها و اقلیت‌های دیگر است: اگر این نماینده را شخصی ناآشنا با آن فرهنگ بسازد، افراد متعلق به آن فرهنگ با آن ارتباط برقرار نخواهند کرد، چون پلاستیکی و مصنوعی بودن این نمایندگی را خیلی راحت متوجه خواهند شد و شاید حتی نسبت به آن حس انزجار پیدا کنند، چون این نماینده‌ی مصنوعی و تبلیغاتی که برایش شده، جای یک نماینده‌ی واقعی را پر کرده است. اگر شما کسی هستید که دارد در یک سیستم کاپیتالیستی محصول فرهنگی می‌سازد، بعید است که این عنصر پلاستیکی بودن در اثرتان بیداد نکند و اگر در یک سیستم غیرکاپیتالیستی محصول فرهنگی می‌سازید، بعید است که از قدرت کافی برای تبلیغ محصول‌تان در مقیاس وسیع برخوردار باشید. بنابراین نماینده‌هایی که دستگاه تبلیغاتی غرب می‌سازد، به احتمال زیاد پلاستیکی از آب درمی‌آیند و از قدرت فرهنگی کافی برای اعمال تغییرات فرهنگی برخوردار نیستند.

شما هرچقدر هم زور بزنید تا یک نماینده برای یک اقلیت خاص درست کنید، اگر این نماینده برای آن اقلیت ملموس نباشد، کل تلاش‌تان به فنا خواهد رفت و حتی بدتر از آن،‌ شاید تلاش‌های فرهنگی واقعاً سازنده در راستای اعتلای جایگاه آن اقلیت خاص در جامعه را خراب کنید، چون حالا تمام کسانی که واقعاً نژادپرست هستند، با مشاهده‌ی این تلاش بی‌مایه و زورچپانی‌شده هرچه بیشتر به ایده‌های نژادپرستانه‌ی خود مطمئن می‌شوند و حتی محتوای جدید برای تمسخر و تحقیر پیدا می‌کنند و این ایده‌ها را نزد کسانی که نظری خنثی نسبت به نژادپرستی دارند، باحال جلوه می‌دهند و آن‌ها را به سمت خود می‌کشانند. شاید بگویید «گور بابای همه‌ی نژادپرست‌ها؛ بذار هر غلطی دلشان می‌خواهد بکنند»، ولی اگر تلاش شما برای نماینده ساختن قرار نباشد نظر آدم‌های نژادپرست را تلطیف کند و آن‌ها را به سمت تحمل و همذات‌پنداری بیشتر سوق بدهد، پس نماینده ساختن، به‌عنوان یک حرکت سیاسی، واقعاً به چه درد می‌خورد؟ آیا هدف این است کسانی که همین حالایش هم با شما موافق هستند، تشویق‌تان کنند و بقیه بیشتر ازتان زده شوند؟

نتیجه‌گیری من از این موضوع این است که نماینده ساختن برای اقلیت‌ها و نژادهای مختلف امری پسندیده است، ولی وقتی تلاش کنید این کار را به‌َعنوان یک حرکت سیاسی جدی جلوه دهید و به خاطر انجامش خودتان را یک آدم وارسته و مدافع حقوق مستضعفان در نظر بگیرید و به خاطرش تاریخ را تحریف کنید و دروغ بگویید و به یک سری آدم ضدحال بزنید، نمی‌توانید انتظار داشته باشید که بقیه هم با شما هم‌نظر باشند.

به عبارت دیگر، شما هرچقدر هم قهرمان سیاه‌پوست در رسانه به دنیا معرفی کنید، مشکل‌ آمار بالای جنایت در فلان محله‌ی سیاه‌پوست‌نشین،‌ آمار بالای کشته شدن سیاه‌پوست‌ها به دست یکدیگر و نژادپرستی قشر عظیمی از آمریکایی‌هایی که حتی اسم قهرمان سیاه‌پوست شما به گوش‌شان نخواهند خورد، حل نمی‌شود. این مشکلات از دریچه‌ها و با گفتمان‌هایی حل می‌شوند که هیچ نماینده‌ی خیالی‌ای، هرچقدر هم که عالی باشد، حتی به یک کیلومتری‌شان هم نزدیک نمی‌شود، چه برسد به نماینده‌ی بد و وصله‌پینه‌شده مثل آشیل و هرماینی سیاه‌پوست.

مشکل هدف دوم: آیا کوررنگی نژادی به از بین رفتن نژادپرستی کمک می‌کند؟

هدف دوم این بود که مردم اینقدر درگیر نژاد نباشند و بتوانند یک شخصیت به یاد ماندنی را با رنگ پوست مختلف بپذیرند. در واقع این هدف با همان اصطلاح «I don’t see race» یا کوررنگی نژادی (Racial Blindness) هم‌راستاست. اگر شما بتوانید هرماینی را هم در قالب یک شخصیت سفیدپوست و سیاه‌پوست تصور کنید، یعنی به درجه‌ای از وارستگی رسیده‌اید که دیگر ذهنتان درگیر چیزهای سطحی مثل رنگ پوست افراد نیست یا حداقل این رنگ پوست تاثیری در پیش‌فرض شما از آن شخص ندارد و نگرش‌تان را نسبت به او تغییر نمی‌دهد. صحیح؟ نه کاملاً.

ایده‌ی کوررنگی نژادی، با این‌که در ظاهر مترقی به نظر می‌رسد، اما در عمل اینطور نیست. زک استفورد (Zach Stafford)، در گاردین مطلبی منتشر کرده تحت عنوان «وقتی می‌گویید به نژاد افراد را نمی‌بینید، دارید نژادپرستی را نادیده می‌گیرید؛ به حل شدن آن کمک نمی‌کنید.» لب کلام او در بالای مقاله آورده شده است: «نژاد به‌عنوان یک ساختار اجتماعی آنقدر ریشه‌ی عمیقی دارد که حتی افراد نابینا نیز آن را می‌بینند. اگر وانمود کنید که وجود ندارد، عملاً دارید تجربیات سیاه‌پوستان را کتمان می‌کنید.»

همان‌طور که استفورد (که خودش هم رنگین‌پوست است) می‌گوید، اگر طوری وانمود کنید که انگار نژاد (به‌عنوان یک مفهوم اجتماعی) وجود ندارد، عملاً دارید تجربیات اقلیت‌ها از نژادپرستی و محرومیت‌های ناشی از آن را نادیده می‌گیرید و در بسیاری از موارد، این خودش یک توهین بزرگ است. مثلاً این‌که رولینگ گمان می‌کند هرماینی را می‌توان به یک شخصیت سیاه‌پوست تبدیل کرد، بدون این‌که چیزی از دست برود، لزوماً چیز خوبی نیست، چون نشان‌دهنده‌ی این است که در به تصویر کشیدن جزئیات زندگی یک دختر سیاه‌پوست بریتانیایی در اواخر قرن بیستم کوتاهی کرده است، چون تا قبل از وجود نمایش فرزند نفرین‌شده، هیچ‌کس به طور جدی فکر نمی‌کرد هرماینی سیاه‌پوست باشد؛ چون هیچ اثری از ویژگی یک دختر سیاه‌پوست در شخصیت‌پردازی او در کتاب ۱ تا ۷ یافت نمی‌شود. اگر سیاه‌پوست بودن یک انسان به‌قدری در زندگی‌اش بی‌تاثیر است که عملاً با یک شخصیت سفیدپوست قابل‌تعویض می‌شود، اصلاً چه نیازی هست با نژادپرستی مبارزه کنیم؟‌

غیر از این مورد، نکته‌ی مهم دیگری که استفورد در مطلبش به آن اشاره می‌کند، این است که حتی افرادی که از بدو تولد نابینا بوده‌اند نیز انسان‌ها را در ذهنشان در طبقه‌بندی‌های نژادی رنگ‌دار قرار می‌دهند. این نتیجه‌گیری حاصل پژوهشی است که اوساگی اوباسوگی (Osagie K. Obasogie) در کتاب Blinded by Sight: Seeing Race through the Eyes of the Blind منتشر کرد. اوباسوگی در مصاحبه‌های خود با بیش از ۱۰۰ انسان نابینای مادرزاد، به این نتیجه رسید که آن‌ها برای تعیین نژاد افرادی که برای اولین بار ملاقات می‌کنند، از نشانه‌های غیربصری استفاده می‌کنند. افراد نابینا با ترکیب کردن اطلاعات از حس‌های دیگرشان و دقت کردن به ویژگی‌هایی چون حالت مو و لهجه‌ (و نشانه‌های دیگر با درجه‌ی دقت متغیر) سعی می‌کنند هویت نژادی افراد را تشخیص دهند. پس از رسیدن به این درک، فرد نابینا رفتار خود با طرف مقابلش را با درک خود از نژادش تطبیق می‌دهد.

مثلاً در یکی از این مصاحبات، زنی نابینا می‌گوید که در دوران کودکی یک بار مادرش را دید که دارد سخت می‌کوشد تا آشپزخانه را تمیز کند. دخترک دلیل این کار را از مادرش پرسید و مادرش گفت پرستار سیا‌ه‌پوستش در آشپزخانه بوده و بویی از خود به جا گذاشته و او سعی دارد آن بو را از بین ببرد. روز بعد، دخترک رفت و پرستار سیاه‌پوستش را بو کرد تا ببیند منظور مادرش چه بود. او متوجه شد که پرستارش واقعاً بوی خاصی از خود ساطع می‌کند و از آن پس، در ذهنش آن بو را جزو یکی از خصوصیات افراد سیاه‌پوست طبقه‌بندی کرد.

به طور خلاصه و مفید، نتیجه‌ی اوباسوگی این است که رنگ پوست در درک انسان‌ها از نژاد (که یک مفهوم اجتماعی است) تاثیری ندارد و روابط نژادی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و رنگ پوست صرفاً نقشی نمادین برای طرز تفکری به مراتب عمیق‌تر دارد. اگر به نتایج پژوهش اوباسوگی شک دارید، شاید فکر کردن به یک مثال تاریخی ساده و معروف نظرتان را عوض کند.

در دنیا، نماد نژادپرستی آلمان نازی است. دیگر از نازی‌ها نژادپرست‌تر نداریم. نازی‌ها برای خود یک سری نژاد را مادون انسان (Untermensch) در نظر گرفته بودند و در اسیر کردن، اخراج کردن و حتی کشتن این نژادها ابایی نداشتند (یا حداقل این کارها را برای رسیدن به اهداف والایشان ضروری می‌دیدند). حالا این نژادهای مادون‌انسان چه کسانی بودند؟‌

یهودی‌ها، کولی‌ها (Romani People)،‌ اسلاوها (عمدتاً لهستانی‌ها و صرب‌ها؛ بعداً روس‌ها هم به این دسته اضافه شدند)، سیاه‌پوست‌ها، مولاتوها (دورگه‌های سیاه‌پوست-سفیدپوست) و فنلاندی‌های آسیایی‌تبار.

اگر نژادپرستی فقط مساله‌ی رنگ پوست و ظاهر است، پس چرا نازی‌ها اسلاوها را هم مادون‌انسان در نظر گرفته‌اند؟ بسیاری از اسلاوها از لحاظ ظاهری عملاً از آلمانی‌ها تشخیص‌ناپذیر هستند و رنگ پوستشان به سفیدی پوست آلمانی‌هاست.

این مثال ساده نشان می‌دهد که نژادپرستی فقط مساله‌ی رنگ پوست نیست و عوامل بسیاری چون تاریخ، فرهنگ، اقتصاد و… در آن دخیل است. تصور این‌که اگر ما به رنگ پوست افراد توجه نکنیم، به از بین رفتن نژادپرستی کمک کرده‌ایم، تصور خامی است.

البته اینجا شاید بحثی پیش بیاید: اگر رنگ پوست افراد در نژادپرستی تاثیری ندارد، پس چرا نژادپرست‌های آمریکایی به سیاه‌پوست‌ها می‌گویند Ni*ger، که یک لفظ نژادپرستانه‌ی کاملاً مرتبط با رنگ پوست است؟ در جواب این سوال باید گفت که نژادپرستی ذاتاً، در مقیاس فردی، حول محور زورگویی و اعمال قدرت می‌چرخد. وقتی شما بخواهید به کسی زور بگویید، ویژگی بارز در آن شخص را می‌گیرید و به یک سرکوب واژگانی تبدیلش می‌کنید، حتی اگر آن ویژگی مثبت باشد (مثلاً هدف گرفتن باهوش/سخت‌کوش بودن با به کار گیری خرخون یا nerd). در این مثال خاص، رنگ سیاه پوست این افراد علیه‌شان استفاده شده، ولی اگر این رنگ تغییر می‌کرد، افراد نژادپرست یک واژه‌ی توهین‌آمیز دیگر را برای توصیف‌شان پیدا می‌کردند، همان‌طور که یک توهین نژادی دیگر برای سیاه‌پوست‌ها تعیین شده به نام Coon که احتمالاً ریشه‌اش به واژه‌ی پرتغالی barracoos برمی‌گردد؛ در اشاره به سازه‌ای که از آن برای نگه داشتن برده‌های آماده‌ی فروش استفاده می‌شد. این بار به جای رنگ پوست سیاه‌پوست‌ها، از سابقه‌یشان به‌عنوان بردگانی که از آفریقا آورده شده‌اند برای تخریب آن‌ها استفاده شده است.

تصور بسیاری از افراد این است که واژه‌ها به خودی خود مضر هستند و اگر آن‌ها را حذف کنیم یا معنی منفی‌شان را ازشان بگیریم، مشکل نژادپرستی حل می‌شود، چون زبان در ساخت واقعیت بیرونی نقشی اساسی دارد، ولی تا موقعی که عوامل تاریخی،‌ فرهنگی، اقتصادی و… حل نشوند و یک دیالوگ اساسی و بدون فیلتر پیرامون‌شان شکل نگیرد، افراد نژادپرست از هر واژه‌ای، حتی اسم عادی و خنثی آن نژاد خاص (مثل Black یا African)‌ به عنوان توهین نژادی استفاده خواهند کرد.

البته من این حرف‌ها را نمی‌زنم تا نژادپرستی را توجیه کنم و بگویم هیچ‌گاه قابل‌تغییر نیست. من خودم به‌شدت با این پدیده مخالفم و اتفاقاً مشکل اصلی من این است که کوررنگی نژادی و قابل‌تعویض دانستن رنگ پوست افراد با یکدیگر نژادپرستی را ساده‌انگارانه جلوه می‌دهد و مانع از پرداختن ریشه‌ای به آن می‌شود، حداقل در بین توده‌ی مردم. ما از داستان‌های مربوط به نخستین برخورد سفیدپوست‌های اروپایی کاوشگر و بومیان آمریکا و استرالیا می‌دانیم که واکنش اولیه‌ی این نژادهای متفاوت به یکدیگر، کنجکاوی و حتی در بعضی موارد حسن نیت و کمک‌رسانی متقابل بود. در نظر این بومیان، انسان سفیدپوست موقعی تبدیل به شیطان سفیدپوست شد که این افراد تصمیم گرفتند سرزمین آن‌ها را غصب کنند و بومیان موقعی به موجوداتی مادون‌انسان و بربر تبدیل شدند که اروپایی‌ها لازم دیدند سرزمین‌شان را غصب کنند. وقتی از عوامل تاریخی، فرهنگی، اقتصادی و… صحبت می‌کنم، منظورم پدیده‌ای به بزرگی و پیچیدگی استعمار و فتح قاره‌های جدید است. واکنش منفی انسان‌ها نسبت به انسان‌های دیگر با ظاهر متفاوت واکنشی صرفاً غریزی و از روی نادانی و بلاهت نیست و نباید آن را به چنین مفهوم ساده‌ای تقلیل داد.

همچنین نکته‌ی دیگری که لازم است به آن اشاره کنم این است که در آثار داستانی، مولف گاهی به طور عمدی نژاد (یا حتی جنسیت) بعضی شخصیت‌ها را در هاله‌ای از ابهام قرار می‌دهد (مثل شادو، شخصیت اصلی رمان خدایان آمریکایی) یا اصلاً آن را بی‌اهمیت جلوه می‌دهد (مثلاً نژاد آواتار استاندارد بازیکن در یک شوتر اول‌شخص آنلاین). در چنین شرایطی نژاد می‌تواند قابل‌تعویض باشد و بعید می‌دانم جنجالی در کار باشد. حتی در مواقعی که یک شخصیت با نژاد خاص در یک اقتباس یا بازسازی با شخصیتی جدید با نژادی متفاوت جایگزین شود، بسته به شرایط اقتباس یا بازسازی،‌ می‌تواند تصمیمی قابل‌دفاع باشد. اما مشکل اصلی عوض کردن نژاد یک شخصیت نمادین است که تصویرش در اذهان عمومی ثبت شده است.

حالا بهتر است با این زمینه‌سازی‌ها، به جنجال اخیر درباره‌ی بازیگر سیاه‌پوست آریل بپردازیم. سر این قضیه، تقریباً تمام بحث‌ها و استدلال‌هایی که در چنین مواردی مطرح می‌شود – چه موافق و چه مخالف – مطرح شدند و بررسی این استدلال‌ها شاید کمک به درک مساله در مقیاسی وسیع‌تر بکند.

اعتراض به تغییر ظاهری آریل نژادپرستانه است

متاسفانه این بحثی‌ست که همیشه به هنگام تغییر نژاد یک شخصیت پیش می‌آید. هرکس به این تغییر اعتراض کند، اعتراضش نژادپرستانه تلقی می‌شود. این تصور خودش نژادپرستانه است، چون پیش‌فرض پشت آن این است که تنها دلیل برای اعتراض به این تغییر نژاد طرف است، در حالی‌که شخص اعتراض‌کننده شاید اصلاً نژاد برایش مهم نباشد و فقط دوست نداشته باشد شخصیت محبوبی که یک شکل بود، به شکل دیگری تبدیل شود.

همین چند وقت پیش، تریلر فیلم سونیک منتشر شد و اعتراضات به ظاهر سونیک آنقدر شدید بودند که تاریخ انتشار فیلم به تعویق افتاد تا سازندگان آن را تغییر دهند و بیشتر باب میل طرفداران دربیاورند.

این طبیعی‌ست که اگر یک شخصیت محبوب و نمادین ظاهر خاصی دارد، به طرفدارانش احترام گذاشت و در بازسازی‌ها و اقتباس‌های آتی بازیگر یا ظاهری برای آن شخصیت انتخاب کرد که باب میل آن‌ها باشد. آریل هم مثل سونیک شخصیتی نمادین است. ظاهر کلاسیک او، در قالب دختری ریزنقش، موقرمز و سفیدپوست بارها و بارها در پوسترهای پرنسس‌های دیزنی، کازپلی‌های متعدد، مراسم رقص و… بازسازی شده است. وقتی شما تصویری آشنا را بدون دلیل موجهی تغییر دهید، طبیعی‌ست که طرفداران به آن واکنش مثبت نشان ندهند. مثلاً اگر دیزنی تصمیم می‌گرفت لباس رقص زردرنگ بل در دیو و دلبر را آبی یا قرمز کند، طرفداران باز هم واکنش منفی نشان می‌دادند، چون این لباس نقشی نمادین دارد و تصویری‌ست که در ذهن ثبت شده است.

حالا می‌توان سر این بحث کرد که این واکنش منفی تا چه حد توجیه‌پذیر است و چرا اصلاً آدم باید به این چیزها اهمیت دهد، ولی مساله این است که تفسیر نژادپرستانه از این واکنش منفی بدبینانه است. این واکنش منفی برای بسیاری از اشخاص صرفاً ناشی از تغییر چیزی آشنا بود. همین و بس.

کسانی که تصمیم گرفتند نقش آریل را به بیلی بدهند نیز این را می‌دانستند. آن‌ها می‌دانستند که انتخاب‌شان خیلی‌ها را ناراحت خواهد کرد، چون تعارض به خاطرات و پیش‌فرض‌های دوران کودکی‌شان محسوب می‌شود، ولی با این حال، این کار را انجام دادند و سیاه‌پوست بودن بیلی را به ابزاری برای فضیلت‌فروشی (Virtue-Signaling) خود تبدیل کردند: با این طرز فکر که: «اشکالی نداره. اگه کسی به این تصمیم اعتراض کرد، ملت بهش انگ نژادپرست بودن می‌چسبونن و طرف مجبور می‌شه دهنشو ببنده.». اگر هشتگ #NotMyAriel را در توییتر جستجو کنید، می‌بینید که خیل عظیمی از توییت‌های موافق به نکوهش نژادپرستی با مضمون «ها؟ سوختید نژادپرستا؟ دماغ‌سوخته خریداریم!» اختصاص دارند، در حالی‌که اعتراض بیشتر مردم به این تصمیم اصلاً به نژادپرستی ربطی نداشت. از جنس اعتراض به ظاهر سونیک در فیلم لایو اکشنش بود.

چه اشکالی دارد نسل جدید‌ آریلی جدید داشته باشد؟ چرا دیزنی حتماً باید به پیش‌فرض‌های نوستالژیک شما وفادار بماند؟‌

به‌شخصه در برابر این استدلال چیز زیادی برای گفتن ندارم، چون از یک جور بی‌تفاوتی یا حتی کینه‌توزی ناشی می‌شود. مثل این می‌ماند که بروید به دو نفر که دارند جروبحث می‌کنند بگویید: «بابا بی‌خیال. دنیا دو روزه.»، بدون این‌که به دلیل جروبحث‌شان کوچک‌ترین توجهی نشان دهید یا بخواهید آن را درک کنید.

سوال اینجاست که چرا دیزنی، به عنوان شرکتی که مثلاً قرار است نماد سرگرمی و شادی برای کودکان باشد، اینقدر به احساسات نوستالژیک کودکانی که اکنون بزرگ شده‌اند (و حتی کودکانی که هنوز کودک هستند و کارتون پری دریایی را به تازگی دیده‌اند) بی‌تفاوت باشد و بخواهد حرصشان را دربیاورد؟‌ مثلاً این پست Freeform (یکی از کانال‌های وابسته به دیزنی) را که در اینستاگرام منتشر شده ببینید:

آیا در این پست اثری از دوستی و رفاقت و مهربانی می‌بینید؟ لحن پست، مثل لحن بیشتر توییت‌هایی که معترضان را نژادپرست خطاب کرده‌اند، لحنی اتهام‌زننده، تدافعی و متکبرانه است و حس «ما خوبیم، شما بدید» را به آدم منتقل می‌کند. عملاً به استدلال‌هایی هم که نویسنده‌ی پست می‌خواسته بهشان بپردازد، جواب درستی داده نشده و به طور کلی حرف آن «همینی که هست»‌ می‌باشد.

این حق‌به‌جانب بودن‌ها، و حرف توی دهان ملت‌گذاشتن‌ها، افرادی را که نظرشان نسبت به این مسائل خنثی‌ست، به سمت جناحی که این احساسات منفی را منتقل می‌کنند و طوری رفتار می‌کنند که انگار فقط آن‌ها می‌دانند کار درست چیست و باید آن را به باقی مردم دنیا یاد دهند جلب نمی‌کند، خصوصاً وقتی چنین حرکتی از جانب ابرشرکت‌هایی سر بزند که نماینده‌ی بدترین و مخرب‌ترین جنبه‌های کاپیتالیسم هستند. آیا واقعاً سران دیزنی فکر کرده‌اند که مردم از آن‌ها و تصمیمات اقتصادی‌شان درس اخلاق یاد می‌گیرند؟

حتی در گروه‌های دوستی آن رفیقی که دائماً بخواهد درس اخلاق بدهد و انرژی منفی به بقیه منتقل کند، بعد از مدتی کنار گذاشته می‌شود. حالا خودتان در نظر بگیرید انسان‌های غریبه، و از آن بدتر، ابرشرکت‌هایی که بخواهند چنین فازی بردارند، با چه شدتی آدم را پس می‌زنند.

آریل شخصیت خیالی‌ست. چه اهمیتی دارد چه کسی نقشش را بازی کند؟

این استدلال هم مثل استدلال بالا ارائه‌ی بی‌تفاوتی به‌عنوان راه‌حل برای مساله‌ای است که عده‌ای به آن اهمیت می‌دهند. به طور کلی این سوال که «چرا به فلان چیز اهمیت می‌دی؟» سوال غیرمنصفانه‌ای است. از لحاظ منطقی اهمیت دادن به هر چیزی را می‌توان زیر سوال برد (حتی مرگ و زندگی)‌ و در جواب هم چیزی نمی‌توان گفت، چون فعل اهمیت دادن نظری و سلیقه‌ای است. یک نفر در توییتر حرف جالبی زد. گفت «آخه برای چی براتون مهمه پری دریایی سیاه‌پوست شده؟ پنجاه سال دیگه زمین قراره نابود بشه.» در این حرف حکمتی نهفته است. اینقدر مشکلات و مسائل سر راه بشریت وجود دارند که تلاش ناشیانه‌ی هالیوود برای از بین بردن مرزهای نژادی بین‌شان گم است. با این حال،‌ اگر مردم به چیزی واکنش نشان می‌دهند، یعنی آن چیز برایشان بار احساسی دارد و بعید است نادیده گرفتن این بار احساسی یا سبک جلوه دادن آن از نیت مثبتی نشات گرفته باشد.

دنیا پر از اتفاقات ریز و درشتی است که عده‌ای بهشان اهمیت می‌دهند و احتمالاً عده‌ی به‌مراتب بیشتری کوچک‌ترین اهمیتی برایشان قائل نیستند. کسانی که برای موضوعی خاص اهمیت قائل نیستند، طبیعتاً درباره‌ی آن چیزی نمی‌گویند و نادیده‌اش می‌گیرند، ولی وقتی می‌گویید: «چرا به این چیز اهمیت می‌دهید» احتمالاً دلیلش این است که آن موضوع خاص برای خودتان هم مهم است، ولی با نظر جمعی درباره‌ی آن موافق نیستید و بنا به هر دلیلی حوصله ندارید این مخالفت را علنی ابراز کنید، چون کسی که واقعاً چیزی برایش مهم نیست، دلیلی ندارد درباره‌ی آن اظهار نظر کند.

این صحبت‌ها به کنار، دعوا سر این مسائل (اعطای نقش سفیدپوستان به سیاه‌پوستان) زیرلایه‌ی سیاسی عمیق دارد که در آخر این مطلب به آن خواهم پرداخت. دلیل اصلی اهمیت دادن به این مسائل این زیرلایه‌های سیاسی‌ست که به خاطر جنجالی و حساس بودنشان رسانه‌های غربی مستقیماً‌ بهشان نمی‌پردازد.

آریل برگرفته از قصه‌ی شاه پریان دانمارکی‌ست. استفاده از بازیگر سیاه‌پوست در نقشش از لحاظ تاریخی اشتباه است.

یکی از استدلالاتی که در مخالفت با این تصمیم بیان می‌شود، اشاره به بستر تاریخی خلق شدن داستان است. داستان پری دریایی کوچک در سال ۱۸۳۷ منتشر شد و نویسنده‌ی آن هانس کریستین آندرسن دانمارکی‌ست. بنابراین طبیعی‌ست که آندرسن به هنگام نوشتن آن یک دختر سفیدپوست با ظاهر اروپایی را در ذهن داشته باشد

همان‌طور که در متنی که بالاتر از Freeform گذاشته شده اشاره شد، ردیه‌ی این استدلال این است که پری دریایی در دریا/اقیانوس زندگی می‌کند و بنابراین ممکن است نژادش هر چیزی باشد و به نژادهای اروپایی محدود نیست. از طرف دیگر، یک فرد دانمارکی هم می‌تواند سیاه‌پوست باشد و این دو مورد با هم تناقضی ندارند.

با این‌که توجیه‌های ارائه‌شده از لحاظ آماری بسیار بعید به نظر می‌رسند، ولی به طور قطعی نیز قابل رد کردن نیستند. بله، امکانش هست نژاد پری‌دریایی‌های زیر آب سیاه باشد و امکانش هست که یک فرد دانمارکی سیاه‌پوست باشد. من قصد ندارم این ادعاها را رد کنم و کلاً به نظرم این استدلال اهمیت چندانی ندارد، چون دیزنی به هنگام خلق آریل یا هر هر پرنس یا پرنسس دیگری دغدغه‌ی وفاداری به قصه‌ی اصلی را نداشته است. مثلاً دولت یونان هم اجازه نداد دیزنی مراسم ویژه برای پخش هرکول در تپه‌ی پنیکس (Pnyx) داشته باشد و یکی از روزنامه‌های یونانی به نام Adesmevtos Typos در توصیف انیمیشن نوشت: «باز هم خارجی‌ها برای منافع اقتصادی‌شان تاریخ و فرهنگ ما را تحریف کردند.» کلاً وقتی پای وفاداری تاریخی وسط باشد، آب از سر دیزنی گذشته است.

به نظرم مساله‌ی اصلی این است که طرفداران دنبال چنین بازیگری در نقش آریل بودند:


و قضیه به همین اندازه ساده و سطحی‌ست. وسط کشیدن بحث وفاداری به تاریخ صرفاً بهانه است، چون این بحث‌ها در بستر دیزنی و هالیوود نمی‌گنجد.

آریل سیاه‌پوست؟ پس با مولان و پوکوهانتس سفیدپوست که احیاناً مشکلی ندارید؟

این استدلال سعی دارد استانداردهای دوگانه‌ی هالیوود را در جابجایی نژادها با یکدیگر برملا کند. به نظر من استانداردهای دوگانه در این زمینه وجود دارد، ولی در این مثال خاص خیلی جواب نمی‌دهد، چون نژاد و هویت تاریخی مولان و پوکوهانتس اهمیتی اساسی برای قصه دارد،‌ ولی نژاد و هویت تاریخی آریل خیر.

پس فلان بازیگر سفیدپوست که نقش یک رنگین‌پوست را بازی کرد چه؟ چرا آن موقع واکنش منفی نشان ندادید؟

این استدلال پس‌چه‌ایسم (Whataboutism) خالص است و کلاً‌ پیش‌فرضی دارد که به ضرر شخص استدلال‌کننده تمام می‌شود. چون اینطور به نظر می‌رسد که کسی که آن را مطرح کرده‌، می‌داند این کار اشتباه بوده و حالا دارد با زبان بی‌زبانی می‌گوید: «حالا نوبت ماست تا این کار اشتباه را انجام دهیم تا تلافی اشتباهات قبلی را سرتان دربیاوریم!»

در نظر من،‌ حالت ایدئال اعطای نقش در رسانه‌های تصویری این است که بازیگر هر نقش نژاد/قومیت یکسان با نقشش داشته باشد. یکی از بهترین نمونه‌ها در این زمینه فیلم آپوکالیپتو (Apocalypto) به کارگردانی مل گیبسون است. در این فیلم، که درباره‌ی آخرین روزهای تمدن مایاست، همه‌ی بازیگران بومی آمریکایی هستند و به زبان مایایی صحبت می‌کنند. اگر دنیا جای بهتری بود، همه‌ی فیلم‌ها و سریال‌ها با چنین نگرشی ساخته می‌شدند.

بنابراین به‌شخصه هر بار که می‌بینم که بازیگران یک فیلم/سریال با نژاد/قومیت شخصیتی که قرار است بازی کنند یکسان نیستند کمی تا قسمتی ناامید می‌شوم و به نظرم استفاده از یک بازیگر سفید/سیاه/آسیایی به جای نژادی غیر از خودش کار قشنگی نیست. اگر برای یک نژاد/اقلیت/قومیت خاص کمبود نقش وجود دارد، باید برایش نقش جدید تعیین کرد (و این اتفاقی‌ست که دارد می‌افتد و بسیار هم پسندیده است)، نه این‌که نقش‌هایی را که با تصویر یک نژاد/اقلیت/قومیت متفاوت در اذهان عموم ثبت شده‌اند، به آن‌ها سپرد.

در توییتر کسانی که به این استدلال روی آورده بودند، عکس فیلم کلئوپاترا، ده فرمان، خدایان مصر (Gods of Egypt) و تصویرسازی اروپایی از مسیح را پست کردند و گفتند: «پس اینا چی؟»


به‌عبارتی، سوال مطرح‌شده این است که چرا هیچ‌کس به بازی الیزابت تیلور در نقش کلئوپاترا و چارلتون هستون در نقش موسی اعتراض نکرد؟ چرا هیچ‌کس به سفیدپوست بودن عیسی در بیشتر تصویرسازی‌های او در دنیای غرب اعتراض نمی‌کند؟ چرا کسی به استفاده از بازیگران سفیدپوست اروپایی در نقش خدایان مصری اعتراض نکرد؟

این افراد می‌خواهند به افراد سفیدپوست امتیازی را که از آن برخوردار بودند و همچنان هم هستند یادآوری کنند و با زبان بی‌زبانی بهشان بگویند وقتی ورق برگردد، آن‌ها چه واکنش تندی نشان می‌دهند،‌ در حالی‌که وقتی شرایط به نفع خودشان است، چطور سکوت اختیار می‌کنند.

این استدلال به صورت کلی در موارد زیادی جواب می‌دهد و به نظرم بد نیست اگر جزو قشری از جامعه هستید که ظلم و سرکوب سیستماتیکی علیه‌ش اعمال نمی‌شود، خیلی به خود غره نشوید و هوای قشرهای دیگری را که از امتیازات شما بهره‌مند نیستند داشته باشید. اما در مثال‌های بالا این استدلال خیلی جوابگو نیست.

در مثال کلئوپاترا و موسی، بهترین تصمیم این بود که نقش‌شان به بازیگری مصری/یونانی و یهودی خاورمیانه‌ای اعطا شود. ولی در آن روزها (دهه‌ی ۵۰ و ۶۰) ستاره‌های بزرگ (یا حتی کوچک) با ملیت‌های جورواجور در هالیوود موجود نبودند و استودیوها از روی اجبار و عدم وجود انتخابی بهتر به استفاده از تیلور و هستون روی آوردند. یعنی بعید می‌دانم چیزی که در ذهنشان می‌گذشت این بود که «بریم کلئوپاترا و موسی رو سفیدکاری (Whitewashing) کنیم، چون ما یه سری سفیدپوست برتری‌خواه بدجنسیم. هاها!»‌ در چنین مواردی باید محدودیت‌ها را هم در نظر گرفت.

اما در مثال آریل اصلاً محدودیتی در کار نیست. دیزنی اگر دلش می‌خواست، راحت می‌توانست یک بازیگر سفیدپوست موقرمز پیدا کند که با آریل کارتونی مو نزند و همه را راضی نگه دارد، ولی این کار را نکرد. کاری که کرد، مثال بارز سیاه‌کاری (Blackwashing) است و این کار به اندازه‌ی سفیدکاری (Whitewashing) قابل انتقاد است.

در مثال عیسی سفیدپوست و چشم‌آبی، به نظرم انتقاد تا حدی وارد است. می‌گویم تا حدی، چون کسی نمی‌داند عیسی واقعی چه شکلی بوده، ولی با این حال اگر کسی بخواهد او را به تصویر بکشد، باید او را شبیه به یک یهودی خاورمیانه‌ای با پوست تیره دربیاورد.

در مثال خدایان مصر هم انتقاد وارد است، ولی مساله اینجاست که کمتر کسی به آن فیلم و شخصیت‌هایش اهمیت می‌دهد. دلیل اصلی اعتراض در این مورد خاص میزان اهمیت شخصیتی‌ست که داریم درباره‌ش صحبت می‌کنیم: آریل.

به طور کلی، سیاه‌کاری و سفیدکاری و زردکاری و… همه‌یشان به یک اندازه بد هستند. به نظرم هر فیلمسازی، اگر به کیفیت کارش اهمیت می‌دهد، موظف است بازیگران خود را تا حد امکان از لحاظ نژاد/قومیت/اقلیت نزدیک به نقش‌شان انتخاب کند و اگر بازیگری متعلق به آن نژاد/قومیت/اقلیت دم دست نبود، بازیگر انتخاب‌شده را با گریم حدالامکان شبیه به آن دربیاورد.

اشاره به فیل داخل اتاق…

بسیار خب، می‌رسیم به مهم‌ترین بخش مقاله. همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، جنجال سر بازیگر آریل یا ۰۰۷ واقعاً درباره‌ی خود آن بازیگر نیست، بلکه بخشی از یک دعوای بسیار بزرگ‌تر است که دنیای امروزی را احاطه کرده است.

در حال حاضر، دعوای بین جهانی‌گراها (Globalists) و ملی‌گراها (Nationalists) (البته به طور دقیق‌تر، ملی‌گراهای مدنی یا Civic nationalists) مساله‌ی اصلی سیاست در جهان غرب است. محوریت دوتا از بزرگ‌ترین اتفاقات دهه‌ی ۲۰۱۰، یعنی خروج بریتنایا از اتحادیه‌ی اروپا یا همان برکسیت (Brexit) و انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا همین تقابل بین جهانی‌گرایی و ملی‌گرایی بود و بسیاری از اتفاقات ریز و درشت دیگر نیز به‌نوعی حرکات استراتژیک دو جناح برای ضربه زدن به دیگری‌ست.

هدف نهایی جهانی‌گراها ساختن دنیایی‌ست که در آن افراد به ملیت و محل تولدشان محدود نمی‌شوند، نژادپرستی و طرز تفکر قبیله‌ای دیگر وجود ندارد و به جای ملیت انسان‌ها، تنها انسانیت‌شان اهمیت دارد. در چنین دنیایی یک مسلمان عرب می‌تواند هویت بریتانیایی و آلمانی پیدا کند، همان‌طور که طبق نوشته‌ی Freeform یک فرد سیاه‌پوست می‌تواند دانمارکی باشد.

هالیوود، به‌عنوان یکی از نهادهای قدرتی که به سمت جهانی‌گرایی گرایش دارد،‌ دائماً سعی دارد این ایده را به اشکال مختلف رواج دهد. استفاده از بازیگران سیاه‌پوست در نقش شخصیت‌هایی که سفیدپوست بودند، یکی از راه‌ها برای رسیدن به این هدف است. پرداختن به تاریخ اقلیت‌هایی که هویت‌شان در تاریخ مورد بی‌توجهی قرار گرفته است نیز یکی دیگر از راه‌های آن. برای همین است که به ساخته شدن و جایزه دادن به فیلم‌هایی با محوریت نژادپرستی و تاریخچه‌ی آن توجه ویژه‌ای نشان داده می‌شود.

ملی‌گراها به طور کلی با این روند موافق نیستند و دوست ندارند هویت ملی‌شان را با هویتی جهانی تعویض کنند، برای همین با جهانی‌گراها و نهادهای وابسته به آن‌ها مخالفت می‌کنند.

البته لازم است اشاره کرد دلیل مخالفت ملی‌گراها با جهانی‌گرایی نه صرفاً هدف آن‌ها، بلکه شیوه‌ی آن‌ها برای رسیدن به این هدف است. به طور کلی، حرف این جناح این است که جهانی‌گرایان، جناح چپ، لیبرال‌ها یا هر اسم دیگری که می‌توان روی این جناح گذاشت، واقعاً دنبال افزایش برابری فرهنگی نیستند، بلکه هدف آن‌ها صرفاً حمله به فرهنگ سفیدپوستان اروپایی/آمریکایی و تضعیف آن است (اینجا منظور از سفیدپوست نه صرفاً رنگ پوست، بلکه نوعی هویت اجتماعی/تاریخی است که با سفیدپوستان اروپای غربی و آمریکای شمالی گره خورده است و سفیدپوستان جاهای دیگر شاملش نمی‌شوند یا در بهترین حالت، عضو افتخاری‌اش محسوب می‌شوند)، نشان به آن نشان که سیاست‌های برابری نژادی فقط در اروپا و آمریکا تبلیغ می‌شوند و مثلاً کسی به ژاپن گیر نمی‌دهد.

با توجه به این‌که ملی‌گرایی، خصوصاً ملی‌گرایی سفیدپوست‌ها (مثل نازیسم) تهدید بزرگی برای جهانی‌گرایی و اهداف آن به حساب می‌آید، این وسط کشمکشی پدید آمده که عده‌ای از سفیدپوست‌های اروپایی و آمریکایی برای دفاع از هویت‌شان به مبارزه و مخالفت با جهانی‌گرایی به پا خاسته‌اند، چون آن را تهدیدی برای خود می‌بینند و متاسفانه حرکت‌های این‌چنینی کمکی به این طرز تفکر نمی‌کند. در واقع این حرکت‌ها این‌قدر عجیب به نظر می‌رسند که حتی برای سیاه‌پوست‌ها هم سوال‌برانگیز هستند. بسیاری از سیاه‌پوست‌ها از این حرکت‌ها حس «حمایت» دریافت نمی‌کنند و همان‌طور که در عکس زیر می‌بینید، خودشان هم در یوتوب به انتقاد از آن پرداخته‌اند:


شاید این طرز تفکر حاصل نوعی پارانویا و حس تزلزل درونی باشد، ولی از طرف دیگر کمی باید به این افراد حق داد. مثلاً فرض کنید در ایران عده‌ای بدون زمینه‌سازی بلند شوند و از پلید بودن فرهنگ ایرانی سخن بگویند، ارزش سمبل‌های فرهنگی ایرانی را به چالش بکشند، سعی کنند به خاطر کاری که پادشاهان ایرانی مثل نادرشاه با هندوستان کرده‌اند، در شمایی که هیچ سنخیتی با آن‌ها ندارید، حس عذاب وجدان ایجاد کنند و بعد متکی بر این حس عذاب‌وجدان کارهای عجیب‌غریبی مثل استفاده‌ی بازیگر افغانستانی در نقش شخصیت ترک بکنند و اگر اعتراض کردید، شما را نژادپرست خطاب کنند.

وقتی در چنین شرایطی قرار بگیرید، هرچقدر هم که ذهنتان باز باشد و هرچقدر هم که نسبت به فرهنگ و هویت ایرانی بی‌تفاوت باشید، بعد از مدتی حس می‌کنید کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. از خودتان سوال می‌کنید: دقیقاً هدف این همه نفرت‌پراکنی نسبت به فرهنگ یک کشور چیست؟ کاری که نادرشاه کرده به من چه ربطی دارد؟ استفاده از بازیگر افغانستانی در نقش شخصیت ترک چه کمکی به کاهش نژادپرستی می‌کند؟ اگر ایران اینقدر برایتان نفرت‌انگیز است،‌ چرا آن را ترک نمی‌کنید؟ و وقتی جوابی به این سوال‌ها پیدا نکردید و حتی با مطرح کردنشان واکنش منفی دریافت کردید‌، دیر یا زود از این حرکت جمعی زده می‌شوید و خود را از آن جدا می‌پندارید. کمی که بگذرد، کسانی را که دارند این حرکت را توطئه‌ای علیه ایران و ایرانی می‌پندارند و تحت تاثیر تبلیغات رسانه‌ای فکر می‌کردید یک مشت ترول نژادپرست هستند، درک می‌کنید، پای صحبت‌شان می‌شنید و می‌بینید که آن‌ها هم صرفاً دارند سوال‌هایی را که در ذهن شما شکل گرفته می‌پرسند و صرفاً به خاطر سیاه‌نمایی رسانه به حاشیه رانده شده‌اند.

در حال حاضر وضعیت در دنیای غرب نیز چنین است. تعدادی از نیروهای حامی جهانی‌گرایی به بهانه‌ی تنوع نژادی (Diversity) به حرکت‌هایی سوال‌برانگیز حمایتی دست می‌زنند که هیچ‌کس خواستارشان نبوده، محصولات فرهنگی بی‌روح درست می‌کنند و وقتی کسی ازشان انتقاد کرد، قضیه را به نژاد و نژادپرستی ربط می‌دهند. بعد آن کسانی که حس می‌کنند نژاد سفیدپوست اروپایی/آمریکایی در آینده در خطر انقراض قرار دارد (White Genocide)، کلی تئوری توطئه پیرامون این قضیه مطرح می‌کنند (احتمالاً‌ معروف‌ترین‌شان این است که همه چیز زیر سر یهودی‌هاست و آن‌ها این آش را برای ما پخته‌اند و به خاطر هولوکاست می‌خواهند از ما انتقام بگیرند) و مبارزه با چنین تصمیماتی را بخشی از وظیفه‌ی میهن‌دوستانه‌ی خود می‌پندارند و دوستان خود را ترغیب می‌کنند هالیوود را به‌عنوان دستگاه پروپاگاندای دشمن بایکوت کنند.

در این مطلب مجال پرداخت عمیق‌تر به این مجادله‌ی پیچیده نیست. هدف از اشاره به آن، تشریح زیربنایی است که به چنین جنجال‌هایی می‌انجامد.

نتیجه‌گیری

با وجود تمام حرف‌هایی که زده شد، به نظرم منطق و انصاف حکم می‌کند که به هالی بیلی و لاشانا لینچ فرصتی دهیم تا خودی نشان دهند و به خاطر یک سری بازی سیاسی آن‌ها را شماتت نکنیم، چون شاید واقعاً موفق شدند اجرایی به یاد ماندنی از خود به جا بگذارند. با این‌که معتقدم نمی‌شود سیاست و هنر را از هم سوا کرد، ولی به نظرم از یک جایی به بعد مسیر این دو خواه ناخواه از هم سوا می‌شود.

به‌عنوان مثال، سر خلق مرد عنکبوتی سیاه‌پوست یعنی مایلز مورالس (Miles Morales) در سال ۲۰۱۱ هم دقیقاً همین بحث‌ها مطرح شدند و عده‌ای مارول را به استفاده‌ی ابزاری از اقلیت‌ها متهم کردند. در آن موقع، خودم هم هیچ امیدی به این نداشتم که مایلز به شخصیتی به یاد ماندنی و جذاب تبدیل شود، اما هفت سال بعد یکی از بهترین آثار فرنچایز مرد عنکبوتی یعنی Spider-Man: Into the Spider Verse منتشر شد که از قضا مایلز شخصیت اصلی آن است و فرهنگ سیاه‌پوست بروکلینی او از همه لحاظ فیلم را بهتر می‌کند و می‌توان مایلز را یک نماینده‌ی عالی برای نوجوانان سیاه‌پوست و پورتوریکویی به حساب آورد. درست است که مایلز با نیتی به شدت سیاسی متولد شد (هدف سازندگان از ساختن یک مرد عنکبوتی سیاه‌پوست نشان داد واکنشی درخور به ریاست جمهوری اوباما بود)، اما در طول زمان موفق شد خود را از سایه‌ی سیاست بیرون بکشد و ارزش هنری خود را پیدا کند.

شاید با گذر زمان، این اتفاق برای آریل و مامور ۰۰۷ سیاه‌پوست هم بیفتد. به‌هرحال اگر آریل فیلم در نهایت این شکلی دربیاید، خیلی هم بد نیست.

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

دیزنیسیاستپری دریاییگلوبالیسمنژادپرستی
در حوزه‌ی ترجمه و تحقیق پیرامون ادبیات ژانری فعالیت می‌کنم، ولی به تجربه‌ی تمام آثار فرهنگی و یادگیری تمام رشته‌های علوم انسانی (تاریخ، روان‌شناسی، فلسفه و…) علاقه دارم./سایت من: Azsan.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید