داستانی کوتاه از زبان انسان(ادم) زمانی که در بهشت بود (ذکر میکنم هیچ منظوری ندارم چه دینی چه سیاسی برای یک بارم که شده ساده به داستان نگاه کنید) (همچنین با الهام از هیپ هاپ)
در اینجا زندگی زیباس مرزی بی نهایت در اختیار من است ، به هر چیزی دسترسی دارم غیر از میوه ای به نام میوه ممنوعه من اینجا ماندنی نیستم فقط یک راه وجود دارد راهی که مرا به میوه ای میرساند شروع حرکت به سمتش میکنم ناگهان ندایی امد ((در این مرحله راه رفتن غیر ممکن است)) اما امکان منم! شروعی دوباره میکنم ندایی دیگر امد((ممنوع است نرو)) به جد میگویم "ممنوع منم" فریاد تف کردم که من آن چهارپای بد منظر نیستم که به خوراک از پیش تعیین شده خود قانع باشم سیب را چیدم و در دهن آسیاب کردم فریادی دیگری سر دادم و گفتم من آنم که زمین و آسمان به او تعظیم کردند تو کیستی که میگویی ممنوع است..
آسمان طبل و دهل شد کوها جیغ زنان سیاهی مرا فرا گرفت و به خواب رفتم باری دیگر بیدار شدم جایی که من هستم سبز است درخت ها تنومندن و من سردم ، جنگلی اتش خواهم زد گرم خواهم شد ای زمین سیاره سوم از خورشید ! من ساکن دنیایی دیگر با قواعد و قانونی دیگرم انجا اسمان زرد بود اما دیگر زیر اسمانی لاجوردی زندگی میکنم هوا هم که شهوت خیز زمینم که مرز بندی ، تیغ و شمشیر از اولم همین بودم طمع باز و بی خودم ... از ما یکی فرماندار میشود و یکی کارگر و بقیه همه پوسته درشکن ناگه فریاد سر دادم "تعظیم کنید" اینجا شهری خواهم ساخت دشتی را صیقل میدهم و خودم را دوباره خواهم ساخت دشمنی از جنس خود جلوی خود میبینم خشم و غرور مرا فرا گرفته نیزه ای از جنس درخت به سمتم می اید گوشتم را شکافته و وارد درونم میشود دوباره سیاهی دگیری میبینم و پروردگاری که مرا به اسمانی طلائی میبرد در همین حین اهنگی میشنوم
((بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید)) ((از این خاک بر آیید سماوات بگیرید)) (( بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید))