این متن نقد یا معرفی کتاب نیست. این متن تنها تجربه شخصی منه از خوندن کتاب "جزء از کل". تجربه ای که امیدوارم برای شما هم رخ بده.
دو سال پیش وقتی یکی از دوستان این هدیه ارزشمند (البته اون موقع نمی دونستم ارزشش چقدره، به هر حال کتاب بود دیگه؛ کتاب همیشه ارزشمنده) رو به من داد، یه علامت سوال گنده، شایدم علامت تعجب بود، روی سرم شکل گرفت. به این قضیه فکر می کردم که چرا و چی شد که با خودش فکر کرد یک رمانی به این بزرگی با این تعداد صفحات می تونه برام جذاب باشه. اهل کتاب خوندن بودم و این رو می دونست. ولی این وسط مشکلی که وجود داشت اهل رمان (یا به طور کلی کتب غیر تخصصی) نبودم. بیشتر با کتبی مشغول بودم که توی کار، دانشگاه و امور آموزش به کارم بیاد. رمان هایی هم که تا اون موقع خونده بودم در دسته گاوهای پیشانی سفیدی قرار می گرفتند که اگر نخونده بودم باعث بسی تعجب بود : قلعه حیوانات، 1984، شازده کوچولو، کوری و بیشعوری (به ترتیب خوندنم). ولی می تونستم نگاه مثبتی هم به ماجرا داشته باشم؛ یک کتاب ارزشمند با ظاهری زیبا و موقر به کتابخونم اضافه شد که جلوه خوبی بهش می داد. دیگه به طور یکنواخت مملو از کتب تخصصی ملال آور نبود. ارزشش وقتی بیشتر شد که فهمیدم انگار واقعا کتاب معروف و خوبیه و فقط من ازش مطلع نبودم. ولی همچنان صفحاتش، اون صفحات لعنتی منو از خوندنش باز می داشت.
گذشت ...
گذشت ...
خیلی گذشت ...
پس از گذشت حدود 18 ماه از اون تاریخ تصمیم گرفتم (شایدم به من تحمیل کردن، ولی دوست دارم تصور کنم انتخاب خودم بود) که دیگه دانشگاه نرم. این "تصمیم کبری" باعث شد سمت و سوی جدیدی برای مطالعاتم انتخاب کنم. تصمیم گرفتم موقتاً کتب تخصصی و آموزشی توی کتابخونه به عنوان آرشیو باقی بمونه و نخونده ها، همچنان سربسته و نخونده سر جاش بمونه و فعلاً سمتشون نرم؛ در عوض برم به سمت رمان، رمان های فاخر و داستان های کلاسیک (شایدم مدرن، احساس می کنم واژه کلاسیک با شکوه تر باشه). این یکی دیگه مطمئنم تصمیم و انتخاب خودم بوده و کسی مجبورم نکرده چون زمانی که با اشتیاق شیرجه زدم وسطشون مطمئنم در کمال سلامت عقلانی و به انتخاب و اختیار شخص خودم بود. هر وقت از بیرون بر می گشتم، حالا برای هر کاری که رفته بودم، با چندتا کتاب زیر بغل، توی دست، توی ساک یا پلاستیک بر می گشتم خونه. خیلی به این فکر نمی کردم که آیا می تونم همشونو بخونم یا نه یا اصلا به اندازه همشون وقت دارم یا نه؛ فقط از هر کتابی که خوشم می اومد یا بهم معرفی می شد، میخواستم که دم دستم باشه. از آرشیو آثار جورج اورول و آنتوان دوسنت اگزوپری شروع شد که نویسنده های مورد علاقه من بودن تا نویسنده هایی که دوست داشتم توی دریای قصه هاشون شنا کنم (دلم می خواست به خود کتاب دسترسی داشته باشم به جای اینکه تنها جرعه ای از تک جمله های قصارشون بنوشم) : فئودور داستایوفسکی، هاینریش بُل، جان اشتاین بک، فردریک بکمن و ... . کم کم داشتم خودمو آماده می کردم برای یک هدف بزرگتر، یک فینال باشکوه؛ رویارویی با جزء از کل. البته باید تأکید کنم با این پیش زمینه شروع نکرده بودم ولی از یه جایی به بعد احساس کردم که دیگه الآن وقتشه. 6 ماه بود که با داستان ها و عقاید پشتشون دست و پنجه نرم کرده بودم. حسابی ذهنمو آماده چالش های مختلف می دیدم که توی کتابا باهاشون مواجه می شدم. رفتم جلوی کتابخونه و چند لحظه ایستادم، صاف توی چشماش خیره شده، برش داشتم و با هم رفتیم روی تشک، روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحه اولشو شروع کردم به خوندن، می دونستم که دیگه باید تا تهش برم. کلاً عادت نداشتم چیزی رو وسط کار ول کنم (حداقل در مورد فیلم و کتاب که اینطوری صدق می کرد). یه دفعه یادم اومد فیلم «خفه گی» رو هم تا آخر دیده بودم. دیگه از اون که نمی تونست سخت تر باشه. این موضوع کمی آرومم کرد و بهم امید داد که می تونم تا آخرش برم. ده صفحه خوندم. دوباره کنار تخت گذاشتمش. لعنتی، چرا فونتش اینقدر ریزه! من برای 650 صفحه کتاب خودمو آماده کرده بودم ولی در این صورت حداقل به اندازه 800 صفحه خواهد بود. یعنی هدفشون این بود که مخاطبو گول بزنن یا با این کنار در تعداد صفحات و در نهایت در قیمت تمام شده صرفه جویی کرده بودن؟ نتونستم علتشو متوجه بشم. عادت ندارم بر اساس تعداد صفحات در مورد کتابی قضاوت کنم یا در کل به تعداد صفحات خیلی توجه نمی کنم؛ ولی اون حجم و ضخامت کتاب، اجازه نمی داد بهش بی توجه باشم. چیزای بزرگ همیشه بیشتر خودنمایی می کنن.
خائنانه ترین خیانت ها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه کسی که دارد غرق می شود نیست. اینجوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم، تقصیر همه مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چند ملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا؛ ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی : ریشه سقوط ما همین است و در اتاق هیئت مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمی شود. در خانه آغاز می شود. (از متن کتاب)
هر روز کنار تختم انتظار می کشید تا دوباره برم سمتش. هنوز همونجا بود. همونجایی که آخرین بار رهاش کردم. هر روز و هر دفعه همین مسئله تکرار می شد. به حضور تکراریش کنار تختم عادت کرده بودم. در طول روز، لابلای کارام و استراحتی که بخودم می دادم و یا شب قبل خواب می رفتم 10، 15 صفحه ای ازش می خوندم. کم کم پیش می رفتم تا کم کم در جریان ماجرای اصلی و داستان اصلی قرار بگیرم. البته مشغله کاری هم مزید بر علت بود که نمی تونستم با تمرکز لازم مقدار بیشتری از کتابو بخونم. می دونستم وقتی داستان برام جا بیوفته می تونم ضربتی و با سرعت بیشتری پیش برم. در واقع در این صورت حتما طوری برنامه ریزی می کردم که بتونم بیشتر در کنارش باشم. به هر حال معتقد بودم (حداقل فکر می کردم اعتقادم اینه) اگه خوندن یک کتاب برای من بیش از حد طول بکشه ممکنه جذابیت خودشو برام از دست بده و منم مثل خیلیای دیگه طبیعتاً دوست داشتم بدونم آخر داستان چی میشه حتی اگه لحظه لحظه از در کنارش بودن و غرق شدن در حال و هواش لذت می بردم.
حدود 100 صفحه ای که خوندم و داستان حسابی جا افتاد، زمان مطالعمو بیشتر کردم و به همین دلیل هر دفعه تعداد صفحات بیشتری حدود 50 صفحه مطالعه می کردم. ماجرای برادران "دین" حسابی منو جذب خودش کرده بود. شخصیت "مارتین دین" برام جالب بود. نمی دونستم آدم لمپنیه یا فیلسوفی درون خودش داره که داره دست و پا می زنه که رها بشه، ولی هر چی که بود پارادوکس زیبایی بود. زبان و قلم جذاب "استیو تولتز" منو کشوند، کشوند، کشوند تا تموم شد! بخش اول تموم شد! ماجرای دوتا برادر تموم شد! حدود 250 صفحه بود. اصلاً انتظار این غافلگیری رو نداشتم. داشتم فکر می کردم به این ترتیب داستان چطوری قراره ادامه پیدا کنه! یعنی یه داستان جدید؟ ماجرای جدید؟ بازم قراره خودمو با شرایط و داستان و شخصیتای جدید مطابقت بدم؟ البته باید اعتراف کنم که این بار سریع تر باهاش کنار اومدم. شاید وارد کانال تازه ای شده بودم، ولی به هر حال هنوز همون کتاب بود. شخصیتای اصلی همون بودن، فقط بازیگرای جدیدی به این مجموعه فیلم مکتوب اضافه شده بودن. همینطور که با قدرت به خوندن ادامه می دادم، متوجه شدم اصلاً روند داستان تکراری نمیشه. هر دفعه حرف تازه ای برای ارائه داره. با حفظ روند کلی ماجرا، هر دفعه درگیر قصه تازه ای میشم. خط داستانی متنوع که به واسطه بازی زمانی و تغییر زاویه روایت داستان از پدیر به پسر و بالعکس از یکنواختی داستان جلوگیری می کرد.
وقتی از دروازه زندان گذشتم دست پینه بسته «نوستالژی» قلبم را خوب مالش داد و فهمیدم آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ می شود، چون در پایان روز تنها چیزی که برایش دلتنگ می شوی خود «زمان» است. (از متن کتاب)
کم کم احساس کردم ساعتایی که نمی خونمش استخون درد می گیرم. بدنم به موفین جملاتش عادت کرده بود. داستان "برادران دین"، "استرید"، "انوک"، "کارولین" و ... همشون به شکل عجیبی به زندگیم راه پیدا کرده بودن. دیگه شخصیتای داستانی نبودن. احساس می کردم می شناسمشون. انگار داشتم بخشی از خاطرات یکی از دوستانمو ورق می زدم. ولی از همه جالب تر برام این بود که فضای داستان برام خیلی آشنا بود. با یه سری از رمان هایی که خونده بودم مطابقت داشت یا می شد بینشون وجوه تشابهی پیدا کرد. شخصیت متناقض "مارتین دین" با دیدگاه خاصش نسبت به جامعه و مردم، حق به جانبی همیشگیش، بی خیال بودن و حتی بی فایده بودنش منو یاد شخصیت اصلی داستان "عامه پسند" اثر "چارلز بوکوفسکی" انداخت. حتی قلم نویسنده و طنزهای کنایه آمیزش شباهت به همون داستان داشت. همچنین جامعه گریزی "مارتین دین" که البته معلوم نبود از جامعه کنار گذاشته شده یا به انتخاب خودش کنار رفته (به دلیل رفتار خاص و متفاوت با عرف جامعه)، منو به یاد کتاب "بیگانه" اثر "آلبر کامو" انداخت. خود آلبر کامو در مورد کتاب بیگانه میگه : «در جامعه ما، هر مردی که در تدفین مادرش گریه نکند، این خطر را می کند که به مرگ محکوم شود». همین حس بی خیالی و کرختی در کارکتر "مارتین دین" هم نهادینه شده بود. اواخر کتاب جزء از کل، وقتی در مورد رسانه ها (تلویزیون، اخبارر و روزنامه ها) صحبت به میان میاد و اون ها رو نه یک اطلاع رسان، که یک جهت دهنده افکار و اذهان عمومی معرفی می کنه و در واقع بی اعتمادی نسبت به اونا به وجود میاره، یادآور داستان "آبروی از دست رفته کاترینا بلوم" اثر "هاینریش بُل" بود. هاینریش بُل در یک اظهار نظر تقریباً تند توی کتاب خودش اعلام می کنه : «گویا این تنها وظیفه آنان است که حیثیت و شهرت و سلامتی انسان های بی گناه را به بازی بگیرند». با دقت به جزئیات داستان و نقل قول های مطرح شده، به راحتی میشه فهمید "استیو تولتز" به آثار ادبیات بین المللی اشراف خوبی داره و به زیبایی ازشون بهره برده.
می گفتند امکان ندارد یک نفر هم خود بزرگ بین باشد و هم تنبل. فقط می توانم بگویم هیچ اطلاعی از روان انسان نداشتند... پدرم جایزه بزرگی بود برایشان. مردم استرالیا له له می زدند پدرم را در بشقاب برایشان سرو کنند. مرگ پدرم حفره ای بزرگ در زندگیشان باقی گذاشت، خلاء مهمی که پر نمی شد. الآن دیگر از کدام فلک زده ای متنفر باشند؟ (از متن کتاب)
لازمه اضافه کنم که این حال و هوای آشنا فقط به منابع ادبی و مکتوب خلاصه نمیشد. بازی زمانی و جلو و عقب رفتن های مقطعی برای اینکه ماجرا هر چه بیشتر جا بیوفته شبیه بسیاری از آثار "کریستوفر نولان" توی سینماست. بعضاً در گذشته سیر می کردیم و بعضاً یک داستان خطی رو به جلو داشتیم که این دوتا کنار هم باعث جذابیت سیر داستانی می شد. الهام سینمایی فقط در مورد آثار نولان نبود. تغییر زاویه نگاه نویسنده به عنوان راوی داستان از پدر به پسر و بالعکس، یادآور فیلم های اپیزودی "ایناریتو" بود : عشق سگیف 21 گرم و ... خلاصه اینکه این کتاب برای من یادآور آثار فاخر و برتر ادبیات و سینما بوده و این مسئله هر چه بیشتر این کتابو جذاب و خوندنی کرده بود.
البته با تمام شباهت هایی در روند داستان وجود داشته که بهشون اشاره کردم، باید اعتراف کنم که در نهایت پیام داستان اصالت خودشو حفظ کرده بود و درگیر تکرار نشده بود. تمامی شباهت ها و حرف های تازه در کنار هم، یک اثر خاص و جدید رو خلق کرده بود که نمیشد به منبع دیگه ای نسبتش داد...
انسان ها چنان خودآگاه پیشرفته ای پیدا کردن که باعث شده از تمام حیوانات دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه فرآورده جنبی هم داشته : ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه آدم ها از همان سال های ابتدایی زندگی اون رو توی اعماق ناخودآگاهشون دفن می کنن و همین ما رو به ماشین های پر زور تبدیل کرده، کارخانه های تولید معنا. معناهایی رو که به وجود می آرن تزریق می کنن به پروژه های نامیرا شدنشون. چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر می کنن. و مشکل اینجاست : مردم حس می کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می کنه، اون برای خدا نیست که می میره، به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطر همون چیزی که ازش وحشت داره بمیره. (از متن کتاب)
اینجا بود که متوجه شدم این پارادوکس جذاب که منو درگیر خودش کرده فقط در شخصیت مارتین دین خلاصه نمیشه، بلکه در روح خود داستان هم وجود داره. شباهت ها و اصالت و فردیت داستان با هم منو جذب کرده بود. اینجوری بود که فریاد هیجان سر دادم : «درگیرم کردی استیو، درگیر. اصلاً انتظارشو نداشتم. ولی کارت درسته. چرا دیر شناختمت در حالی که دم دستم بودی، هر روز به چشمات زل می زدم ...» خواستم بغلش کنم که متوجه شدم استیو اصلاً کنار من نیست. اون توی استرالیا بود و من توی ایران؛ در واقع توی تخیلاتم بود. وقتی از اعضای خونه عکس العملی ندیدم متوجه شدم که حتی فریادم «استیو، استیو ...» هم در ذهن من شکل گرفته و به بیرون راهی پیدا نکرده بود. آه! خدایا شکرت. چیزی نمونده بود دیوانه بودنمو بفهمن. فعلاً تا این لحظه خوب تونسته بودم نقشمو بازی کنم تا کسی بویی نبره.
حدود سه هفته طول کشید. طولانی ترین کتابی که خونده بودم یک هفته ای تموم شده بود. دیگه به آخراش رسیده بودم. باید قبول می کردم که آخرای با هم بودنمونه؛ حداقل فیزیکی. مثل یه سریال طولانی بود که سال های سال به دیدنش عادت کرده بودم. در عین حال که دوست داشتم بدونم انتهاش چی میشه ولی نمی خوام تموم بشه. در واقع نمی دونستم اگه تموم بشه چه کار می خواستم بکنم (یه دفعه یاد "Game of Thrones" افتادم. چقد فصل آخرشو نقد کردم، نقد کردیم، دنیا نقدش کرد. الان متوجه شدم که خوب و بد بودنش دیگه مطرح نیست. فقط می خوام بازم فصلای بعدی بیاد. دلم براش تنگ شده. نمی تونم قبول کنم که دیگه نیست). چیزی باید جایگزینش بشه یا تا مدت ها مزه همین زیر زبونم بمونه. ولی می دونستم وقتی تموم بشه دیگه جاش کنار تخت من نیست. دیگه حرف تازه ای نداره برام. وقتی به کلمه "پایان" رسیدم، برام تجسم مانیتور ضربان قلبی بود که تصویر خط صافی رو نمایش میده همراه با صدای بوق ممتد، یکنواخت و ناراحت کننده.
تموم شد ...
ما بخشی از چیزی عظیم هستیم. کل بشریت. خیلی عظیم است. ولی نمی توانیم آن را ببینیم. پس انتخاب با خودتان، چی؟ یک سازمان؟ یک فرهنگ؟ یک مرام و مسلک؟ این ها بزرگتر از ما نیستند. خیلی خیلی کوچکترند. (از متن کتاب)
لحظات شیرینی رو برای تجربه این کتاب پشت سر گذاشتم. موضوعات جالبی در خلال داستان مطرح شد که تلنگری بود برای من؛ البته اگر نگم پتکی بودن که روی سرم فرود اومدن. دوستانی که علاقمند به کتاب و کتاب خوانی هستن، مطمئناً تا الآن این کتاب رو خوندن. ولی اونایی که تا به امروز موفق به این کار نشدن همین الآن وقتشه. از همین امروز شروع کنن و برنامه ریزی کنن برای خوندنش. مطمئن باشید پشیمون نمیشید. هرچند ممکنه شما رو پشیمون کنه که چرا زودتر نرفتید سراغش.
وقت آزاد باعث می شود آدم ها فکر کنند، تفکر باعث می شود مردم به شکل بیمار گونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی می شود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است؛ بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایت های مستهجن اینترنتی. (از متن کتاب)