ویرگول
ورودثبت نام
FiBo
FiBo
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ سال پیش

چگونه با چارلز بوکوفسکی آشنا شدم – چرا آشنایی با چارلز بوکوفسکی بسیار واجبه!

این متنو به مناسبت سالروز تولد "چارلز بوکوفسکی" نوشتم که دو روز قبل یعنی 16 آگوست بوده. نویسنده و شاعری که خیلی زود با خوندن بخش کوچکی از آثارش به نویسنده مورد علاقه من تبدیل شد به طوری که یکی از حسرت های زندگی من اینه که مرده و نمی تونم از نزدیک ببینمش و بغلش کنم و بهش بگم : کارت درسته!

الان که این متنو می­نویسم، یک سال نمی شه که با چارلز بوکوفسکی و آثارش آشنا شدم. اسمش رو هم به واسطه دنیای مجازی شنیده بودم. اینو هم باید اضافه کنم که منم مثل خیلی های دیگه همیشه تحت تأثیر جملات قصار، شعارگونه و شاید نصیحت وار از افراد سرشناس و داخل کتاب­ها و متون مختلف قرار می­گرفتم. اگه جایی می­خوندم حتما باید زیرش خط می­کشیدم، جاهای مختلف برای خودم یادداشت می­کردم و حتی با بقیه به اشتراک می­ذاشتم. به همین خاطر، در کنار مطالعات و کتاب خوندنم، پیگیری چنین جملاتی همیشه در دسته سرگرمی­هام بوده.

خدا رو شکر به واسطه دوستانم در شبکه های مجازی مثل اینستاگرام همیشه از این جمله ها بهره می­بردم. جملاتی عمیقاً انتقادی-اجتماعی و شدیداً انگیزشی از بزرگانی چون نیچه، کانت، هگل، راسل و ... که زیر عکساشونو مزین می­کردن. البته به شخصه معتقد بودم جمله هایی از قبیل : "راز شادمانی در این است: بگذارید دلبستگی‌های شما تا حد امكان گسترده باشند. بگذارید واكنش‌هایتان نسبت به چیزها و اشخاصی كه به آنها دلبستگی دارید، به جای دشمنانه بودن، تا حد امكان دوستانه باشد. برتراند راسل" یا "پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فریدریش نیچه" خیلی با تصاویر شخصی بدن لخت با شلوارک آبی روشن که عکس درخت نخل و ساحل روشه و از این لیوانای پایه بلند دستشون گرفتن و کاملا خوشحال و راضی به نظر می­رسن هماهنگ نبود. البته نکته جالب بعدی این بود که این دوستانی که سال­ها بود ازشون خبر نداشتم، حسابی سرانه مطالعه مملکتو دست گرفتن در این عرصه گوی رقابت رو از هم می­رباین و در به اشتراک گذاشتن قطراتی از دریای علمشون کوچکترین خساستی ندارن؛ چون دقیقاً مثل عدم مطابقت عکس و متنشون، شخصیت (یا حداقل شخصیتی که قبلاً ازشون می­شناختم) با اون جملات هماهنگ نبود، ابداً هماهنگ نبود. امکان نداره من این آدما رو بشناسم. احتمالاً فقط شباهت ظاهری با افرادی دارن که قبلا دوستان من بودن. حتماً تشابه اسمیشون هم کاملاً اتفاقیه.

اینجا یه پرانتز باز کنم : متوجه شدم دوستانم وظیفه حساس دیگه ­ای هم به عهده دارن. تقویم روزشماری که شامل یک وظیفه انسانی تبریک تولد تمام آدم­های اطرافشون بود با هر نوع رابطه ­ای که باهاشون داشتن؛ از صمیمی و داداشی گرفته تا یک سلام علیک معمولی. و دیگری وظیفه اجتماعی تبریک و تسلیت گفتن هر نوع مراسم در هر نوع فرهنگ و اعتقاد ملی، بین المللی، منطقه ­ای و فرا منطقه ­ای؛ امکان نداشت مراسمی جا بمونه. مراسم غیر ایرانی رو طبیعتاً اطلاع نداشتم، ولی واقعاً نمی­دونستم این همه مناسبت ملی داریم. حالا اینا کی این همه دوست و آشنا پیدا کرده بودن و چه کسی چنین مسئولیت حساس و خطیری بر دوششون گذاشته بود، نمی­دونم. فقط می­دونم این وسط به سختی زمان خالی پیدا می­کردن از خودشون مطلبی منتشر کنن که ما علاوه بر دیدن روی ماهشون و میزان پیشرفت فیت کردن فیزیکشون، از جملات آموزندشون بهره­مند بشیم. پرانتز رو می­بندم تا از بحث اصلی خیلی دور نشم.

جدای کتب و مکتوبات و همچنین منابع ارزشمند و پایان ناپذیر دوستانم، برخی صفحات در اینستاگرام وجود دارن که به معرفی کتاب و مولفین می­پردازن و بخش­هایی از کتاب و جملات خاص رو منتشر می­کردن که بعضاً کنار عکس خود مولفین و نویسنده ­ها، خیلی شیک و زیبا، طراحی و به اشتراک گذاشته می­شد. اکثر قریب به اتفاق تصاویر و پرتره ­ها هم اخمو و سیبیلو بودن، سیبیل­ های خیلی پرپشت، خیلی خیلی پرپشت. علاوه بر اینکه این صفحات به دلیل معرفی و خلاصه ها، منابع خوبی برای انتخاب کتاب برای من بودن، متن­ ها و تصاویر خاصشونو جایی برای خودم ذخیره و یادداشت می­کردم و در گروه "عاقل اندر سفیه" به اشتراک می­ذاشتم. یک گروه خاص متشکل از چهار نفر از دوستان نزدیکم که با من می­شدیم پنج نفر. قبل از ادامه کمی در مورد این گروه توضیح بدم، اونم در قالب یک بخش داخل پرانتز و حاشیه­ ای.

گروه عاقل اندر سفیه داخل پرانتز : یک گروه چهار پنج نفره بودیم که هر کدوممون به کاری مشغول بودیم که خیلی ازش راضی نبودیم، یا حداقل اگر کارمونم دوست داشتیم، از نتیجه و دستاوردش راضی نبودیم. بیشترین دلخوشیمون دور همیامون بود که چون هر کدوم یک متخصص علامه بودیم در مورد هر مسئله­ ای صحبت می­کردیم، نقد می­کردیم و در نهایت یک راهکار عملی و صد در صدی ارائه می­دادیم؛ ولی به طور کلی بیشتر صحبتامون حول محور فیلم، کتاب و فوتبال بوده. بعضی وقتا ممکن بود یه فیلم مشترک، کتاب و خاطره فوتبالی مشترک داشته باشیم و یا تجربه و خاطره شخصیمون رو مطرح و در موردش صحبت می­کردیم. این ارتباط به این شکل فقط به ملاقات­ های حضوری خلاصه نمی­شد و در شبکه­ های ارتباطی (تلگرام نه، از این مجازا منظورمه که اسمشو بلد نیستم) هم یک گروه ساخته بودیم که مطالبی رو با هم به اشتراک می­ذاشتیم. پرانتز بسته گروه عاقل اندر سفیه.

مطالب و تصاویری که از صفحات مختلف اینستاگرام و شبکه ­های مجازی مشابه ذخیره کرده بودم، در کنار تجربه­ های کتابخونی خودم توی این گروه به اشتراک می­ذاشتم تا روزی که تصویر زیرو توی گروه ارسال کردم :

موجی از طنازی بچه ­ها حول این مطلب و این تصویر شکل گرفت. اون روزمونو حسابی ساخته بود. ولی از همه بیشتر پرتره آقای بوکوفسکی مورد توجه دوستم "چ.م" قرار گرفت به طوری که هربار با دیدن این چهره ریسه میرفت و به مرز غش کردن می­رسید : «این عجب کِرتیه، چرا اینقد داغونه!». از خنده اون، ما هم خندمون می­گرفت و هر وقت که صفحه گروهمونو باز می­کرد با این کنش تکراری حضورشو اعلام می­کرد و ما هم واکنش تکراری نشون می­دادیم چون هممون می­تونستیم با جزئیات تصور کنیم "چ.م" چه شکلی می­شه. تا مدت­ها صحبت در مورد چهرش و فانتزی­ هایی که می­ساختیم بحث اصلی گروه بود : «فکر کنم بچه محله ناکجا آباده، خیلی شبیه فلانیه»، «احتمالاً با موفقیت تونسته سیکل خودشو بعد از 5سال مردودی بگیره»، «حتماً الان به صورت کاملاً حرفه­ای به ساقی­ گری مشغوله : از نوع خشکیجات و آبکی با هم»، «این طور که مشخصه کسی بهش کاری نداره، هر کس بهش شک کنه، بعد از دیدن چهرش نیم ساعتی می­خنده و بعد می­ره؛ تازه تشکر هم می­کنه که باعث شادیش شده» و ... همین شد که همین پرتره به عنوان تصویر منتخب گروهمون برگزیده شد.

خلاصه اینکه به حدی ذهن فعال و خلاقمونو مشغول کرده بود و این آپشنمونو به رخ همدیگه می­کشیدیم که اصلاً کاری نداشتیم کی هست، کجا هست، چی گفته و ... ؛ توجه مطلق به حاشیه و فاصله از اصل مطلب که مطلقاً نمادی بودیم از "فلان مملکت". بوکوفسکی به عنوان یک شخصیت فانتزی با جملات فانتزی­ تر توی ذهنمون شکل گرفته بود. ولی کل ماجرا به اینجا ختم نشد. یه روز وقتی برای کلاس زبان رفته بودم کمی زودتر از زمان مقرر به کلاس رسیدم. سر کوچه "شهر کتاب" بود که معمولاً اونجا خرید می­کردم. فکر کردم زمان خوبیه که اونجا وقت بگذرونم تا زمان کلاس برسه. وقتی وارد بخش کتاب­ ها شدم، یه چیزی توی قفسه کتاب­ های پرفروش چشم منو به خودش جذب کرد : دو تا کتاب، "عامه پسند" و "هالیوود" از چارلز بوکوفسکی. پیش خودم گفتم الان زمان مناسبیه که ببینم واقعا چجور آدمیه و اون جملاتی که می­خوندم از چه فکر و ایده ­ای سرچشمه می­گیره. ولی مسئله اینجا بود که نمی­دونستم کدوم کتابو بردارم، هیچ پیش زمینه ­ای نداشتم. چند صفحه­ ای از هر کدوم خوندم. یه جایی توی مقدمه "عامه پسند" نوشته بود : "... رمانی که به عقیده برخی بهترین اثر منثورش است". تصمیم خودمو گرفتم. کتاب "عامه پسند" اولین کتابی خواهد بود که از چارلز بوکوفسکی می­خونم.

کلاس زبان که تموم شد مستقیم رفتم خونه کیفمو گذاشتم کنار تخت، لباسمو عوض کردم، جابجا کردم و روی تخت دراز کشیدم (حقیقتش کیفمو پرت کردم پایین تخت و اصلا متوجه نشدم کجا رفت و با همون لباس پریدم روی تخت. صدای تخت حسابی نگرانم کرد). کتابو برداشتم و همین طور که دراز کشیده بودم از مقدمه شروع کردم به خوندن. از همون مقدمه به خاص بودن شخصیتش اشاره می­شد و نوید رمانی خاص و جذاب می­داد. متن خود کتاب از همون اول جذاب بود. طنزش باعث می­شد اصلا خسته کننده نباشه و بتونم بدون اینکه نفسی تازه کنم، به طور پیوسته و بدون وقفه بخونمش و تا آخر برم. شخصیت اول داستان به زیبایی پرداخت شده بود : یک آدم احمق، رو مخ، لجن، با اعتماد به نفس بالای کاذب و به نظرم بهترین تعریف از این شخصیت رو یک موجود فضایی توی داستان ارائه می­ده : "... تو حرف نداری. ساده لوح و خود محوری، بی شخصیت هم هستی". هرچقدر که روند داستان جذاب و عالی بود، پایانش هم به همون اندازه فوق العاده و البته سورپرایز کننده بود. باورم نمی­شد آخرش بی این شکل باشه. ناگهانی، غیر قابل پیش بینی و شاید هجو. چند بار صفحات آخرو بررسی کردم. بالا و پایین کتابو نگاه کردم شاید چیزی رو جا گذاشته باشم. انتظار داشتم با سر و ته نوشتن، ظاهر شدن یک صفحه پنهانی، بعد از چند صفحه سفید دوباره ادامه دادن و ... اتفاقات عجیب داستان کامل بشه؛ ولی نه، تموم شده بود. همونی که خوندم آخرش بود. با توجه به مطلبی که توی مقدمه هم اشاره شده بود، کاملاً مشخص بود آقای تارنتینو برای فیلم "Pulp Fiction" کاملاً تحت تاثیر این داستان بوده.

کتابش باعث شد که شخصیتش برام جالب بشه و برم دنبال شناخت بیشتری نسبت بهش : «روی سنگ قبرش نوشته شده تلاش نکن»، «معتقده اگه قراره به موفقیت برسیم فقط کافیه کاری نکنیم و منتظر بمونیم. اینقد انتظار بکشیم تا موفقیت بیاد سراغمون و اگه نیومد، بیشتر انتظار بکشیم. مثل یک میخ روی دیوار که منتظره تابلویی بهش آویزون بشه»، «وقتی برای اعزام به جنگ جهانی دوم در ارتش آمریکا ازش تست روانی گرفتن، مردود شد و به جنگ اعزام نشد» و «سر هیچ کاری نمی­موند و روزانه و هفتگی شغل عوض می­کرد» (البته لازمه تاکید کنم این مطالبو توی اینترنت خوندم و معتبر بودنش نمی­دونم تا چه حده، ولی کاملاً با شخصیت ایشون که در کتاب­ ها و مصاحبه­ ها می­بینیم هماهنگه). این حجم از عدم تعادل روانی و عدم ثبات شخصیتی باعث می­شد متوجه نشم این صحبتای انتقادی تند توی آثارش که مثل سیلی به صورتم نواخته می­شه، تعمدی و با فکر بوده و یا کاملاً اتفاقی و شانسی. زبانی که برای انتقاد انتخاب کرده بود واقعا تند بود؛ تند، رک و صریح نسبت به جامعه ­ای که توش زندگی می­کرد. نه تنها اون جامعه که حتی روندی که انسان برای تکامل، پیشرفت و بقاء به پیش گرفته بود. البته ناگفته نمونه که همیشه هم در کنار این صراحت، طنز هم بوده و این به جذابیت آثارش اضافه کرده. فضای آثارش که معمولاً شخصیت اصلی داستان خودشه و جریان داستان بخشی از تجارب شخصی خودش، فضایی کثیف، بی برنامه، حال بهم زن و گاهی اعصاب خورد کنه که نه تنها برای شخصیت اصلی نمی­شه آینده ­ای متصور شد که حتی روزنه امیدی برای اون جامعه ­ای که بوکوفسکی وصفش می­کنه هم نمی­شه در نظر گرفت. علت اصلی این موضوع می­تونه نگاه و دیدگاه بوکوفسکی در مورد آدمای پیرامونش باشه چون چیزی که از همه بیشتر باعث ناراحتی و عذاب بوکوفسکی میشه، آدمای پیرامونش و به طور کلی دیدن آدماست. این موضوع بارها و بارها در اشعار و مصاحبه­ هاش اشاره شده :

زیاد به مردم نگاه نمی کنم. اذیت می­شم. می­گن که اگر زیاد به کسی نگاه کنی شبیهش می­شی. بیچاره لیندا. بیشتر وقت­ ها کارمو بدون آدم ­ها پیش می­برم. آدم ­ها پرم نمی­کنند. برای هیچ کس احترام قائل نیستم. کمی مشکل دارم ... پرده ­ها رو می­کشیدم و سه چهار روز از رخت خواب نمی­ومدم بیرون. جز برای دستشویی رفتن یا خوردن یک قوطی کنسرو لوبیا. بعد از این چند روز، لباس تن می­کردم و می­رفتم بیرون که قدم بزنم. خورشید درخشان بود و صداها سحرآمیز. احساس قدرت می­کردم، مثل یک باطری شارژ شده. ولی می­دونی اولین ضدحال چی بود؟ اولین چهره انسانی که توی پیاده ­رو می­دیدم. نصف شارژم رو از دست می­دادم. صورت هیولاوار، تهی، گنگ و بی احساس، پر شده از سرمایه داری و مظهر روزمرگی... (بخش هایی از مصاحبه "شان پن" با چارلز بوکوفسکی که در انتهای کتاب "سوختن در آب، غرق شدن در آتش" منتشر شده است – ترجمه پیمان خاکسار – نشر چشمه)

حتی از آدما خیلی بیشتر از "شکسپیر" متنفره. هرچقدر "لویی فردینان سلین" رو می­پرسته، از شکسپیر و آثارش متنفره و جایی توی مصاحبش می­گه :

غیرقابل خوندن و بیش از حد اهمیت داده شده. ولی هیچ کس نمی­خواد چیزی در این باره بشنوه. کسی نمی­تونه به معابد حمله کنه. شکسپیر در طول قرن ­ها دیگه جا افتاده. می­تونی بگی فلانی بازیگر بدیه ولی هرگز نمی­تونی بگی شکسپیر آشغاله ... (بخش هایی از مصاحبه "شان پن" با چارلز بوکوفسکی که در انتهای کتاب "سوختن در آب، غرق شدن در آتش" منتشر شده است – ترجمه پیمان خاکسار – نشر چشمه)

ولی شاید بشه برای بهترین تعریف از دیدگاه حاکم بر آثار و صحبت ­های بوکوفسکی به پشت جلد کتاب "ساندویچ ژامبون" اشاره کرد :

... اما در پس طنز، آثار بوکوفسکی به دغدغه ­ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می­پردازد که به مرور زمان از روابط انسانی، عشق و عاطفه، مهرورزی و انسانیت تهی می­شوند و روابط مکانیکی، سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی می­شود؛ در واقع طنز نویسنده طنزی سیاه و تلخ است که در پس ظاهر خنده­ دار خود می­تواند اشک به چشم خواننده بیاورد. (ساندویچ ژامبون – ترجمه علی امیر ریاحی – موسسه انتشارات نگاه)

اینجا لازمه این مسئله رو یادآوری کنم که درواقع چارلز بوکوفسکی شاعره و فقط 6تا رمان داره بعلاوه 1 فیلمنامه (البته تعداد زیادی هم داستان کوتاه داره). با این که اهل کتاب شعر نیستم و کتاب­ های شعر غیر ایرانی به دلیل ترجمه و از دست دادن زبان آهنگینش اصلاً مورد پسندم نبوده، ولی کتب شعر چارلز بوکوفسکی به شدت منو جذب کرده و همون زبان شیرین و گیرای رمان هاش بر روی اشعارشم حاکمه. رمان­ هاش که تنها 6تا هستن، برداشتی آزاد و غیر مستقیم از شخصیت خودش و تجربه زندگی خودشه که اگر یکی مورد پسند واقع بشه مطمئنا بقیه هم مقبول خواهد بود.

ولی در نهایت یک نکته بسیار بسیار خاص و مهم وجود داره که بنده معتقدم به شکل کاملاً جدی باید آشنایی با چارلز بوکوفسکی و آثارش در سطح ملی صورت بگیره و اونم اینه که دیدگاه و متن کتب و آثار بوکوفسکی خیلی بیشتر می­تونه برای عکس­های کنار استخری با شلوارک­ های هاوایی و پارتی­ های هفتگی و نوشابه و دلستر به دست که نشان از رضایت کامل از تمامی جوانب شرایط زندگیه هماهنگ باشه؛ به نسبت آثاری از نیچه و کانت و هگل و راسل و ... که در طی چند سال اخیر بر اثر شدت لرزش بدنشون توی قبر، شاهد جابجایی لایه­ های زیرزمینی در اطراف قبرشون هستیم!

پ.ن 1 : شباهت تصاویر با هر شخص یا اشخاص یا گروهی کاملاً اتفاقی بوده و انتخاب این تصاویر مطمئناً بدون قصد و غرض قبلی صورت گرفته. مثل تصویر اول که کریستیانو رونالدو توی بغل دوستشه ولی از من دلخور نمیشه.

پ.ن 2 : چند کلامی دلجویی از چارلز بوکوفسکی : چارلز عزیز. می دانی که می دانم دلیل اینچنین گفتارت چه چیز بوده است. می دانم که می دانی دلیل اینچنین قیاس در متن و هم نشینی با تصاویر چه چیز بوده است. می دانی که از صمیم قلب دوستت دارم؛ هم تو و هم آموزه هایت را. می دانم که از بابت این کلاژهای مسخره و مضحک از من آزرده خاطر نخواهی شد. آمین

پ.ن 3 : دلیل اصلی «آمین» گفتن : "... مادربزرگم فرار کرد، ولی شوهرش ماند و به خاطر این که بالاسر جنازه ها به عبری دعا خواند بهش شلیک کردند. هرچند چون هوز آمین نگفته بود پیامش ارسال نشد. مثل اینکه دکمه ارسال ایمیل را نزنی". جزء از کل - استیو تولتز - ترجمه پیمان خاکسار - نشر چشمه

چارلز بوکوفسکیطنز تلخکتاب خوب
علاقمند به سینما و کتاب : میبینم، میخونم و مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید