ما عزادار مرگ نیستیم، عزادار پس از مرگیم.
هر روز آدمها میمیرند. ما برای پیرمردی که آن سوی قاره میمیرد عزادار نمیشویم. ما برای مرگ اشک نمیریزیم، غصه نمیخوریم، ما برای حس فقدان است که اشک میریزیم.
وقتی رفسنجانی مرد، من گریه کردم. عمیق و جدی، آنطور که کسی برای عزیز از دست رفته گریه میکند. من توی اتاقم در خوابگاه نشسته بودم و برایِ اطمینان از دست رفتهام گریه میکردم. نه برای رفسنجانی، من برای آن تکیهگاهی گریه کردم که به نظرم میآمد نقطه تعادل کشور است. برای آن حس فقدان.
رفسنجانی که مرد، گمان میکردم ثبات اقتصادی و سیاسی را از دست میدهیم، فکر میکردم روحانی دیگر پشتوانه فکری ندارد، فکر میکردم باید برای آینده جمهوری ِ اسلامیِ بدون رفسنجانی نگران باشم. حالا که سه سال گذشته، نمیدانم اگر رفسنجانی بود چقدر اوضاع کشور بهتر یا بدتر میشد، اما میدانم آن گریه از سر جوانی و جاهلی بود. میدانم فقدانی که نگرانش بودم فقدانی بزرگتر از یک فرد است.
امروز با خبر ترور قاسم سلیمانی بیدار شدیم. از صبح با انواع و اقسام واکنشها به این خبر مواجهیم و آدمهای فراوانی که از این خبر خوشحال یا نگران یا ناراحت هستند. «حضور قاسم سلیمانی مانع جنگ بود.» «پدر امنیت» «بهرام که گور میگرفتی همه عمر» «آه مادران شهدای آبان ماه» « واکنشها به مرگ قاسم سلیمانی، مرز بین شهروندان ایران و شهروندان جمهوری اسلامی» «سلام ما را به امام رضا برسان» «سردار شهید قاسم سلیمانی»
اما مگر همهشان یک حس نیستند؟ فقدان امنیت و اطمینان. از هر جهت که نگاه کنید، چه له و چه علیه قاسم سلیمانی باشند، چه ناراحت و چه خوشحال، همه عزادار پس از مرگ هستند، عزادار حس فقدان.