آیدا نام تمامی زنان این شهر است؛
که در دالانهای خیالی ذهنشان دوست دارند توسط احمدی ستوده شوند، بوسیده شوند، شعر شوند و سر بخورند در دفتر داستانِ هم آغوشی که سدههاست چاپ میشود.
گیسوان مادر بزرگان قصه را "دوست داشته نشدن" چون بهمنی سهمگین، سپید کرد؛ آن زمانی که آغوش و بوسه از دایرهی لغات زندگیشان حذف شد، سرو سبز جوانیشان، قامت خمیده بست.
یکی بود و یکی نبودِ داستانها دال این حکایت است که در قصههای زندگانیشان، آن یکی، هیچوقت نبود.
جسمی بود و روحی نبود.
خیالی بود و واقعیتی نبود.
"بودنی" بود و آغوشی نبود.
آیدای درون ما سالهاست به انتظار احمد شاملویش نشسته که گیسوانش را با عشق ببافد، گل بوسهی لبخند را بر لبانش بکارد، وصالش را غزل کند و نبودش را غم نامه.
و من هم شهرزادی خواهم شد که هزار و یک عشقبازی را، هر شب قصه سرایی کند.