خانم جون میگه: ننه کسی که دلش بهت بند نیست رو مثل یه نامه ی بی نشون که میندازی توی آب رَوون؛رهاش کن.
میگم: خانم جون دلم گیرشه.
میگه: دلت گیر خدا باشه،وقتی دلت گیر خدا باشه دیگه به بنده اش پیله نمیکنی که یه روزی پروانه ات کنه،یه روز کاملت کنه..خودت لحظه به لحظه پر میگیری و پرواز میکنی. ننه تو دوستش نداری عاشقشی،عشق کار آدمِ بی دله
میگم: خانم جون آدما با دلشون دل میبندند.عاشق میشن.
دستشو میذاره روی قلبمو میگه: دل آدمی رو خدا مخصوص خودش ورز داده و اون فوت کوزه گریِ حضرت حق درست اینجا دمیده شده.
اگه کسی رو دوست داشته باشی میشه خدای روی زمینت،راستشو بگو انقدر دوستش داری که خدای زمین و زمانت بشه!؟
و من به این فکر نکرده بودم،به اینکه رضا میتونست یه روزی روزگاری خدای من بشه!؟
رضا مقدس و دوست داشتنی بود،وقتی میخندید دوست داشتم زمان توی خنده اش گم بشه.
خاطرشو جوری میخواستم که خاطره ی هر روزه ام بشه.
آرزو میکردم جای اون خودکار توی گرمای دستش گم شم. یا به جای اون عینک روی چشماش من دنیا رو بهش قشنگ نشون بدم.
اینا برای خدا بودن کم بود، نبود!؟
|سطری از کتابی هنوز ننوشته|