نمی دونم...!
نمی دونم...!
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی

گفتی سلاح به دست گرفتم برای دختر 2 ساله ، کاپشن صورتی با گوشواره قلبی. حالا من برای او قلم به دست گرفتم، نه فقط برای برای او بلکه برای تمام کودکانی که آتش ترس دشمن از سلیمانی های فردا دامنشان را گرفت. دشمنی که حتی چشم دیدن کودکانی که در حال سوگواری هستند را هم ندارد. دشمنی که از ترس فقط تهدید می کند. دشمنی که همیشه آنقدر بزدل است که رو در رو نمی جنگد و برای انتقام شکستش کودک می کشد.نمی داند کشتن مظلومین ملت مارا بیدار میکند. حاج قاسم را کنار زدید نگفتید پشت این حاج قاسم لاله هایی شجاع هست که روزی تبدیل به حاج قاسم هایی دیگر می شود؟ نگفتید از خون حاج قاسم لاله می روید؟ لاله هایی که روزی آنچنان مقابلتان می ایستند که جرئت حرکت نداشته باشید، مثل امروز، 13/10/1402.

13/10/1398 برای شما عبرت نشد؟ بار دیگر لاله ها را پر پر کردید؟ فراموش کردید برای این مردم ترسی وجود ندارد؟بلکه فردایش محکم تر به میدان می آیند.فراموش کردید ما ملت شهادتیم.از مرگ ترسی نداریم...

قلم تنها کاری که می‌تواند بکند،اقرار و اعتراف عجز است در مسیر شناخت الفبای این کتاب مظلومیت،چه رسد به شناساندن و تقریر و تصویر کردن آن. حالا که قلم روی کاغذ می رقصد و از مظلومیت آن دختر 2 ساله می نوسید. چه بگویم از شهیدی 2 ساله که وزن تابوتش از وزن خودش بیشتر است. چه بگویم از حال پدرش که می گوید کاش هیچ پدری دختر نداشته باشد!


حالا که می نویسم بغضم تبدیل به گریه شده از حال پدر دختر 2 ساله. چطور توانستند؟ چه چیزی آنها را مجاب کرد که این قتل عام را انجام دهند؟ مگر آنها دل ندارند؟ چطور می تواند؟ مگر این کودک چه آزاری به آنها رسانده؟ چه ظلمی در حق آنها کرده؟ مگر آنها چه گناهی کرده بودند؟ آن کودکان پاک و مظلوم!


*بای ذنب قتلت؟*

*به کدامین گناه کشته شدند؟*


حاج قاسمکاپشن صورتیکرمانبای ذنب قتلتقاسم سلیمانی
نمی دونم...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید