امیرحسین محمدی
امیرحسین محمدی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

امروز، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱ بود

مقدمه

قبل از اینکه بخواید اینا رو بخونید باید بدونید اینا هیچ مطلب علمی نیست، هیچ مطلب سیاسی و اقتصادی نیست، هیچ مطلب هنرمندانه ای نیست. اینا حرفای منه که به صورت پابلیک ثبت میکنم، نه توی گوگل داکس و توی برگه که فقط خودم بخونم.

من زندگی خیلی ساده ای دارم، شاید برای خیلیا بورینگ باشه و بگن اگه ما اینطوری زندگی میکردیم حتما افسردگی میگرفتیم. خب، وقت نداشتم از اول سال شروع کنم، پس از امروز شروع میکنم. بریم ببینیم اتفاق های ۱۴۰۱ تا الان چی بوده به صورت خلاصه.

از ۱ فروردین ۱۴۰۱ تا ۵ اردیبهشت ۱۴۰۱

سال ۱۴۰۱ شروعی بدی نداشت. خوب شروع شد، عادی بود، فروردین خیلی خوب بود چون بیشتر با هواش حال کردم، رفتیم مسابقات پازل دی روز ۱۲ فروردین، کلی خوش گذروندیم و مدرسه ها باز شد و رفتیم باز مدرسه. حالا با بخش مدرسه زیاد حال نکردم ولی خب اتفاق مهم بود دیگه.

بریم یکم جزئی تر درباره فروردین صحبت کنیم

خب، عید که هیچی. نه جایی رفتم، نه مهمون داشتیم. عید هم مثل بقیه روزای عادی گذشت.

سالن هم‌آوا.
سالن هم‌آوا.

روز ۱۲ فروردین، رفتم مسابقات پازی‌دی. یه مسابقه که از طرف هاروارد برگذار میشه. خیلیا اومدن، خیلی خوش گذشت. عالی بود. من تایم کامل واینستادم و اومدم. از مترو بیمه، چند ایستگاه قبلش، تئاتر‌شهر پیاده شدم اومدم کافه پگاه. یکم نشستم و بقیه اومدن. اون شب خیلی شب خوبی بود. اما چرا؟

اون شب من دو تا بازی قشنگ یاد گرفتم. اولی بازی Spy بود. یعنی برنامه رندم یه افرادی رو اسپای میکرد و به بقیه لغت رو نشون میداد. حالا باید دور هم بیاید و اسپای رو پیدا کنید. خیلی بازی قشنگی بود. سوالا باید اینطوری باشه که مثلا اگه لغت دانشگاه هست شما بیای بگی خودکار یا کفگیر؟ اینطوری داری یه سوالی میپرسی و خب خودکار به دانشگاه ربط داره، نه کفگیر.

بازی دوم اگه اشتباه نکنم، استوشیت بود اگه اشتباه نکنم. معرکه بود. داستان خیلی طولانی هست که بازی چیه و خب بعدا بهش جدا میپردازیم. بازی با کلی شعر و خنده و این چیزا گذشت. وقتی اومدم خونه واقعا انقدر خوشحال بودم که خانواده واقعا شک کرده بودن که من مشکلی ندارم یا یه مشکلی دارم!

روز ۱۴ فروردین بود، اول ماه مبارک رمضان. منم بدون دقت به اینکه ماه رمضون کافه و رستوران ها بسته هستند پا شده بودم رفته بودم که بگردم. از همون ولیعصر شروع کردم، رفتم انقلاب، سعدی، لاله‌زار، تجریش، باز ولیعصر و خب این داستان تا ساعت دو ادامه داشت. بعد از ساعت دو دیدم خیلی اذیت شدم خیلی راه رفته بودم. اومدم شرکت زم‌زم، نشسته بودم اونجا تا نزدیکای باز شدن پگاه بشه و برم اونجا.

بگذریم، رفتم پگاه، خوش گذشت دیگه. همیشه خوش میگذره من اگه گفتم رفتم پگاه شما خودتون جمله خوش گذشت رو بهش Append کنید. برگشتنه اومدم یه دوست قدیمی رو دیدم، نه که بگم دوست، یعنی یه آشنای قدیمی، دختر یکی از اقوام مدیر شرکت بود قبلا هم دیگه رو دیده بودیم و خب وقتی ایشون رو دوباره دیدم و بهم گفت بیا قبل از اینکه بریم خونه یکم بگردیم، حس کردم اگه متوجه بشه ایشون خب من ممکنه کارم رو از دست بدم و این که مهم تر از اون، آخه ۱۱ شب کجا بریم نیم ساعت بشینیم میشه ساعت ۱۲ خب.

بعد زنگ زد به پدرش که سلام من امیرحسین رو دیدم اگه اشکالی نداره بریم جایی و غیره و خب خیلی عجیب بود که پدرش گفت باشه برو. مهم نیست، رفتیم و خب خیلی خوش گذشت بازم. برگشته هم خیلی حرف زد، واقعا خیلی حرف زد یعنی واقعا وقتی گفت خب من پیاده میشم با لبی خندان و لحن ناراحت گفتم ئه چه زود رسیدیم!

بقیه فروردین هم بیخیال، اردیبهشت. اردیبهشت دو سه تا تولد هست که هنوز بهشون نرسیدیم و خب میرسیم و امیدوارم اجازه بدن دربارش بنویسم. روز ۲۶ فروردین قرار بود یه جلسه کتابخونی ارائه داشته باشم که خب، به خاطر یه مشکلاتی نرسیدم برسم، افتاد برای ۲ اردیبهشت. منم خیلی آماده و این صحبتا وقتی شروع شد، دیدم یهو ۲۰ تفر، سی نفر اومدن توی میتینگ من زبونم بند اومد کلمه های ساده هم اشتباه میخوندم. یعنی حتی چیزی که شما چند بار خوندی رو فکر کن اشتباه بگی، اشتباه ترجمه کنی. در کل خیلی بد بود.

برای سه شنبه یعنی ۶ اردیبهشت هم برنامه داشتیم که ۸ صبح برم امتحان آیین‌نامه. از الان به بعد، میشه ۶ اردیبهشت!

خب، امروز، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱ بود

آیین‌نامه

ساعت هفت و خورده ای رفتم به سمت جلسه که قرار بود هشت شروع بشه و داشتم سوالا رو میخوندم و میدونستم امکان نداره غلط داشته باشم. ده دیقه به هشت رسیدم و تا هشت و ۵۰ دیقه هنوز سرهنگ نیمده بود. بالاخره اومد. شروع کردن همه رو گشتن که چیزی نبریم تو و منم کیفم همراه بود و گوشی و با کلی ترس گوشی رو گذاشتم توی کیفم و کیف بیرون توی حیاط بود کنار بقیه کیف و این چیزا و همش میترسیدم یکی بیاد ببره.

شروع کردن و کاردکس یا حالا سوالاتی که بهم افتاده بود، شماره ۱۹ بود. دقیقا همونی که قبل از اینکه بیام تو داشتم باز مطالعه میکردم. پاسخ نامه رو اول جای این که کامل پر کنم، اول یه علامت میزارم و آخر کار اونو پر رنگ میکنم. سوال های اول همه تابلو بود، همه رو جواب دادم و کلا همه رو جواب دادم. پاسخ نامه رو تحویل گرفت و اومدم بیرون از pdf دیدم آره دو تا غلط دارم. ۴ تا غلط عم قبولید. بهم اون برگه فرم رو داد و نوشته بود ۶ تا غلط. گفتم یعنی چی!؟ یعنی چی من الان خودم دیدم ۲ تا غلط دارم. رفتم گفتم و گفت صحیح میکنم اگه اشتباه صحیح کرده باشم قبولی، اگه نه، یه سال نمیتونی دیگه امتحان بدی.

خب من مطمئن بودم درست حل کردم. یعنی اطمینان کامل داشتم و همش میگفتم ایول الان سرهنگه ضایع میشه. اومد گفت بزار اول ازت سوالا رو بپرسیم. وقتی پرسید دید بلدم گفت خب پس بزار ببینم پاسخنامه رو. اون دو تا غلط که هیچی خودم قبول داشتم، اما ولی من خودم ۴ تا جواب رو جا به جا زده بودم. یعنی چی!؟ یعنی مثلا انگار گفتم جواب ۱ هست ولی ۴ رو رنگ کردم. خودم باورم نمیشد انقدر گیج بازی در اورده باشم. خیلی بد بود چون یه سال نمیتونم امتحان بدم مثل اینکه.

مدرسه

رفتم مدرسه و زنگ دوم رسیدم، آخراش بود و رفتیم زنگ تفریح، اومدیم درس دفاعی. طرف اومد درس زندگی بده یه سوال پرسیدم بهش برخوردم گفت برو بیرون. همون سه چهار دیقه اول. سوالم خیلی سوال ساده ای بود!

گفت ما زندگیمون به دو بخش تقسیم میشه. بخش اول زندگی کوتاه مدت و بخش دوم زندگی بلند مدت. زندگی کوتاه مدت میشه تا ۲۵ سالگی، بقیه میشه بلند مدت. منم گفتم آقا خب یکی توی ۲۷ سالگی بمیره، چطوری ۲ سال میشه بلند مدت ولی ۲۵ میشه کوتاه مدت؟

رفتیم بیرون توی حیاط، هیچ کسی نبود. اومدم بالای پله ها نشستم تماشا میکردم. یه حیاط بزرگ که آفتاب کامل اونو پوشونده بود. هوا سرد بود نه خیلی ولی خب، سرد بود دیگه! آفتاب میخواست برتری خودش رو نسبت به هوا سرد نشون بده، هوا سرد تر میشد. روی پله ها خوابم برد و زنگ خورده بود و چند نفر اومدن صدام کردن. خیلی خوب بود چون هوا خوب بود و در کل خوب بود دیگه.

زنگ آخر ورزش بود، من هیچ وقت ورزش نمیکنم. کلا به خاطر مشکلی که دارم نمیتونم بدو ام یا بپرم. به همین دلیل نمیتونم بازی کنم با بقیه. چه فوتبال و والیبال و اینا. داشتم با معلم ورزشه صحبت میکردم گفت بریم والیبال بازی کنیم بهت یاد میدم تمرین کن. خیلی خوش گذشت چون واقعا یاد گرفتیم مثلا توپ رو بگیرم و کلا یکم بازی کردم. نه حرفه ای. در حد همون یه ساعت. ورزش حال میده. تنها ورزشی که میکردم دوچرخه سواری بود، از وقتی ازم دزدیدنش، دیگه خیلی وقته سوار نشدم.

عصر بارونی

شب ۶ اردیبهشت
شب ۶ اردیبهشت

نون تموم شده بود قرار بود برم نون بگیرم. همون ساعت ۶ بود که چایی رو دم کردم از پنجره دیدم آفتاب هست هنوز و خیلی گرم بود مثل اینکه. خب یه لباس مناسب پوشیدم رفتم اول نون سنگک بگیرم شلوغ بود و نزدیکای ۶ و ۴۰ دیقه بود نوبتم شد، از یه ربع بیست دقیقه قبل هوا معلوم بود داره بهم میریزه. نون رو گرفتم که بیام بارون گرفت. بارون به شدت شدید. لحظاتی نگذشته بود که کل زمین خیس شد. منم لباسم مناسب نبود، سردم بود. رسیدم خونه و لذت بخش ترین قسمت، قسمت افطارش بود که هیچی واقعا نون و پنیر نمیشه!

طبق معمول، نید فور اسپید

خب نید فور اسپید یه بازی خیلی محبوبه توی دسته ماشین سواری. به بازیش خیلی علاقه دارم ولی خب بازی نمیکنم که! یه دوستی دارم به اسم علی که ایشون مهارت های رانندگیش بسیار بالاست. بسیار بالا!

ما خب شب ها همیشه میریم بیرون. از همون نه میریم تا دوازده و اون موقع ها. دیشب رفتیم بارون هم باز داشت می اومد هوای سرد، و لیز خوردن ماشین، آخ آخ آخ. یه بار یه ماشینه پیچید ما گرفتیم اونور اون بنده خدا خودش هول کرد ما نقهمیدیم چی شد ولی فکر کنم اون چند تا فحشی داد!

پایان شب

تموم شد و نه دیگه کاری داشتم نه فیلم دیدم و نه چیزی، فقط شروع کردم ۶ اردیبهشت رو توی برگه نوشتم که امروز یعنی ۷ اردیبهشت پست کنمش. دلم برای Taylor Swift تنگ شده بود و به یاد یه دوست قدیمی پلی لیست خود رو گوش کردم. خیلی یاد گذشته افتادم و خب عالی بود.


تموم شد، ۶ اردیبهشت به پایان رسید. برای شما حوصله سر بر بود. میدونم. اما ولی من که بهم خوش گذشت. مخصوصا وقتی رو پله ها خوابیدم. یه مهارت خاصی توی نشسته خوابیدن دارم خیلی جالبه.

خیلی خوشحالم که اگه دوست کمی دارم حداقل دوستای خوبی دارم. یه دوست سالم بهتر از ده تا دوست خلاف هست!


بیشتر از این ادامه نمیدم، ۷ اردیبهشت میبینمتون.

امیرحسین.

توسعه دهنده نرم افزار. amirhossein.info
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید