ویرگول
ورودثبت نام
گاهِ بیگاهی
گاهِ بیگاهی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

یک اختلال روانشناختی موذی!شاید شما هم مبتلا باشید!(3)

در طی دو پست قبلی در رابطه با اختلال روانشناختی صحبت کردیم به اسمMaladaptive Daydreaming.این اختلال در سایتهای فارسی زبان به نام "اختلال خیالپردازی ناسازگار"شناخته میشه.البته متاسفانه سایتهای فارسی مطالب زیادی در این رابطه ندارن همونطور که سایتهای خارجی هم هنوز روش درمانی رو برای این اختلال پیدا نکردن.رایج ترین علائم این اختلال رو باهم بررسی کردیم و ویژگی افراد مبتلا رو هم شناختیم.اما ریشه این موضوع کجاست؟بطور دقیق نمیشه جوابی به این سوال داد ولی گفته شده که این اختلال غالبا ریشه در کودکی داره(مثلا خود من،اصلا یادم نیست از کی و کجا این حالتا شروع شد ولی یادمه از سنین خیلی پایین هم این مشکلو داشتم)و افراد مبتلا اعتراف میکنن که بعد از شروع این مشکل،دیگه نتونستن بزارنش کنار.البته بجز چند مورد استثناء که من با جست و جو در سایتها و منابع مختلف اونهارو پیدا کردم که بعدا توضیح میدم.این موضوع درست شبیه مواد مخدر عمل میکنه و شما با هر بار خیالپردازی بیشتر از دفعه قبل ازش لذت میبرین و دلتون میخواد این کار رو بیشتر و بیشتر انجام بدین و ممکنه بعد از چن روز،چند ماه یا چندسال بخودتون بیاین و بگین ای وای!دیدی شد؟کلی فرصت از دست دادم.

این اختلال اولین توسط پرفسور الی سومر در سال2002 کشف شد.و همون اول هم این موضوع بیان شد که این مشکل با وسواس فکری زیاد اشتباه گرفته میشه.علت اینکه میزان شناخت از این اختلال کمه و بسیاری از روانشناسان ازش اطلاعی ندارن اینه که مدت زیادی نیست کشف شده و بطور کلی نه علت مشخص داره،نه درمان مشخص داره،نه حتی راه های کاهش خیالپردازی چندان موثرن.مثل راه های کشش ببند دستو محکم بکوب به میزو...که خیلی از روانشناسا به مبتلایان توصیه میکنن(من جمله خودم)

میخوام از تجربیات خودم به عنوان یک فرد مبتلا به ام دی براتون بگم.من طبق چیزهایی که در مقاله دوم گفتم،علائم یک فرد مبتلا به ام دی رو بطور تمام و کمال دارا هستم و از روی جلب توجه یا هر مسئله دیگه ای نمیگم که من مبتلام!من طبق همون علائمی که گفتم دیر خوابم میبره ودیر از جام بلند میشم،مدتها ممکنه تو خیالات خودم غرق باشم و متوجه نباشم،بیشتر تایم زندگیم تو انزوا بودم که البته این قضیه تنها دلیلش ام دی نیست.من تو خونواده بسیار سنتی و مذهبی بزرگ شدم که توی اون به دختر فقط به عنوان یک موجود مطیع که باید کنج خونه بشینه و اشپزی کنه و ازین جور کارا شناخته میشه.البته درس همیشه جزو مهمی از زندگیم بوده اما متاسفانه...بگذریم.من اینقدر تو زندگی واقعی خواستم ونرسیدم،دویدم و نرسیدم که همه لذتهام منتهی میشه به همین خیالپردازی ها!شاید اگه اینا نبودن از شدت عصبانیت و استرس و ناراحتی تا الان چیزی ازم نمونده بود اما من از این موضوع چندان خوشحال نیستم چون همین خیالپردازی ها تقریبا بخش عمده ای از خواسته های زندگیمو دارن ارضا میکنن و خیلی وقتها با اینکه به سختی سعی میکنم جلوشونو بگیرم ولی بازم زورشون از من بیشتره و کاری از پیش نمیره.وقتهایی هم که خیلی بخودم سخت میگیرم دچار استرس و دل درد میشم و یه ناراحتی طولانی مدت تو وجودم میشینه.از یه طرف باعث میشه خیلی بهم خوش بگذره و از یه طرف درست شبیه بعد از یک روز پر از نور و امید به یک شب سیاه و سرد میرسونتم.خیلی وقتها سعی کردم بفهمم که رابطه علت و معلولی بین زندگیم و این اختلال چه جوریه.کودوم باعث اون یکیه؟کودمشو درست کنم اون یکی حل میشه؟اصلا چطوری باید حلشون کنم؟جواب؟!هیچ...

در مواقعی که عزیزی رو از دست میدم تا موقعی که یه اهنگ غمگین گوش ندم نمیتونم گریه کنم.میدونین چرا؟چون تا وقتی نتونم برم تو دنیای خیالیم که واسه خودم خیلی واقعی تر از این دنیا محسوب میشه،متوجه درد و غصه نمیشم.در مورد خوشحالی هامم همینجوریم.یجورایی حس نمیکنم اینجا زندگی میکنم ولی اونجا هم میتونم خوشحال باشم و هم ناراحت.اینجا نمیتونم با دوستام تنهایی سفر برم ولی اونجا با دوستای خیالیم همیشه همسرم و واقعا از این سفر بی مقصد و پایان ناپذیر لذت میبرم!

از تجربیات خودم بگذریم...بریم قصه بقیه مبتلایان رو بخونیم...یه قصه واقعی و غالبا ناراحت کننده!

*1*من یه دختر ۱۶ ساله ام که خیال بافی میکنم خودمم خسته شدم چون هیچ دوستی ندارم زیاد تو جمع نیستم.

*2*من یک دختر ۲۰ساله هستم.

برای خودم یه دنیای خیالی ساختم.

دنیایی که هرروز داره بزرگتر و بزرگتر میشه

برای خودم توی اون دنیای خیالیم زندگیه عجیبی راه انداختم دست خودم نیست یه دفعه میاد اون دنیای عجیبم

البته اینم بگم که من فیلمنامه می‌نویسم نقاشی های عجیب وغریبی میکشم از اون دنیای خیالیم کارگردانی هم میکنم برای اینکه

این تخیلاتم یکم آرام شه ولی بدتر شدن.

دیگه طوری شده خانواده بهم میگن بسکن دیگه ازاون عالم خیالیت بیا بیرون.

*3*من در خیال بافی زندگی میکنم یعنی وقایع داخل خیالم رو احساس میکنم . مثلا از جایی اگه داخل خیالم بپرم احساس میکنم یا هر چیز دیگه ای شاید در طی روز حدود ۲ ساعت داخل واقعیت باشم . بیشتر ساعتم رو داخل رویا. خیال سپری میکنم . الان من ۱۸ سال سن دارم ولی همه چیز رو داخل رویام به طور کاملا طبیعی تجربه کردم . من حتی درد رو هم تصور میکنم. شاید نتونید درک بکنید ولی... و داخل زندگی واقعیم آوردم .

*4*تا الان فکر میکردم تنهام فقط منم ک فکرو خیال میکنم این فکرو خیالا باعث شده دوسال پشت کنکور بمونم امسالم همون آشه و همون کاسه همش تو هپروتم تو خیالام خودمو خیلی خوشگل خوشهیکل تر از واقعیت میبینم تو خیالام یک انسان واقعا ب تمام معنا هستم تو خیالام پزشکم نوبل میگرم بورسیه میگرم با ی ادم خیلی خوبی از هر لحاظ ازدواج میکنم همه چی رو با اون شخص تحربه میکنم از روز اول زندگی تا بچه دار شدن کنکور بچه هامم میبینم قهر و آشتی مساعل جنسی و غیره غیره سفرات خارج ینی همه چی اینا باعث شده درس نخونم هی بندازم فردا فردا دیگه میترکنم ۱۰ساعت میخونم ولی بازم فردا فکرو خیال فکرو خیالم تنها اینا نیس ک در مورد همه چی میبینم وزیر امور خارجه شدم تو ی کشور ایده ال بورس گرفتم و مثلا تو سوعد زندگی میکنم اونجا برا خودم دوستای خیالی دارم میرم باهاشون بیرون میگرم سفر میریم این باعث شده همش بخوام فکرو خیال کنم ب خدا دیگه خسته شدم نمیتونم جلو خودمو بگیرم اصلا ب هیشکیم نمیتونم بگم کمکم کنید قبلا خیلی درس خون و زرنگ بودم الان یک ساعتم نمیتومم بخومم همش فکر و خیای از فردا میخونم دانشگاه اینو قبول میشم وای دیگه رد دادم .

*5* من ۲۹ سالمه تقریبا از چهار پنج سال پیش برام این اتفاق افتاد که الان خیلی بیشتر شده من هر فرصتی رو گیر بیارم میرم رو تختم دراز میکشم و شروع میکنم به رفتن تو رویا ، من اونجا یه زندگیه دیگه دارم و بدن و هیکلم خیلی ایده عال تره همچنین تو ایران نیستم و موضوع اصلیه رویام یه زندگیه دیگست که توش عاشقه یه آدمه خیالیم که مثلا یکی از شخصیتای تو فیلماییه که دیدم و من باهاش زندگی میکنم یه زندگیه روزمره از صبح تا شبشو و ااز تمام کارایی که میشه انجام داد رو تصور میکنم اما به صورت خیلی ایده عال من تو خیالم عاشقه کسی هستم که باهاش دارم زندگی میکنم اون تو از رابطه جنسی تا قهر ، کار، سفر و هرچیزی که تو زندگی انجام میدیم اما درصد خیلی عمده اش به رابطه جنسی مربوطه انقدر من درگیره این رویای خاص هستم که برای فرار از واقعیت بیشتر میخوابم تا رویا ببینم به خاطره همین اصلا تو زندگیه واقعیم نمیتونم با پسری دوست بشم و ازدواج کنم چون ایده عاله من تو رویاست نه واقعیت زندگی برام معنی نداره دیگه ، فقط لحظه شماری رویامو میکنم تا بتونم اون تو جوری که میخوام عاشق باشمو زندگی کنم انقدر برام لذت بخشه که حتی نمیخوام ازش خلاص بشم اما خوب میدونم آیندم تو خطره.

از این موارد و تجربیات زیاد هست که اگر چیزهای جالبتری پیدا کردم درپستهای بعدی هم ازشون میزارم و همینطور روشهای درمانی که بعضیا امتحان کردن رو.ازتون خواهشمندم اگر چنین تجربه هایی داشتین و تونستین درمانشون کنین،بنده رو بی بهره نذارین.

محرم اومده و ازتون میخوام به عنوان خواهر کوچیکترتون،برای من هم دعا کنید تا به اون چیزهایی که میخوام برسم و اوضام روبه راه بشه.هم بتونم با mdکنار بیام و باهاش رفاقت کنم نه لجاجت و هم اینکه به ایندم برسم و زندگیمو بسازم.

و در نهایت ممنونم که وقت گذاشتین و این مقاله ر ومطالعه کردین.التماس دعا♥

رواشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید