به قلم: محمد فخرا، خبرنگار و فعال سابق بسیجدانشجویی دانشگاه تهران
از قدیم گفتهاند: «آتش را با آتش خاموش نمیکنند.» بحبوحۀ شلوغی که میشود، عدهای راحتطلب با ابروانی گرهکرده میپرسند: «باز هم میگویید گفتوگو کنیم؟» مانند اینکه هرچه آتش شعلهورتر شود، شلنگ آب را بر زمین بیندازیم و بپرسیم: «باز هم میگویید آب بریزیم؟!» بله؛ همیشه باید به آن قسمتی که میسوزد آب ریخت و اگر آتش تنومندتر شد، باید بیشتر از قبل هم بر آن آب ریخت، نه آنکه با لحنی حقبهجانب، مجوز آتش ریختن بر آتش را درخواست کرد. بعضی البته اصرار دارند که با این روش هم آتش را خاموش کردهاند و نتیجهبخش هم بوده، که بعداً به آنها خواهم پرداخت. اینجا بحث آتش دانشگاه است؛ منظورم جماعتی خشمگین، با مشتی گرهکرده، انگشتانی حوالهکرده و دهانهایی تا به حد ممکن بازشده است؛ آن الفاظِ رکیکِ متحرکی که به هیچ جنبندهای در نزدیکی خود رحم ندارند و همه را فحشباران میکنند؛ آن دیکتاتورکوچولوهایی که اسفلالاعضای خود را حوالۀ همکلاسی و همدانشگاهی خود میکنند. منظورم از آتش، چنین کسانی است. چگونه میتوان چنین آتشی را خاموش کرد؟ با جماعتی با مشت گرهکردهتر و گلویی دوربُردتر و سیاهیِ جمعیتی بیشتر؟ یعنی ما هرچه بیشتر داد بزنیم، داد آنها کمتر میشود؟ مثل آن پدر کلافهای که بلندتر از نوزادش جیغ میکشد و کودکِ متحیر، دست از شیون میکشد. آیا راهحل ما این است؟ جیغ بلندتر؟!
مقام معظم رهبری در اثنای شلوغیهافرمودند: «باتومها کارساز نیستند، تبیین کنید.»و ابزار تبیین هم قطعاً مشت گرهکرده و تکبیر پیاپی نیست. ایشان برای خیابانها دستور دادند که باتومها غلاف شود و منطقها از بند رها. حال فضای دانشگاه را، که اساساً ورود نیروی نظامی و هرگونه باتوم و موتور تریلی به آن نامأنوس است، خودتان حدس بزنید! در جایی که هیچ نیروی نظامی و حتی انتظامی حق ورود ندارد و دانشجو را مصونیت بخشیدهاند، طبعاً توقع میرود که منطق حرف اول را بزند و پارهسنگها جای خود را به قلم و کاغذها دهند. آنچه از خیابان توقع میرود دربرابر آنچه از مبدأ تحولات متوقعیم، یکی است؟ صبحها در دانشگاه، مشت گره کنیم و فریاد بزنیم و شبها در خیابان؟ فرق آنهمه درس خواندن و پزِ مؤذن جامعه به خود بستن، صرفاً در تغییر مکان دعواست؟ خیر، آقاجان. دانشگاه محل نزاع فکرهاست، نه مشتها و پنجهها.
قصد دارم کمی از نگاه خودم، خاطرات سال گذشته را ببینم. بگذارید شما را به میان آنچه تجربه کردم ببرم: از میان خودیها دل بریدم و از راهی غیرمستقیم وارد جمعیت روبهروییها شدم. آنقدر نزدیک شده بودم که گویی دیواری فرو ریخته بود. جوانکی مشتی بهسمتم تعارف کرد، اما چنان نزدیکش شده بودم که نمیتوانست دشمنم بپندارد و کارش را به سرانجام برساند. من آرایش جبههها را بههم ریخته بودم. چند نفر از من درخواست کردند که به سنگر خودی برگردم. گویی با چنین وضعی نمیتوانستند بهخوبی کینه به دل بگیرند و دشنام حوالهام کنند. باید از آنها فاصله میگرفتم. باید دور میبودم. باید غریبهتر از اینها شمرده میشدم و دیواری ترسیم میکردم که مناسب پرتاب سخنان بیهوده به یکدیگر باشد. اما من آن دیوار را شکسته بودم. حال با قدم برداشتن بر مخروبههای آن دیوارِ فروریخته، مجالی برای ورود به مرحلهای دیگر داشتم. صدایم گرفته بود، اما با همان صدای گرفته، حرفهای بلندتری از ساعتها شعار دستهجمعی بیان کردم. چند دقیقه بیشتر مجال نداشتم، اما گویی چندین ساعت شعار نقطهزن را با نوای حیدری، یکنفس سر داده بودم. نمیدانم چند شعار در روز نیاز است که افرادی از جمعیت روبهرو جدا شود، اما با چند دقیقه مجال گفتوگو، این اتفاق رخ داد، حال آنکه بعضاً شعارهای جمعیت انقلابی در تجمعات، هرچه حیدریتر و زینبیتر باشد، بر شور طرف مقابل برای پاسخ محکمتر و جذب نیروی بیشتر میافزاید. به عبارتی، آتش با آتش خاموش نمیشود، بلکه گُر میگیرد.
کلام را خلاصه میکنم: چقدر گفتوگو کردیم؟ تبیین با مشت گرهکرده و فریادهای خشمناک بر دلها مینشیند؟ یا این منطق و گفتوگوست که چارۀ راه است؟ در مواجهه با جمعیتی بیمنطق و دوستنداشتنی، راحتترین گزینه تقابل و تدافع است. رفع تکلیف آن است که بیتوجه به شبهات، تمام مقابلت را به یک چشم ببینی و دستور تقابل دهی، همان کاری که آنها انجام میدهند و تخم کینه را در دل همدیگر میکارند تا راهی برای بازگشت وجود نداشته باشد. حالا هنر ما در پس زدن این جماعت است یا بازگرداندن آنها؟ پیروزی ما در خسته کردنِ گلوهای طرف مقابل است یا باز کردن گرههای کور ذهنیشان؟ اگر با دومی موافقید، پس چگونه جز با گفتوگو، راهکاری مییابید که تقابل دوچندان نشود؟ شاید این سؤال ایجاد شود که چه جریانی مخالف این منطق است که ما چند بند برای آن مقدمهچینی کردیم، اما اینجا دنبال متهم نمیگردیم، بلکه دلواپس راهحلی زمینمانده هستیم که مانع از شکلگیری کینههای عمیق و لغزشهای بیبازگشت شود؛ راه سختی که بسیاری از عافیتطلبان، بهسراغ آن نمیروند و صحنه را به زمین جنگی بیپایان تبدیل میکنند که درنهایت ادامۀ آن به سالهای بعد موکول میشود. شکستن دیوارهای خودساختهمان به راحتیِ قدم برداشتن بهسوی یکدیگر و صحبت از آنچه باور ذهنی میپنداریم است؛ چه بسا دیوارهای کاغذی که کیلومترها ما را از یکدیگر دور کردهاند، در حالی که با صرفاً یک گفتوگوی ساده، فروریختنی هستند. پس گفتوگو کنید و با هرکس که گفت «گفتوگو نکنید»، دو بار گفتوگو کنید و دیگران را هم به گفتوگو تشویق کنید، که پیروزی ما در جدا کردن یک نفر از جمعیت مقابل است و این از راهی جز با گفتوگو میسر نمیشود.