به قلم: سجاد صفار، مدیر پروژه فرهنگ و هنر اسلامی
جامعۀ سرمایهداری جامعهای است که همۀ مناسبات، قواعد و سازوکارهای آن برای بیشینهسازی سود و انباشت سرمایه تنظیم شدهاست و از این نظر، از فرمهای تولیدی دیگری که در گذشته وجود داشتند سرشت متفاوتی پیدا میکند. در آن فرمها، نه اینکه سود اهمیت نداشته باشد، اما همیشه اولویت نداشت. در جامعۀ فئودالی، ارزشهای دیگری وجود داشتند که بر سود و اینگونه کاراییهای فنی، اولویت داشتند، مانند «شرافت اشرافی»، تفاخر و مسائلی که با عقلانیتِ محاسبهگرِ سودانگارانه تطابق نداشتند و گاهی دربرابر هم قرار میگرفتند. جامعۀ سرمایهداری، به تعبیر مارکس، جامعهای است که این هالهها و اوهام را دریده و کل غایت و مسئلۀ خود را سود مادی تعریف کردهاست. در عین حال، راه دستیابی به سود و حداکثرسازی آن، موضوعیت دارد. جامعۀ سرمایهداری مسیر این حداکثرسازی را آزادی و رقابت میبیند؛ یعنی چهارچوبی از قوانین عام و فراگیر را ایجاد کرده که در آن، فضایی مهیا شده که افراد خواستهای خود را پیگیری کنند و در رقابتی میان خواستهای متضاد، تولید، نوآوری و خلاقیت جایگاه شایستۀ خود را بیابد و به این ترتیب، انباشت بیشتری هم صورت بگیرد. بنابراین دو مفهوم اساسی را در تعریف سرمایهداری باید مدنظر قرار داد: رقابت و اصالت سود.
اگرچه منطق لیبرالیستی سرمایهداری در بادی امر، در قلمروِ اقتصاد ظاهر شد، اما بهتدریج از آن فراتر رفت و به حوزههای اجتماع، سیاست، فرهنگ و ... نیز تسری یافت. منطق رقابت، آزادی و تنوع، منطقی شفابخش دانسته شد که میتواند همۀ تزاحمها و تنشها را حل کند و سامانهای منسجم را تشکیل دهد. همانگونه که در سیاست، منطق لیبرالی از این سخن میگوید که نیروهای با منافع و علایق مختلف، همه، آزادانه در فرایندی دموکراتیک مشارکت کنند و از دل این رقابت و مشارکت، برای جلب بیشتر حمایت اجتماعی و افکار عمومی، آنچه مبتنی بر خواست عمومی است بهلحاظ سیاسی حاکمیت پیدا کند، همین منطق در حوزۀ فرهنگی و اجتماعی هم وجود دارد. درواقع ادعای سرمایهداری این است ـ و پشتوانۀ ایدئولوژیک آن نیز چنین گمان میکند ـ که باید وجودِ «یک» ارزش محوری و بنیادی را در جامعه کنار بگذاریم و تنوع، تکثر و رقابت را در قلمرو ارزشها و هنجارها نیز بپذیریم. به معنایی، امکان آن وجود دارد که سبکهای مختلف زندگی در کنار یکدیگر حضور داشته باشند و تا زمانی که به یکدیگر تعرضی نکنند و حقوق اولیۀ همدیگر را خدشهدار نکنند، به کارخود ادامه دهند. بنابراین از آنجا که کسی سرکوب نمیشود، خواستهای گوناگون قابل تحقق و پیگیری هستند و درنهایت فضایی ایجاد میشود که وضعیت بهتری ایجاد میکند. صراحتاً یا ضمناً، بر این توافق شده که همه باید این ارزش بنیادین را بپذیرند که آزادی، تنوع و تکثر بهرسمیت شناخته شود و حدود حق، اختیارات و جایگاه خود را بشناسند تا بتوانند از موهبت آزادی برخوردار باشند. این منطق به نظام سرمایه داری قدرت زیادی میدهد و امکانهای زیادی را برای آنایجاد میکند، زیرا نوعی گشودگی و پویایی را درون این جوامع بهوجود میآورد که از آن، دربرابر تغییرات ناگهانی یا ستیزهای دوقطبی شدید محافظت میکند. آنچه بسیاری از متفکران لیبرال قرن بیستم، مانند دوتوکویل، دربارۀ آن سخن گفتهاند این است که اصل تکثر، وجود مراکز، گونههای مختلف عقاید، دستهها، گروهها و سبکهای زندگی، برخلاف چیزی که ممکن است ابتدائاً بهنظر برسد، اتفاقاً مسئلۀ تعادلبخشی است و باعث میشود جامعه از خطر تغییرات ناگهانی یا تضادهای شدید رهایی یابد. وی دوگانهای را میان آمریکای متکثر و چندفرهنگه دربرابر فرانسۀ دارای اقلیت و اکثریت مذهبی ترسیم میکند و میگوید که این تکثر اعتقادی، ارزشی و فرهنگی در آمریکا کمک کردهاست تا دموکراسی ثبات بیشتری بیابد و وضعیت بالندهتری داشته باشد. متفکرهای لیبرال از این صحبت میکنند و شواهد مثبتی هم برای این وجود دارد که این گشودگی و امکانبخشی به جامعه تعادل میدهد و در عین تعادل، پویایی هم ایجاد میکند. درنتیجه مردم را دربرابر تغییرات، به تعبیری، واکسینه میکند و از اینکه از تغییرات جا بمانند و بهیکباره نیروهای زیادی در زیر پوست جامعه تلنبار شوند و بخواهند به انفجاری منجر شوند، جلوگیری میکند.
نکتۀ مهم این است که این خصوصیت، قدرت هاضمۀ بسیاری به سرمایهداری برای بلع و هضم دیگران و رقیبان خود میدهد. به تعبیری، سرمایهداری با منطق دعوت به پذیرش قواعد و سهیم شدن در بازیِ رقابت فرهنگی ـ اقتصادی ـ سیاسی نیروهای معارض خود را تصرف میکند، ازآنِ خود میکند، اهلی میکند، رام میکند، اخته میکند. این، از سویی، از ویژگیهای هیولاگونۀ این نظام و، از سوی دیگر، از نقاط قوت تمدنی و رموز تداوم آن است. میتوان گفت بخش معتنابهی از فتوحات و موفقیتهایی که این سیستم بهدست آوردهاست، مانند پیروزی بر رقیب اصلی خود در قرن بیستم، یعنی کمونیسم، حاصل همین ویژگیها بود که به آن انعطافی داد که توانست از دل بحرانها، سر بلند کند و خود را تداوم دهد، در حالی که کمرِ رقیبِ غیرمنعطفش، در مقابل این تلاطمها، نهایتاً شکست و از دور رقابت تاریخی کنار رفت.
اما اگر بخواهیم از دیدگاهی عمیقتر به مسئله بنگریم، این گشودگی و آزادی و هاضمۀ قدرتمند، نسبتی وثیق و جدی با عناصر قدرت و بهویژه قدرت سخت در درون جامعۀ سرمایهداری و، به معنای وسیعتر، غرب مدرن دارد. درواقع این جامعه از جایگاهی مستقر و محکم، از دل فاصلۀ زیادی که با رقیبان خود دارد، بهلحاظ قدرت مادی و واقعی، این امکان را دارد که با خونسردی، پذیرندگی، اطمینانخاطر و اعتمادبهنفس، با دیگریها، تنوعها و گونهگونیها مواجه شود. میدانیم که فرایندهای ابتدایی شکلگیری این نظم تمدنی و این مدل اقتصادی ـ اجتماعی چندان با همین قواعد و مناسبات پیش نرفت. ظهور این نظم تمدنی بهواسطۀ قدرتهای متمرکز، مطلقه، مداخلهگر و سرکوبگری بود که فرایند استعمار را در جهان با یکسانسازی، یکپارچهسازی داراییها در دل جوامع غربی و استعمار جوامع دیگر رقم زدند و انباشت اولیۀ منابع و سرمایه را امکانپذیر ساختند تا از دل آن، سرمایهداری متولد شود. سرمایهداری نیز، بهنوبۀ خود، این قابلیتها و امکانات مادی را بهشدت بسط داد و این قدرت را در ابعاد نظامی، سیاسی، فنی و فناوری گستراند. طبعاً شخص قدرتمند این امکان را دارد که با اعتمادبهنفس، با نیروهای معارض خود مواجه شود. ممکن است بپرسیم چطور سایر قدرتهای کنونی (غیر غربی) یا قدرتهایی که پیشتر وجود داشته اند، واجد این ویژگی نبوده اند؟ بله، این از ویژگیهای خاص سرمایهداری است و لزوماً هر قدرت بزرگ و مستقری به سمت انعطاف و گشودگی نمی رود، اما میخواهیم روی این نکته تأکید کنیم که نباید به این ویژگی خاص، بهصورت انتزاعی و بیرون از زمینۀ تاریخی نگریست. در تاریخ سرمایهداری، زمانهایی که موجودیت جامعۀ سرمایهداری یا نظم مدرن با چالش روبهرو میشد، رویکردهای پذیرنده، مداراگر و دربرگیرنده کنار گذاشته میشدند و به گونهای سرکوبگرایانه ومداخلهگرایانه، از موجودیت جامعه صیانت میشد. در مواجهههای قرن نوزدهم با جریانات چپ، شاهد سرکوبهای سخت و کشتارهای بزرگی هستیم که تا قرن بیستم ادامه یافت و حتی در جامعهای مانند جامعۀ آمریکا، که به موازین و معیارهای دموکراتیک مشهور است، تا نیمههای قرن بیستم، ماجرایی مانند مککارتیسم وجود داشت که برخلاف منطق لیبرالی، رقابت و پذیرش نیروهای مختلف بود و درواقع نوعی بازسازی مدرن از دادگاههای تفتیش عقاید دوران قرون وسطی بهحساب میآمد. پس باید درنظر داشت که این ویژگی، از حیث کارکردی مثبت، چیزی نیست که هرکسی بهسادگی بتواند از آن تقلید کند و همان نتایج را بگیرد. این نظم لیبرالی زیرساختی از قدرت سخت دارد که اتفاقاً بسیار غیرلیبرالی و خشن است و چنانکه اشاره شد، گاهی که موجودیت جامعۀ غربی با تهدید مواجه میشود، شیوۀ مواجهه و خشونت آن را بهروشنی میبینیم. پس جایی که زیرساخت قدرت سخت وجود ندارد، نظم لیبرالی کارکرد پیدا نمیکند یا اگر تلاشی برای تحقق آن انجام گیرد، برخلاف ادعای لیبرالها، بعضاً منجر به وضعیت تخاصم، نابسامانی و درگیری میشود که با مقصود و غایتی که در ابتدای بحث ذکر کردیم، تضاد دارد.
درواقع چهارچوب لیبرالی و برآمده از منطق سرمایهداری، نسبتی با زیرساختارهایی دارد که در فقدان آنها ـ فارغ از هر بحث ارزشی ـ مت اساساً در جایگاهی نیستیم که بتوانیم از آن روبنای لیبرالی تقلید یا گرتهبرداری کنیم، آنهم در فضایی که قدرتمندان عالم و نیروهای سلطۀ اقتصادی، سیاسی و نظامی در جهان، پیوسته درحال تهدید موجودیت ما هستند. پس تقلید از آن و تمنای آن برای جامعهای مانند جامعۀ ما، که در ابتدای مسیر خلق قدرت درونزا هستیم، بهصورت کاملاً واقعگرایانهای میسر نیست. البته این به آن معنا نیست که نمیتوان هیچ درسی از آن چهارچوب و سازوکارها گرفت یا در نسبت با سطح کنونی قدرت، نمی توان از بعضی از آن مدلها، برای حلوفصل برخی تضادهای درونی استفاده کرد.
افزونبر جایی که جامعۀ سرمایهداری و لیبرالی از مدعیات اساسی خود عدول میکند و آن روی سرکوبگر خود را نشان میدهد، در درون چنین جامعهای نیز رفتارها، گرایشها و فعلوانفعالاتی وجود دارد که نمیتوان آنها را براساس منطق معمول مناسبات و معادلات دو دو تا چهارتای رقابت جریانهای مختلف فهم کرد؛ بهنظر میرسد عناصر تأثیرگذار دیگری وجود دارند و گونهای از اعمال مداخلات و دستکاریهای غیرعادی وجود دارد که برخی موضوعات را از دایرۀ موضوعات قابل مدارا و گفتوگو خارج میکند و به آنها، به تعبیر عامیانه، وجهی «ناموسی» و مذاکرهناپذیر میدهد. در حدود 80 سالی که از جنگجهانی دوم گذشته، مسئلۀ یهود، صهیونیسم، اسرائیل و ... در جوامع غربی، وجهی اینچنینی پیدا کردهاست، تابویی که بشخصه تحلیل اقتصادی آن را دشوار مییابم؛ یعنی بیآنکه لزوماً پای نفع و انتفاع مالی در میان باشد و اقتضای فرایند بازتولید سرمایه این باشد که از اسرائیل یا یهودیان، حمایتی عجیب و بیحدوحصر انجام گیرد، این اتفاق همچنان میافتد.
بهعنوان نمونهای جدیدتر، میتوان به تحولاتِ اخیر در حوزۀ جنسیت و امر جنسی، که از دهۀ 60 میلادی شروع شده و در یک دهۀ اخیر شتاب فراوانی گرفتهاست، اشاره کرد. در این مورد نیز شاهد منطقی خارج از منطق معادلات عادی رقابت و توازن میان نیروها و جریانات فرهنگی ـ اجتماعی هستیم؛ ارادهای در قالب نهادها و سازوکارهای حکمرانی، در کلانترین و خردترین سطوح آن، وجود دارد تا جهت خاصی را در مسئلۀ جنسیت دنبال کند و به گونهای سنگین و خشن، هر نوع معارضه با این گرایشها را سرکوب نماید. این موضوع، از سویی، با چهارچوب و منطق اولیۀ لیبرالی سازگار نیست و، از سوی دیگر، نمیتوان آن را صرفاً براساس بازتولید سرمایه و بیشینهسازی سود تحلیل کرد.
این نکات از این جهت بیان شد که بهرغم تعریفهای اولیۀ سرمایهداری، که تعریفهایی رایج و، به تعبیری، کلیشهای از جامعۀ سرمایهداری یا مجموعۀ نظم غربی کنونی مسلط بر جهان هستند، بهنظر میرسد سازوکارها، خواستها و ارزشهایی فراتر از معیارهای رسمی وجود دارند که چه بسا منافع مادی نیز در قبال آنها فدا میشوند، مانند هزینۀ بیبازگشت غرب برای اسرائیل. به این ترتیب، بهنظر میرسد در ادعایی که معتقد است اساساً خیر عمومی مشترک یا ارزشی بر این جامعه حاکم نیست یا دولت نهادی بیطرف است که به هیچ ارزش عام یا خاصی اولویت نمیدهد و صرفاً فضا را برای رقابت ارزشهای گوناگون فراهم میکند، باید تردید کرد و به گونهای انتقادی با آنها مواجه شد.