نوشته شده توسط مهری شعبانی
دیروز روز شلوغی داشتم .اما شرکت در جلسه حضوری انقدر برام هیجان انگیز بود که تمام کارهامو به بعد موکول کردم و اونقدر خسته بودم که ترجیح دادم خودم رانندگی نکنم و با اسنپ برم.تو راه تند و تند پیامهای گروه قافله رو چک کردم.جدیدا انقدر حجم پیامها زیاده که واقعا خوندن تمامشون از عهده ام خارجه.خلاصه رسیدم بازم اولین نفر و این موضوع باز منو برد به دوره کودکیم اون موقع که ابتدایی بودم .مامانم همیشه در ورودی رو بخاطر من قفل میکرد چون خیلی زودتر از ساعتی که باید میرفتم مدرسه من پشت در کیف به دست می نشستم واگر در قفل نبود حتما پشت در مدرسه مینشستم?
خلاصه یکی یکی بچه ها از راه رسیدن.موضوع جلسه نماز بود وبرای من موضوع بحث برانگیزی بود.اینکه آیا نماز میخونیم و یا نمیخونیم؟واینکه اگر میخونیم چرا؟واگر نمیخونیم چرا؟.
جلسه پیش میرفت و هرکس تجربه خودشو میگفت.
این حرفها رو قبلا هم شنیده بودم و بازهم تکرار میشد اما این وسط شنیدن یه حرف منو خیلی تحت تاثیر قرار داد.اون حرف رو تا به حال به این شکل نشنیده بودم .
من همیشه فکر میکردم نماز رو برای خودمون میخونیم.اما یکی از بچه ها یه جمله جالب گفت .اینکه نمازی که میخونیم تمام دنیای اطرافمون رو تحت تاثیر قرار میده .این حرف تو قلبم نشست.نماز دیگه یه موضوع شخصی نبود بلکه به یه موضوع جمعی بدل شده بود.مثل گلی که شکفته تر میشه و بوش تمام فضای اطرافمون رو تحت تاثیر قرار میده.
اینکه تمام انسانها در واقع یه تن واحدن برام مسجل تر شد.دقیقا نمیتونم بگم چه حسی از این موضوع بهم دست داده بود انقدر گیج درکش شده بودم که حتی یادم رفت پول چایی که خورده بودمو حساب کنم?
دوست نداشتم عمارت رو ترک کنم .دوست داشتم بمونم و بیشتر در این مورد بشنوم .اما نشد انگار همان یک جمله کافی بود .تو راه برگشت ترافیک سنگینی بود اما ترافیک افکار من سنگینتر بود .
همه این حرفها خیلی قشنگن اما قشنگتر از همه اونها اینه که یادمون نره تو دنیایی زندگی میکنیم که حتی یک نگاه یک لبخند میتونه تمام دنیا رو تغییر بده.