هر زمان که باران ببارد
در اتاقم نشستهام،
صدای باران را میشنوم،
پنجره را باز میکنم و بوی نمخاک ، مرا به خاطراتی میبرد که خود، خاک گرفتهاند.
یاد پارک انتهای کوچهمان افتادم، برای ما حکم جنگلی بزرگ را داشت؛
باران شدید میبارید؛
زیر نهالی پناه گرفتیم که تازه جان گرفته بود،
نهال را چون درخت بیدی میدانستیم که با برگهایش ما را در آغوشش کشیده
تو کتت را درآوردی و ما آن را باهم به تن کردیم؛
تو ناراحت از خیس شدن من و من خوشحال از اینکه نه تنها آتش، حتی خورشید هم در آن لحظه نمیتوانست چنین گرمای دلنشینی بمن هدیه کند.
گرمای آغوش تو را، هر زمان که باران ببارد، کم دارم...

مطلبی دیگر در همین موضوع
یعنی از اول نیامده بودی؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
مه گنوغ اسمتم
بر اساس علایق شما
گلویی که پیش کلمات گیر کرده است!