کلمات در مغزم خشکیدهاند. و نتها همه از ذهنم پرکشیدهاند.
نازکدل شدهام.
کاش احساسات همه اشک میشد و بیرون میریخت. اما در ناکجاآبادی دفن شدهاند.
نه قلم توان وصف مرا دارد و نه ساز پیر و خستهام.
باتلاق متعفنیست عزیز. باتلاقی درآمیخته با گدازههای شک و ابهام که هر از گاهی دست آیندهای مبهم میاید و باتلاق را هم میزند.
مبادا فکر کنی پا پس کشیدهام! اما نیاز به استراحت دارم.
و میان این همه ابهام و درد،عزیز، یک تسکین برای من هست؛ تو. و تو خود را هربار به هر بهانهای از من دریغ میکنی. ای شیرین تر از جان، دلنشین تر از نسیم خنکای پاییز، قهوهی چشمانت را دریغ نکن.
چشمه تخیلاتم خیلی وقت است خشکیده؛ و همانطور که میدانی هر نویسنده نیاز به تخیل دارد. من نویسنده ی خوبی نیستم. اما زمانی نوازنده ی نسبتا خوبی بودم. اکنون اما با طنین و دیرند نااشنا و با هارمنی و ملودی غریبم. هر گام مینور و هر اکتاو بالایی گوشم را میخراشد. هیچ ریتمی را حفظ نمیشوم و نتها همه فالشند. تهی شدم و سپس از اشک پر. دلم، ارامش آغوش تو را میخواهد. دلم ارامش دقیقهای خوابیدن روی زانوانت را تمنا دارد.
اکنون که موجی شدم و در پی خلق و بازخلق معنایی برای ادامه، پناهی نیاز دارم؛ پناهم باش که هر پناهی داشتم در اخرین سونامی ازبین رفت.
همچون ماهی کوچکی در اعماق اقیانوس، در دل تاریکی و در فشاری بس سنگین، پی تکیهگاهم میگردم. پی آرامش همان دستها.
این من بدقواره را ببخش. دوباره مچاله شدهام و قوارهام بهم ریخته. تحملم کن که مطمینم کمی عشق، دوای من است.