تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک
زمان، عدد، کمیت؛ چیزهایی که خودمون خلق کردیم و حالا خودمون ازش می ترسیم.
مثلا می ترسم 35 سالم بشه و هنوز توی این خونه باشم، یا این که تو خونه باشم...
می ترسم صبح ساعتم زنگ نخوره و دیر بیدار بشم، چون به تمام کارها نمی رسم
سرطان عدد گرفتم؛ هر جایی رو نگاه می کنم فقط عدد می بینم
به دیوار نگاه می کنم و ساعت رو می بینم که میگه تیک تاک، تیک تاک، زمان زیادی تا آخر روز برات نمونده، چکار کردی امروز؟؟!
روی میز رو نگاه می کنم و تقویم رو می بینم که میگه روز چندم ماهه و چه برنامه هایی برای روزهای آینده دارم، تقویم میگه زمان زیادی تا آخر ماه نمونده، چکار کردی این ماه؟؟!
بیرون از پنجره، آسمون و خورشید و خیابون رو می بینم که نشون میده تو چه فصلی از سال هستیم؛ پس زمان زیادی تا آخر سال نمونده؛ چکار کردی امسال؟؟!
تولدم میشه. حساب می کنم ببینم چند دهه از عمرم که نمی دونم کلا چقدره گذشته. روز تولدم به خودم میگم زمان زیادی از عمرت نمونده، چکار کردی؟؟؟!
مگه نه این که تمام این اعداد رو یکی مثل خودم، خیلی وقت پیش تر خلق کرده؟!
پس چه اهمیتی داره ساعت چنده؟ روز چندم ماهه؟ توی چه فصلی هستیم و چند سالمه؟
کی گفته برای رسیدن به قله آرزوهات باید 5 صبح بیدار بشی؟!
مگه قله آرزوهای من و تو یکیه؟؟ شاید قله من فقط به درد آدم های شب رو بخوره یا شایدم ظهر رو!
هرچی که هست نسخه موفقیت من توی هیچ کتابی نوشته نشده؛ این کتاب رو قراره خودم بنویسم. پس چه اهمیتی داره فلان آدم به اصطلاح موفق بگه اگه هنوز 30 سالتون نشده این کارها رو انجام بدید و این کتاب ها رو بخونید و ....
شاید حذف کردن زمان از زندگی نشدنی باشه؛ ولی حداقل میشه به سرطان عدد مبتلا نشد..!
اولین قدم رو امروز برداشتم، باتری ساعت رو برداشتم تا بیست و چهار ساعت شبانه روز فقط نشنوم تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک...