#سمفونی مردگان
عباس معروفی
انتشارات ققنوس
تعداد صفحات 350
شما هم مثل من فکر میکنید، دنیا را حسودها اداره میکنند؟
معمولا برای نظر گزاشتن در مورد کتاب ممکنه جمله ای خودشو جلو بندازه تا بشه سرنخ من، تا بتوانم بتابانمش و متنی بنویسم که هم مورد پسند خودم باشد هم خواننده ای که میخواند.
نام کتاب سرنخ خوبی شد، نشستن کلمه ی سمفونی که پراز صوت و صداست در کنار مردگان که جماعت وادی خاموشانند، حس غریب و پر مفهومی دارد.
سخت ترین کار دنیا شناخت آدمها و پا گزاشتن درون ذهنشان هست.
چطور میشه جابرها رو شناخت یا دوستشان داشت، جابرها به اسم مصلحت، درون و برون آدمها رو به گند میکشند، وقتی جابر با جبرش کتابها واشعار آیدین را به آتش کشید، بغضی که سالها داشتم از بیرون ریختن تمام کتابها و نوشته هایم وقتی که خواب بودم توسط مادرم، ترکید وکی میتونه بفمه دردی رو که آیدین کشید غیر کسی که همدرد اوست.
جابرها حتی محبتشان هم چپکیست.
آیدا باید بسوزد تا پدر برایش گریه کند.
معمولا داستانهایی که اخردر اول رقم میخورد را دوست ندارم، دلم نمیخواهد بدانم آخرش چه شده،.
دقت کرده اید بر دوبخش ما+در
مادر، در همه جا هست حتی اگر حضور فیزیکی نداشته باشد، مادر میداند اورهان بلایی بر سر آیدین آورده است چون در تمام این سالها آیدین بوده که در چشم و قلب مادر جا داشته، شاید چون اورهان شبیه جابر بوده مادر کمتر اورا دوست داشته، آیدا تمثیل خود اوست، ساکت و صبور، و آیدین آنی که دوست داشت باشد، باهوش و سرکش!
نویسنده در هر سطر و صفحه خواننده رو با خودش خرکش زمان میکند، باید زرنگ باشی تا جا نمانی،
درطول داستان دلم برای پر پرواز یوسف که باز نشده، خرد شد، سوخت.
مرز بین انسان و حیوان بودن چیست؟ یوسف بال پروازش نشکست، روح بلند پروازش خرد شد، واسیر زندگی نباتی شد، هروقت آرزوی مرگش رو میخواندم اشک میریختم و چرا گاهی بجایی میرسیم که آرزوی مرگ عزیزمان را داریم، نویسنده عشق پدر و فرزندی رو تبدیل به نفرت کرد تا بگوید بین عشق و نفرت مرزی نیست.
نوشتن از آیدین برام سخته، از خطهای اول قلبم مال او شد، عشقش به خواندن، سرودن، نوشتن و رها شدن از روزمرگی های دنیا به وجدم میآورد مثل پیدا کردن نیمه ی گمشده !
مادر میدانست اورهان دلیل حال بد آیدین است ولی من مطمئنم روح آیدین بعد از دیدن سوختن آرزوهایش از بند تن جدا شد، شاید نویسنده در لابلای سطرها خواسته بگوید : آیدین خواست ولی بیشتر در رویاهایش غرق بود تا اینکه تکانی بخورد و برای رسیدن بجنگد، شاید آیدین رویاهایش را بیشتر دوست داشت.
آیدین از جایی به بعد با خیال آیدا و سرمه زنده بود، زنده ای که خوراکش رویا بود، گاهی حس میکردم آیدین عاقلست موقعی که به اورهان یادآوری میکرد بزرگتر ست و او باید احترامش کند.
نویسنده هم خیال را میشناسد هم با حقیقت زندگی کرده است، مرزها را میشناسد و دائما خواننده رو در دو دنیا دنبال کارکترهایش میکشاند،
هوا آنقدر سرد است که نفس قندیل میبندد، ولی این سردی رابطه هاست که فضای رمان را یخزده ودر عین حال سوزان و غمبار کرده.
پایان باز را برا کتاب نمیپسندم و سمفونی با علم به اینکه پایانی بسته داشت ولی ناگفته های بسیاری هم بهمراه داشت.
آیدا در کدام برزخ تن به سوختن داد؟
آیدین در خیال کی گم شد؟
سرمه چرا خوابیدن در سردخانه را برگزید؟
آیا ایدین میدانست دختری دارد؟
و کی و چی آیدین را از سرمه اش جدا کرد؟
نتیجه :
آیدین : این خانه را برای زیستن ایمن ندیدم.
جابر : آدم هوس میکند غرور این پسر را بشکند.
ایاز : با دو دسته نمیشود بحث کرد، بیسواد و با سواد.