گذر عمر
# شصت و شصت و یک
دشمنی عجیب و غریبی بین 60 و 61 سالگی ام به راه افتاده، 60 سالگی ب تفاخر عینکش را بالا میدهد و با غیظی که نمیدانم از کی آمده و در دلش نشسته، 61 سالگی ام را برانداز میکند.
عصبانیتش فکری ام میکند. بیشتر که فکر میکنم حتی دلم برایش میسوزد، چشم برهم نزاشته، نه هدفهایش بثمر نشسته اند نه رویاهایش حقیقت پوش شده اند باید چمدانش را ببند و در آلبوم خاطرات سالهای گذشته در کشوی کمد، خاک گرفتن آرزوهایش را ببیند.
و چه کسی غیر 61 سالگی میداند از او و آرزوهایش؟
طفلی 61 سالگی ام کمی افتاده بنظر میآید، ولی شما باور نکنید،، که درونش دختری 14 ساله با لباسی قرمز با گلهای سفید بابونه حکمرانی میکند، نه خبر از گذر عمر دارد نه خبر از گذرگاهها، بقول جوانترها سن یک عدد است، نمیدانم شاید باشد، در هر حال این یک انتخاب است، در سن پیری لباسی به سرخی انار بپوشی یا در جوانی پیراهنی به رنگ شب!
مهم فقط دلست، ?