بعد بيشتر از يك سال بازم برگشتم اينجا
تو اين يه سال خيلي اذيت شدم ولي نميتونستم بيام حرفام رو بزنم چون حس ميكردم براي حسي اهميتي نداره كه من چي حس ميكنم و چي ميخوام
قشنگ تو يه ترن هوايي بودم از نظر احساسي امسال
بعضي وقتا انقدر حس پرت بودن از زندگي و همه چي رو داشتم كه حتي دستم نميرسيد به چيزي كه خودم رو بتونم بكشم سمت زمين
بعضي وقتام حس ميكردم تو باتلاقيم كه هر كاري ميكردم نميتونستم خودم رو نجات بدم كه از هموني كه هستم هم عميق تر فرو نرم
اين وسط تنها بودم و با بي ارزشي تموم زندگي كردم
بي ارزشي از طرف دوستام و خانوادم و حتي خودم
الان كه اينجام اومدم بگم يك سال گذشته
ولي مشكلاتم كوچكتر نشدن و حتي تا حدي فهميدم كه بي ارزش ترين عضو خانواده و گروهاي دوستيم خودمم و اين باعث شده خيلي حوصله حرف زدن و بيرون رفتن اينا رو نداشته باشم
انگيزه ي ادامه دادن يا اعتماد به نفس اينام كه هيچي همون يه ذره اي هم كه داشتم رو از دست دادم
هر شب و هر روز با ارزوي مرگ خودم زندگي ميكنم چرا؟
چون ميبينم تمام همسناي من چيا تو زندگيشون دارن و من بخاطر لياقت نداشتن هيچ كدوم رو ندارم
همسناي من كارشناسيشون رو دارن تموم ميكنن... همه دنبال زبان سوم يادگرفتنن... به خودشون ميرسن كه خوشگل باشن... خيلياشون دارن ازدواج ميكنن يا حداقل خواستگار و دوست پسر دارن...
ولي من چي... درسم حتي نصفم نشده چون يه سال مرخصي بودم... انگيزه اي براي درس خوندن و كار پيدا كردن ندارم چون ميدونم هر كاري هم كنم در نهايت از همه پايين ترم... به خودم نميتونم برسم چون بايد با همون ماهيانه اي كه ميگيرم هم رفت و امدم رو اوكي كنم هم خورد و خوراكم رو و هم لباسام رو و دانشگاه رو... ازدواج اينام كه هيچي... كسايي كه اطرافمن رو دوست ندارم و معمولا به پيشنهاداشون ميگم نه چون مثل از چاله افتادن تو چاه ميشه قضيش... اوناييم كه سمتم ميان به دروغ ميگن دوستت داريم ولي خودشونم يكين مثل بقيه....
پارسال شروع كردم پيش روانشناس رفتن رو حتي ولي اونم كمك نكرد چون فهموندن حرفام به اونا سخت تر از هر چي بود...
ميخوام بازم برگردم همينجا حرفام رو بزنم... ميدونم مهم نيستن ولي ميخوام قبل اينكه يه روزي يا خودكشي كنم يا انشالله بميرم يه جايي بوده باشه كه حرفام رو زده باشم كه حداقل با دل پر نميرم...