هیچ وقت بهش نگفتم
قبل اینکه بیاد تو زندگیم همه بهم میگفتن این ازت خوشش میاد
ولی من باور نمیکردم کسی از دختری مثل من خوشش بیاد... همیشه متفاوت بودم و هیچ کسی متفاوتا رو دوست نداره...
لحظه ای که بهم گفت تو دلم گفتم ولش کن بچه است با این که من 19 سالم بود و اون 22 ساله ولی مثل همیشه اون ادم مزخرف درونم که باید عاقل باشه بهم گفت داره اشتباه میکنه... نتیجه اش چی شد؟ بهش گفتم باش امتحانی با هم بمونیم 4 ماه... نتیجه ی 4 ماه 4-5 تا بریکاپ بود و دوباره برگشتن به هم ولی اسیب دیده تر از قبل... وقتی شروع شد اصلا دوستش نداشتم... حتی تا اخر 4 ماهم نداشتم... ولی بعدش که دور شدیم انگار اون احساس توم ایجاد شد... ولی اون هیچ وقت نفهمید دختر 19 ساله ای که باهاش دوست شده اولین باره از یه فرد واقعی خوشش اومده و شایدم عاشق شده و داره یه سری احساسات قشنگ رو حس میکنه برای اولین بار... نتیجه اش این شد که یه جوری شروع کرد بد رفتاری باهام که همه ی اون احساسات قشنگ از بین رفت و من شدم پر بی اعتمادی و تنفر نسبت بهش و این حسای قاطی کشیده تا الان که من شدم 22 ساله...
حتما میخواید بدونید چرا موندم؟ نموندم راستش عملا با سری دومی که با هم دعوای شدید کردیم من عملا حذف شدم ولی همش بهم گفت نه درست میشه من ادم توام و این حرفا... از حق نمیگذرم دوست خیلی خوبی بود برام خیلی جاها... ولی همیشه دروغ میگفت که درست میشه و همون بچه ای بود که دیده بودمش... پیارسال گفت بهم یاد بده... دیدم منطقیه شروع کردم بهش گفتن و واقعا هم سعی کردم ... حتی خودم رو فراموش کردم...روز و شب عملا پیش هم بودیم و یا دعوا میکردیم یا از دلم در میاورد و من بهش یاد میدادم... میخواید بدونید نتیجه اش چی بود؟ گفت من باعث شدم از دوستاش دور شه... گفت من کنترلش میکنم و ایده های من کار نمیکنن و تقصیر منه که نتونست انجامشون بده و من تقصیر دارم و این حرفا ( از حرفاش این حس رو میگیرم که کلا تقصیر منه که وجود دارم و اگه نداشتم همه چی عالی بود ولی وقتی میخوام برمم نمیذاره من نمیدونم چیکار باید کنم )... بهم گفت احساساتم نسبت به همه چی اشتباهه و اشتباه مفهمم... رسید اسفند 98.. تو قرنطینه تمام دو ماه رو فکر کردم... به همه چی... به این رسیدم که نه... من ادم خودم رو میخوام و این اون نیست... با یکی هم اشنا شده بودم و میدونستم ازم خوشش میاد و منم خوشم میومد ازش یکم...اخرش یه شب تمام حرفام رو با دوستام براش فروارد کردم چون اونا صادقانه ترین حرفام بودن... فقط میخواستم بدونه که چرا نمیتونیم با هم باشیم و چرا به هم نمیخوریم... کلی با هم حرف زدیم... گفت اوکی تمومه... منم میشناسمش... امکان نداشت اگه تموم میکردیم بعد یه هفته یا دیگه خیلی دو ماه بهم پیام نده یا حتی یه دفعه ببینم جلوی دانشگاهه... همینکه گفتم مطمئنی؟ گفت نه و بیا بمونیم... اتفاق مسخره ای که افتاد این بود که فکر کرد من دارم بهش التماس میکنم که بمونیم (اره زیاد اینجوری میشه که من یه چیزی بگم اون یه چیز دیگه اصلا بشنوهه یه جورایی انگار تو توهماتش میپیچن حرفام و به چیز دیگه میشن)... به هر حال بازم بهم دروغ گفت و موند ولی من نه... شروع کردم زندگی خودم رو بردم جلو... 8 ماه گذشت بدون هیچ دعوای بزرگی و حتی مشکلاتمونم داشت حل میشد... من واقعا عجیب بود برام که واقعا سر قولاش داره میمونه و چرا دروغ داشتم نسبت بهش احساس دوباره پیدا میکردم ولی چون احساساتم تو 19 سالگی داغون شده بود شکسته ازم میومد بیرون... با ناراحتی و ترس میومد ترس اینکه الان بازم بهش بگم خرابش میکنه و دعوا میکنه... از اون طرفم درگیر بودم و میدونستم بهش بگم درک نمیکنه که خود این باعث فشار دو برابری روم بود... خودم رو میشناختم... میترسیدم سر عصبانیتم بهش پرخاش کنم... بهش میگفتم اگه نمیتونی کنارم باشی بهم فضا بده حداقل... بهش گفتم تحمل ندارم و دلم نمیخواد هر چیزی رو بگم... واکنشش چی بود؟... تو یه بغل میخوای... اره شاید میخواستم... ولی چیز اصلی که میخواستم این بود بهم گوش کنه و بفهمتم... دستم رو بگیره بدون هیچ چشم داشتی و واقعی بهم کمک کنه... کاری که یه مرد خوب برای کسی که دوست داره میکنه... پیششه تو خوشیا و بدیا... خیلی تحت فشار بودم... واقعا بودم... استرس بی نهایتی که داشتم... استرس اینده... استرس ثبت نام کنکور ارشد و دیدن دوستام که ارشد دارن میرن و من هنوز یه سال داشتم برای درس خوندن...اوضاعم واقعا بد بود... تو خودم بودم... همه زندگیم به هم ریخته بود... با هر چیزی و کسی درگیر بودم... اخرش بهش گفتم بیا بهم فضا بده یا برو از زندگیم... نتیجه اش؟... گفت یکی داره باهاش ناشناس حرف میزنه و اون منم... دلیلش؟ وقتایی که من بیدارم اونم بیداره و من خوابم اونم خوابه و وقتی من انلاینم اونم هست و این حرفا.. و اینکه تو جوابش نوشته "باش"... چرا دروغ... من پنیک کردم... چرا؟ چون اول از همه بهم گفت من با یکی رفتم خوش گذرونی... ترسیدم که نکنه کسیه و اینا رو به کسی دیگه هم گفته... نکنه عکس گرفته و اینا... تمام این فکرا تو اون همه فکرای قاطیم اومد بیرون و من رو به گریه انداخت... واکنشش؟ تو گریه میکنی پس تویی... بیا و بگو تویی... هر چی گریه کردم که من نیستم باور نکرد...وقتیم گفتم هستم بازم باور نکرد....مثل یه موش افتاده بودم بین دستای گربه...نمیدونستم کدوم طرف برم فرار کنم... بعد اون دعوا هر سری که حرف زدیم مشکلش یه چیز دیگه بود... یه مورد دیگه اضافه میشد که دعوا کنیم سرش... شد بودم ضبط صوت... حرفام رو هزار بار میگفتم ولی نمیشنید... 1 ماه طول کشید دعوا... دیگه واقعا خسته شده بودم... متوجه شدم تمام 8 ماه دروغ بوده و هیچ ادمی عوض نمیشه حتی بخاطر کسی که دوستش داره...
الان چی شدیم...خب با هم صحبت کردیم... همه حرفام رو گفتم... گفتم که چقدر این سه سال بد بوده... گفتم که چقدر از خودش و رفتاراش و بچه بازیاش خستم و چی میخوام از یه هر چی خوب و اینکه میدونم نمیتونه باشه و بیاد تمومش کنیم و بریم هر کدوم سر زندگیمون... اخرش قبول کرد تموم کنیم... خداحافظی که میکردم دست دادم باهاش... دستم رو گرفت گفت مطمئنی... اره مطمئن بودم... بهشم گفتم ولی فکر کرد دعوا میکنم... از ماشینش پیاده شدم برم خونم... هنوز حتی 30 قدمم نرفته بودم زنگ زد برگرد و اینا...گفتم تو که الان گفتی سر قولات میمونی... گفت باش راست میگی... بازم یکی دو قدم رفتم... برگشتم دوباره تو ماشینش... چرا؟ نمیدونم... چون اون بیچ درونم دلش سوخت... عوضی هیچ وقت دلش برای من نمیسوزه و زندگیم رو داغون کرده ولی دلش برای این ادمی که 3 سال بازیم داد سوخت... گفتم ببینم چی میگه... رفتم تو ماشینش و شروع کرد دوباره کلی دروغ گفتن... حالم داشت به هم میخورد از حرفاش و صداش... خوش بختانه یه جایی رفت و من 5 دیقه تو سکوت ماشین با خودم موندم... تو تمام 22 سال... هیچ وقت ساکت نبودم... اون 5 دیقه بودم... فقط میخواستم صداش از گوشام و سرم بره... اروم شم ...
وقتی دوباره اومد... برای اخرین بار بهش گفتم... گفتم دیگه خیلی سنمون بالا رفته برای این بازیا... نه من دیگه اون دختر 19 ساله بودم که میخواستم دنیا رو بفهمم و عالی باشم.. نه اون دیگه یه پسر 22 ساله ی لوس بود...(هر چند هنوزم به شدت لوس و بچه است که وقتی بهش میگی ناراحت میشه ولی نمیفهمه بخاطر خودش میگم که بزرگ شو)...
گفتم بهش که خسته شدم... دلم یه چیز ثابت میخواد... دلم یه مرد خوب و عاقل میخواد... یکی که من براش مهم باشم و اولویت... یکی که باشه وقتی نیازش دارم و ازش نترسم و منتظر نباشم همه چی رو خراب کنه... یکی که من مجبور نباشم ادم منطقی باشم پیشش و باهوش و اونم به من کمک کنه مثل کاری که من برای بقیه میکنم... گفتم دلم یه ستون میخواد که بدونم اونجاست برای من همیشه و نترسم ازش و بدونم حمایتم میکنه و همیشگیه و هزارتا حرف دیگه...
اره بازم گفت قول میدم شدم و این حرفا... ولی من باور نمیکنم و نکردم... الان که اینو مینویسم... دارم دوباره میگم... من میدونم این ادم مناسبم نیست اونم میدونه...من کاملا اگاهم که این باید تموم شه و منم میخوام تمومش کنم... ولی میخوام یه بارم شده اون یه تصمیم بگیره سرش بمونه همین... میخوام اگه میمونیم با هم ببینم که راست میگه و ممکن سخت باشه ولی تحمل کنه و برای همیشه خوب بمونیم (میدونم نمیشه و بازم یه جایی گندش در میاد چون نمیتونه و تو ذاتش ندارتش) یا تموم کنیم و بدونم دیگه مزاحمم نمیشه هیچ جوره و اینا... واقعا نیاز دارم یه بار بزرگ شه و تصمیم بگیره... چون من خسته شدم از این عاقل بودنای خودم... میخوام یه جاهایی هم من بشینم و تکه بدم و ببینم یکی دیگه کارا رو اوکی میکنه و مشکلی نیست توش...
این چرندیات رو برای خودم نوشتم که بگم خواستم یه مرد خوب و عاقل برای همیشه است که تحت هیچ شرایطی هیچیش عوض نشه... و خسته شدم از تمام این بالا پایینای سه سال... دیگه قلبم و خودم کشش بازی نداریم... فقط میخوام یه زندگی خوب داشته باشم با کسی که دوستش دارم و همیشه با هم عالی باشیم...
پ.ن: میدونم خیلی یه جوری شد این حرفای این سریم... ولی خب مال خودمه و دیدم دلم میخواد بگمشون... نظر ندید لطفا اگه میدید حرفای مسخره نزنید... مرسی... مرسی که هستید و میخونینم بعد دو سال...