گلنساء- هم‌«آن»
گلنساء- هم‌«آن»
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پاورقی برای بازگشت به «آن»

لپ تاپ رو باز کردم که به ادامه کارهام برسم، اینستاگرام به چه بزرگی باز بود و آماده برای اینکه من رو غرق کنه توی چندماه پیش ، چند سال پیش و چندین سال پیش....

هر عکسی رو باز میکردم یا فقط با یک اسکرول ساده از روش میگذشتم به سرعت نور پرتاب میشدم توی اون عکس، بدنم هوای اون روز و ساعتی که عکس رو گرفتم یادآوری میکرد، ذهنم بوها و صداها رو به خاطر میاورد و به طرز عجیبی قلبم از یادآوری همشون احساس دلتنگی میکرد! مگه میشه که آدم برای تمام لحظات و روزهای قبلی زندگیش دلش تنگ بشه؟ حتی روزهای سوگ، حتی روزهای بیماری و روزهای سخت؟!

من دلم برای لحظه های سوگِ جدا شدن از آدم هایی که دوستشون داشتم، برای پریشون احوالی تموم شدن رابطه ای که براش جون کنده بودم، برای روزهایی که خیلی سیاه و افسرده بودیم و میرفتیم لب رودخونه سیگار میگیروندیم و اشک میریختیم و بیام نزدیک تر.... دلم برای دوران کووید تنگ شد....

و در اکثر همه این زمان هایی که دلم براشون تنگ شده، قدر دان نبودم، خوشحال نبودم.

در اکثر این زمان ها به نظرم به اندازه کافی زیبا و خوش اندام نبودم، به اندازه ای که دلم میخواست خوش لباس نبودم، به اندازه ای که دلم میخواست پولدار نبودم؛ اما واقعیت اینه که تنها چیزی که نبودم «آگاه» بود، من در اون لحظه ها حضور کافی نداشتم، که اگر داشتم الان با دلتنگی و ای کاش به چند قاب یادگاری ازشون چشم نمیدوختم.

و الان... اکنون... حال

همچنان پریشون و ناآگاه در خطوط زمانی مختلف، گاهی در آینده، گاهی در گذشته و کمی در حال، سیر و بدون حضور بدون قدردانی بدون توجه زندگی میکنم...

ولی آیا واقعا زندگی می کنم؟؟!

لحظه
گلنساء هستم و از روزهایی در زندگی حرف می‌زنم که یا تجربه کردی یا تجربه می‌کنی. هم «آن» قصه «آن‌»‌های مهم زندگیه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید