
به نام آفریدگار گربهها🐱
سلام بچهها، من در تموم دنیا سه تا پشتیبان داشتم یکیشون ازم دور شد و خیلی افسرده شدم و به خاطر گرسنگی زیاد نتونستم بیام ویرگول بابت پیامهای خوبتون ازتون ممیویم.😊
گرسنگی امونم رو بریده بود، میتونستم غذا نخورم ولی شکمم ول نمیکرد هی غذا میخواستو منم به دعوتش لبیک گفتم، بسم الله گفتمو بلند شدم
اسمش اصغر بود، همسایهمونو میگم بارها ازم خواسته بود باهاش همکار بشم چون منو شایستهی این کار دیده بود بهم میگفت تو خربزهشو ببخشید تو جربزهشو داری میتونی از پسش بربیای این مورد اول بود.
مورد دوم حاج امیر اسمش بود امام جماعت محل بود، اونم بارها به خاطر صدای قشنگم ازم خواسته بود موذن مسجد بشم و بهم میگفت با افراد ناباب معاشرت نکن.
حالا من بین یه دو راهی گیر کرده بودم که کدوم مسیر رو برم، خدا رو صدا زدم و شروع کردم به ده بیس سی چل و قرعه به نام اصغر افتاد
راه افتادم رفتم در خونهی اصغر در زدم اومد در رو باز کرد با پای راست وارد شدم، اصغر خرده فروش بود منو به رئیسش معرفی کرد اونم ازم خوشش اومد و واسه بار اول سه کیلو قیر سیاه بهم داد باید ظرف ده روز آبش میکردم منم که یه شهرو یه گوگول، تو سه روز تموم شد، البته اینم بگم از لواشک خوشمزهتر بود به جای نهار و شام ازش میخوردم
واسه بار دوم ده کیلو بهم داد
مردم در خونهم صف میبستن جنسش حرف نداشت، چرا من برم پخش کنم بزار مردم میومدن خدمتم
اون اوایل ارزون میفروختم ولی رفته رفته خدای گربهها از وجودم رفتو من قیرهای سیاه رو گران میفروختم ولی بازم حاضر بودن گرون بخرن چون از آلوی سیاه هم خوشمزهتر بود (اینو بگم براتون که برای خورشت قیمه از آلوی زرد استفاده نکنید، آلوی سیاه خوشمزهتره درواقع طعمش ملسه، ولی باید بزارید خورشتش خوب جا بیفته).
نیسانم گوشه حیاط داشت خاک میخورد، روشنش کردمو با صد کیلو قیر سیاه خالص به دل جادهها زدم
از شانس بدم سر ایست بازرسی جنسو دیدن منم الفرار
اونام به دنبالم افتادن منم میخهارو از زیر حفرهی پام خالی کردم یکی از ماشینا خنثی شد😎
یکی دیگه دنبالم بود، از شانس خوبم یه روستا اون نزدیکی بود، نیسانمو بردم به کوچه پس کوچههای اون روستا، اونام منو گم کردن😎 حالا من تو یه روستای تاریک بودم اون موقع برقاشون رفته بود، شکمم مینالید خیلی گرسنش بود
سحر بود و دم دمای اذان صبح بود مونده بودم که نماز بخونم یا شکمم رو سیر کنم این بار هم بین یه دو راهی سرنوشت ساز مونده بودم این دفعه آفریدگار گربههارو صدا زدم و راه درستو بهم نشون داد، منم برای بار دوم به دعوت شکمم لبیک گفتمو از دیوار خونهای سرک کشیدم گوسفندهای خوشمزهی زیادی توی حیاط بود، دو تا از چاق و چلههاشو انداختم عقب وانت برگشتم به مخفیگاهم.
قیرهای سیاهو بعدا میفروشم.
اینم از خاطرهی خوبی که از ماشین داشتم.
یا حق، ۳ آذر خانم ۱۴۰۴