ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۱ دقیقه·۹ روز پیش

دختر تو...

برای بار آخر خواهشی دارم ، می شود اینبار کنارش نگذاری؟

همیشه به پایان داستانمان می اندیشیدم ولی تمام تصوراتم اهتمامی بیهوده بود برای نگه داشتن چیزی که از ابتدا هم وجود نداشت و حضورش فقط مه غلیظی بود از ابر لبریز دود دلش.

هنوز یادت هست؟ دوست داشتی در آینده دختر دار شوی ، موهایش را شانه کنی ، ببافی ، ﴿شعر یه دختر دارم شاه نداره ﴾را براش بخونی، براش لاک بزنی و قهرمان زندگیش باشی ، آخه همه ی دخترا بابایین...

خیلی تصویری که برایمان رسم می‌کردی را دوست می داشتم و از ژرفای وجودم می خواستم مادر دخترکت باشم، حیف که نشد و دنیا سرنوشتمان را جدا نگاشته بود ،

ببخشید عزیزکم ،

ببخشید که نشد بمونی

ببخشید که از یه جایی به بعد بی رحم شدی و

با کبریتی همه ی آن رویا های زیبا را سوزاندی!

بی رحم شده بودی آرام جانم؛

می شود آخرین تمنایم را انجام دهی و آن ماهیچه یک قرمز بی درک را بیشتر از این نرنجانی؟

می شود نام دختر کوچکت نام من باشد؟!

تا شاید متوجه شوی چقدر از ژرفای وجود می پرستیدمت آخر می دانی ؟

می گویند دخترها عاشق باباهاشون هستن...

نه اشتباه نکن ، نمی خواهم عذابت دهم

فقط می خواهم بدانی چقدر دوستت داشتم

قول می‌دهی آبی من؟!

قول انگشتی ؟!

_خاکستری

عشقجداییدلنوشتهبی رحم
۱۶
۳
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید