ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

عشقِ وهمی

چرا  فقط تو‌ اینقدر دوری؟
هرگز نفهمیدم دوستم داری یا نه...
هرگز از عشق نگفتی،
هرگز حرفی نزد که بشکنم سکوت را،
که بگویم!

اما در قهوه‌ی جوشان چشمانت،
وقتی به تو خیره می‌شدم،
عصیان عشق را می‌خواندم.
دلم لابه‌لای حلقه‌های کوتاه موهایت گیر کرده بود،
و هیچ اراده‌ای برای رهایی نداشت.

گاهی با خودم فکر می‌کنم:
"شاید درگیر یک'هیچ' شده‌ام."
اما مگر من انسان نیستم؟!
گویی دلم را از سنگ تراشیده‌اند،نه از جوهرِ احساس.

چند شب پیش،
وقتی خیالاتم در کوچه پس کوچه‌های وجودت پرسه می‌زد،
به خوابم آمدی.
گفتی:"دیگر دوستت ندارم."
و من پرسیدم:"مگر داشتی؟!"
اما بعد،مرا در آغوش کشیدی و نجوا کردی:
"مگر می‌شود دوستت نداشت؟!"
گفتی از این همه فاصله دلگیر شده‌ای...

نمی‌دانم... توهم‌ زده‌ام؟
  تا تو بیایی،
یا از شدت این عشق،دیوانه شده‌ام؟

_ خاکستری؛

عشقدلنوشتهدلتنگیتوهمهیچ
۲۰
۴
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید