ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

غریبه ی آشنا...

به نام شنونده ناگفته‌هایمان!


در اعماق ظلمات

مردم این شهر با هم غریبه‌اند؛ مردم این شهر با من غریبه‌اند! ولی نه... من با آن‌ها آشنا نیستم.
غریبه‌ای نزدیک که روزی در کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر آلوده به نیرنگ و جنون، روی خاک باران‌خورده و نمناک، روی برگ‌های خشک و زرد، قدم زده‌ام؛ زیر این آسمان آلوده به دود، با ستاره‌هایی که دیگر دیده نمی‌شوند، ماهی که هنوز هم به دنبال ستاره خویش می‌گردد و برخی شب‌ها در ظلمات، در پشت ابرها پنهان شده و می‌گرید، نفس کشیده‌ام؛ در هیاهو و شلوغی این خیابان‌های خسته از غم‌ها و اندوه‌های جانکاه، با هجوم و هبوط درد، خندیده‌ام؛ با تمام شب‌بیداری‌ها و سیلاب اشک‌ها، نقاب لبخند بر صورت خویش زده و از این چهاردیواری زندگی فرار کرده‌ام!

اما حالا در میان ازدحام و تجمع این سردی و بی‌احساسیِ موجودات عجیب و غریب با قلب‌های سنگی، گم شده‌ام!
در این شهر، نگاه‌ها خالی از جان‌اند؛ چشمانی که روزی از شوق انتظار تا صبح نمی‌خوابیدند، از دوریِ عاشقی که از معشوق خویش روزی برای همیشه بسته شدند، از فکر آینده پلک بر هم نمی‌زدند، از ذوق دیدن شاخه گلی می‌درخشیدند، اکنون تنها انعکاسی از خستگی و اندوه را بازتاب می‌کنند...

مردم این شهر تمام کوشش و تلاش خود را برای بهبود زندگی و شرایط خود می‌کنند و تمام امکانات را برای خود و فرزندانشان فراهم می‌سازند، ولی از هم یک همدردی و هم‌آغوشی در زمان پژمردگی و غصه را دریغ می‌کنند. زمانی که پیرمردی فقیر و تهی‌دست را می‌بینند که از فرط گرسنگی پوست تنش به استخوان‌هایش چسبیده، از یک کمک ناچیز خودداری می‌کنند؛ کمکی که شاید برای آن‌ها بی‌اهمیت باشد، ولی برای او به اندازه‌ی خانه‌اش ارزش دارد؛ خانه‌ای به وسعت سقف آسمان!...

مردم این شهر در قفس موبایل‌هایشان محبوس‌اند؛ کلماتی نوشته‌شده بر روی صفحه، احساساتی مصنوعی بر روی نقاب حقیقت زندگی، خنده‌ها و لبخندهایی مجازی و رفاقت‌هایی از جنس شیشه‌ مات‌کن!

این مردم حتی قلب‌هایشان را فروخته‌اند؛ فروخته‌اند به اجسامی پوشالی.
دیگر کسی برای بارش باران، بوی خاک نم‌خورده و قدم زدن بدون چتر ذوق نمی‌کند؛
دیگر کسی برای بوی نان سنگک تازه‌ی سرِ صبح جمعه و یک صبحانه‌ی مفصلِ دسته‌جمعی لبخند نمی‌زند؛
دیگر کسی شب‌ها در ظلمت، زیر آسمان خدا، برای ستاره‌ای چشمک‌زن و دنباله‌دار آرزو نمی‌کند.

مردم این شهر، زندگی واقعی را به این زندگی نصف‌ونیمه و مجازی فروخته‌اند؛
زندگی واقعی... زندگی‌ای که بی‌نقص نیست؛ همان‌طور که قهقهه‌هایی از ته دل دارد، شکستنِ دل دارد، هق‌هق‌های شبانه دارد.
آری، تعریف مردم اینجا از زندگی این است: پول و خویش!

مردم این شهر یاد گرفته‌اند فقط خود را ببینند؛
یاد گرفته‌اند فقط از دردها و زخم‌های خود سخن بگویند و نمک‌هایی را که روی زخم‌های دیگران پاشیده‌اند، فاکتور بگیرند و خط بزنند.
یاد گرفته‌اند خود را آن‌قدر بزرگ کنند که بر روی کاغذ جا نشوند و از توصیف قلم خارج باشند.
یاد گرفته‌اند بقیه را در حد موری کوچکتر از آنچه هستند ببینند،
ولی نمی‌دانند روزی می‌رسد که رستمی پیدا می‌شود که از هفت‌خان می‌گذرد...

می‌بینید؟!
انسان و انسانیت را باد برد...
آن‌ها را برد جایی میان کهکشان‌های دیگر،
شاید،
شاید هم جایی نزد او!
کسی که این مردم را آفرید؛
به آن‌ها عقل داد تا اختیار داشته باشند و درست تصمیم بگیرند،
ولی افسوس که از آن هیچ بهره‌ای نبردند...

انسانیت نیز در لابه‌لای صفحات این کتاب‌های خاک‌گرفته، خون در رگ‌هایش خشکید.
مهربانی در میان هیاهوی این شهر غبارآلود گم شد.
همدلی در پیچ‌وخم کوچه‌پس‌کوچه‌ها جان داد.
همدردی در بی‌پایانیِ این داستان، غرق شد.
خنده‌های از ته دل جایی کنار خاطرات کهنه، جا ماند.

قلب‌ها دیگر دلیلی برای تپیدن ندارند و بیهوده خود را به در و دیوار می‌کوبند.
روح‌های سرگردان دیگر سرپناهی برای بیرون ریختن بغض فروخورده‌ی خود ندارند.
ذوقِ مرواریدهای به رنگ شبش، با فوتی همچون فانوسی به خاموشی سپرده شد.
امواج گیسوان پرپیچ‌وتاب و سیاهش به گل نشست.
ظرافتِ هنرهای خلق‌شده‌ی دستانِ مقاومش، خاکستر شد.

آری...
او در میان این شهر خاموش، در میان این موجودات بی‌احساس و سرد، همچنان ایستاده؛
غریبه‌ای آشنا که هنوز به جادوی یک لبخند،
به گرمای یک نگاه،
به ذوق دو جفت چشم،
به فروغ و روشنایی یک دل،
امیدوار است!


-خاکستری(:

او را خاکستر کردند....
او را خاکستر کردند....




زندگی
۸
۴
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید