لبهام روی لبهاش بود، چشمام رو بسته بودم تا تمام حواس و لذتم رو از طریق لبهام بچشم.
تا چشمام رو بستم روز اولی رو یادم اومد که دیده بودمش، توی کلاس با استاد جوری مخالفت کرد که استاد اون رو تهدید کرد که یا حذف میکنی و یا بهت صفر میدم. حق با اون بود و استاد داشت اشتباه میکرد ولی این جسارتش بود که من رو جذب خودش کرده بود.
توی ماجرای هشتادوهشت ستارهدار شد، راستش قبلش چند باری باهاش صحبت کرده بودم ولی نمیدونستم که با این همه جرئت داره زندگی میکنه و اینقدر تفکرات عمیق و عجیبی توی مغزش میچرخه.
مثلا عقیده داشت روزی میرسه که انسانها بدون نیاز به قانون و حکومت میتونن با صلح کنار هم زندگی کنن و به هم آسیبی نرسونن.
جذابیتهای تفکرش انقدری بود که به هر نحوی باهاش ازدواج کردم. همه چی خوب پیش میرفت تا روزی که زود از سر کار اومدم خونه و بهترین دوستم رو روی تخت کنار زنم دیدم. همونجا بود که با چاقو جفتشون رو تیکه تیکه کردم.
چشمام رو باز کردم مزهی لباش هنوز مثل همون موقع بود با همون چاقویی که خودش رو پاره پاره کردم عکسش رو هم پاره پاره کردم.
از خواب بیدار میشم چه خواب عجیبی بود که دیدم، بدون این که صبحانه بخورم آرایش میکنم و مانتومو روی همین لباسی که روی تنمه میپوشم و میرم سر کار.