یک روز در صبح اواخر تابستان بیدار شدم و سریع رفتم به سراغ اینستاگرام چراکه مثل همه افرادی که صبح بعد از بیدار شدن آنجا را چک میکنند، فکر میکردم که شاید برایم آنجا کلهی سحر ریده باشند. به هرحال خوشحالانه و گرازوارانه وارد شدم و دیدم فردی پایین یک عکسم کامنت گذاشته و از آنجایی که کامنت گذاشتن در یک عکس به مثابهی موقعیت خوردن وسط هندوانه کمتر گیر میاید، خوشحال شدم. او کامنت گذاشته بود: گوز
گوشی در دستم لرزید و افتاد. درخشش سفید در مردمک چشمم مثل کارتونهای انیمه که میخواهند نشان بدهند کاراکتر داستان از لحاظ روانی و درونی در حال جوش و خروش است میلرزید. خودم را به عقب کشیدم و فریاد زدم. احساسی از سبکی و در عین حال تو خالی بودن میکردم. میدانستم در حال تغییر هستم و اما نمیدانستم به چه چیزی. سعی کردم دوباره برگردم به تخت خواب و بخوابم و همه چیز را فراموش کنم اما دیگر خواب هم برایم بیمعنا بود. دوییدم به سمت در اما به سقف چسبیدم. از کف درخشان اتاق بازتاب خودم را میدیدم که شبیه یک تودهی سبز رنگ بودم اما به دلیل نقش و نگار روی سرامیک به وضوح مشخص نبود که چه هستم. سر انتخاب کف سرامیک ساعتها با خانواده دعوا کرده بودم و گفته بودم که سرامیک باید سفید و ساده باشد اما به دلیل سلیقهی تودهای در فرهنگ متوسط خانواده ما این نیاز دیده میشد که حتی اگر سرامیکی هم قرار باشد در خانه زده شود باید مثل فرش پر از نقوش ریز و درشت باشد تا چشم را سیراب کند.
از تابلوهای روی دیوار سعی کردم به پایین بروم و خودم را به آینه برسانم. اعتقاد دارم که هنر باید در زندگی ما به درد بخورد و کارایی داشته باشد و در آن زمان متوجه شدم که تابلوهایی که کشیده بودم و روی دیوار آویزان بود بلخره در اینجا به درد خورد و توانست گیرهای باشد برای پایین رفتن من و با اینکه استرس فراوانی داشتم اما یک لحظه یک خوشحالی مثل پاشیدن نمک روی غذایی که پخته شده و در هنگام پخت به آن نمک نزده اند و حالا دیر شده و بیمزه است به من سرایت کرد. با مشقت فراوان به آینه رسیدم. شبیه بخاری سبز رنگ بودم که هر لحظه به بالا میخواهد برود و به نیستی تبدیل شود اما انگار هنوز قدرتی من را از فروپاشی حفظ کرده. من تبدیل به گوز شده بودم. گوزی سبز رنگ