ویرگول
ورودثبت نام
H.h.y
H.h.y
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

فرِنْدز بازي همراه با پَنكِيْك

همين چند سال پيش بود كه شروع شد، رفتاري كه براي خودم هم عجيب بود، برعكس رفتار هميشگي و فرمت بسته شده ايي كه خودم هم فكر نميكردم يك زماني تغيير كنه. چندين و چند سال پيش بود كه عشق سريال ها و فيلم هاي آمريكايي و روياي آمريكايي فكر از سرم گرفته بود. دقيقا از وقتي كه تازه مدرسه ام تموم شده بود و به بهانه اينكه زبانم خوب ميشه شروع كرده بودم و هر روز سريال فرندز رو با يك ليوان قهوه و پنكيك نگاه كردن و اگر خانواده هم ميپرسيدن ميخوايي براي آينده ات چي كار كني ميگفتم فعلا ميخوام زبانم خوب بشه و مثل همه جوون ها هم بعدش از اين كشور كه انگار اصلا براي من نبود برم(البته بهونه ام دليلي بود براي پوشوندن تنبلي هام).

همون موقع ها بود كه هميشه ميخواستم اين سريال تموم نشه. سريالي كه در يك استوديو و شبيه به تله تئاتر ها ضبط شده بود و من بچه رو هر روز به نيويورك و روياي راه رفتن در اون خيابون ها فقط به خاطر يك سريال نزديك تر ميكرد. سبك زندگي ايي كه با مني كه كنار خانواده زندگي ميكردم خيلي فرق داشت. اينكه چند تا دختر و پسر مجرد به گونه ايي كه انگار هيچ كار و زندگي نداشتند هر ثانيه كنار هم بودند و همش جمله هاي بامزه مي گفتند و مدام هم در حال خوردن بودند.

كارم نقد سريال نيست و همش خوراكي خوردن اونها هم اشكالي نداشت، حالا هم كه اون بنده خداها خودشون حسابي پير شدن و خوب مشخصا بحثم خيلي هم فقط مربوط به اون سريال و حتي بحث مصرف گرايي نيست و سالها هم از اون موقع ها ميگذره، هرچند بارها از سر بيكاري و براي سرگرمي نگاهش كردم. اما حالا بعد از اينكه خودم مدتي به خارج از كشور رفتم و وقتي رو مجردي زندگي كردم و با هزينه خانواده خوشگذروني كردم و باز هم به بهانه تكميل و زبان و درس خوندن همش در حال پول گرفتن از خانواده بنده خدا بودم، بعد از مدتي فهميدم كه زندگي فقط خوش گذروني نيست. فهميدم كه هر جاي دنيا به راحتي براي يك جوون كار نيست چون هر چند كه اگر همون جوون مدعي در هر جاي دنيا باشه، حتي توي كشور خودش، اگر واقعا بخواد مي تونه كار كنه اما من هر چي و هر جا گشتم فهميدم كه فقط هدفم از اول وقت گذروني بوده و همي اينكه آسمون همه جا يك رنگه و اينكه در تبليغات رسانه ايي و فيلم ها هم يادگرفته بودم كه زندگي فقط وقتگذرونيه و اين جمله خنده داري كه هميشه دارن القا ميكنند كه فقط حال مهمه و نه آينده و نه بسياري چيزهاي ديگه، اشتباهه و خيلي چيزهاي ديگه است كه اون ها هم براي زندگي لازمه.

گذشت و بعد از اينكه ديدم دنيا همه جا يك رنگه و مشكل از خودم بوده، به كشور خودم برگشتم، هر چند باز هم فكر مي كردم كه هنوز خيلي دوستش ندارم و باز هم با اينكه فضام عوض شده بود و باز برگشته بودم اما هنوز هم در دنياي فيلم ها و سريال هاي كشورهاي ديگه غرق بودم. اما فقط مساله فيلم و سريال نبود چون در همون دوران بود كه تازه اينستاگرام هم مد شده بود و وقتي فيسبوك كهنه رو با موفقيت كنار زد و اينستا هم اضافه شد و تبديل به دنياي جديدي شد براي آدم هايي مثل من كه هيچ وقت نميخوان در دنيا و واقعيتي كه هست و پيرامونشون ميگذره زندگي كنند و هميشه خواسته اشون چيزي غير از شرايطي بوده كه هست.

در هر صورت در كشور خودم باز هم با سبك و سياق سريال فرندز پيش رفتم و عاشق رفيق بازي و ... بودم و فكر ميكردم دنياي واقعي يعني همين دور همي هاي هميشگي به دور از خانواده. هر چند از اون دوران هم درس گرفتم اما درس سنگيني بود و مهمترينش اين بودكه دنياي فرندز در استوديو ميگذشت و ساختگي بود اما در دنياي واقعيت و خانه مجردي و رفيق بازي ها، حقيقت اينه كه حتي بهترين دوست هات هم در بدترين شرايط مادي و روحيت و حتي اگر خدايي نكرده سرطان بگيري و در حال مرگ باشي، تهش كنارت نميمونن، حالا ميخواد طرف دوست همجنست باشه يا دوست پسرت يا دوست دخترت، و ته تهش اين خانوادست كه كنارت ميمونه. نميخوام خيلي صفر و صدي برخورد كنم و بگم هيچ رفيقي خوب نيست اما دروغ چرا، دنياي من يكي كه واقعا در تجربياتم بدون اغراق، يكدفعه بعد از احساس بيماري، صفر و صدي شد چون واقعا يكدفعه ايي ديدم كه هيچ كدوم از اون هايي كه هر روز خونه ما بودند، تهش فايده ي حتي روحي هم نداشتند چه برسه مسائل حمايتي و مادي كه خنده داره كه اصلا بخواييم بهش فكر كنيم.

به هر حال دلم ميخواست دردو دل كنم و اين صحبت ها باشه پيش در آمدي براي بحث هاي بعدي كه در آينده ميخوام بگم و اينكه حالا كه موهام بعد از يك تار موي سفيد به ٣ و چهار موي سفيد افزايش داشته تازه دارم فكر ميكنم كه واقعا بعد از يك سني ديگه مرحله برداشته و اون مرحله برداشت، وقتي ميفهمي كه در موقع كاشت هيچي نكاشتي و فقط به فكر اداي فيلم ها رو در اووردن(كه واقعي نيستن) بودي، برات احتمالا خيلي سنگين تموم ميشه. حالا هم نميخوام برگردم به عقب چون ميدونم اگر برگردم، باز هم تحت شرايط و القاي فيلم ها و سادگي خودم و جبر زمانه همون كارهارو انجام ميدم، اما دلم ميخواست يك شرايطي در جهان به وجود بياد كه جوونهاي دنيا مي فهميدند چيزي رو كه من با چندين تا موي سفيد اضافه شده مدتيه فهميدم، كه تمام چيزايي كه در ذهن اشون توسط فيلم هاي آمريكايي و حالا كره ايي فرو شده، به دور از واقعيته و حقيقتا كه خانواده ايي كه حسابي دارن حالا با كمك رسانه هاي فارسي زبان مثل منو تو هم ميكوبنش، همون خانواده ايي كه دارند اَخ نشونش مي دند، با تمام نگراني ها باز هم قابل اطمينان تر از مثلا رفيق هاييه كه براي كوچيكترين چيزي ميتونن ديگه باهات نباشن و ساده حتي كنار تخت بيمارستان به بهانه اينكه تلفن همراهشون زنگ خورده و به بهانه تماس يكي از اعضاي خانواده اشون كه تا همون موقع مسخره اش مي كردند، تركت كنند.

وقت تلف کردنسریال فرندزرفاقت قطعخانوادهتجربه
فكر، قلم و كاغذ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید